Hans_Loewald.jpg
اردیبهشت ۱۹, ۱۴۰۱

بیوگرافی و اندیشه های دیدگاه روانکاوانه هانس لئووالد[1]

هانس لئووالد (1906–1993) روانکاو و نظریه پرداز آلمانی-آمریکایی بود. هانس لئووالد یک نظریه­پرداز دانا و اصیل همتراز با هر اندیشمند بزرگ پسا­فرویدی است، اما او به اندازه سایر مبتکران مشابه خود معروف و مشهور نشده است. در این مقاله نویسنده سعی دارد تا به توصیف دامنه و عمق نظریه لئووالد- دیدگاه او در مورد روان و زندگی روانی، یا فرا­روانشناسی، فرایند روانکاوی و دیدگاه او درباره اهداف بالینی و انسانی روانکاوی- بپردازد. این مقاله شامل تأملات کوتاهی در مورد چگونگی ارزیابی نظریه­های روانکاوی، از جمله نظریه لئووالد است که پیش از آن دسته از تحقیقات تجربی توسعه یافته­اند که به نظر می­رسد این نظریات را به چالش می­کشند.

بینش دوگانه لئووالد

هم نظریه لئووالد در مورد روان و هم تصور او در مورد حالات روانی، یک بینش دوگانه است، دیدگاهی ابتکاری در مورد زندگی روانی، هم روانشناسی ایگو و هم روابط ابژه. از یک دیدگاه، لئووالد با نخستین مقاله خود با عنوان ” ایگو و واقعیت” (1951) به تاکید بر انتقال، به­عنوان یک ادغام درون­روانی[2] ناخودآگاه و نیمه­­خودآگاه (1960) و در تفکر خود درباره فردگرایی ادیپوس[3] (1979)، یک روانشناس حوزه خود و ایگو، در سبک هارتمن[4] است. او به استقرار ایگو و واقعیت از دیدگاه یک ایگوی واحد، تمایز و توسعه ساختار روانی ورای آنچه که هارتمن آن را ماتریس ego-id می­دانست و همچنین به اشکال مختلف تفکر، علاقه­مند است. در این زمینه، لئووالد، در طول توسعه کار خود، به بررسی نحوه ایجاد خود و همچنین جهان، هر واقعیت ذاتی، شناختی، مادی یا بین­فردی توسط روان افراد می­پردازد. در مقاله “ایگو و واقعیت”، او به ما می­گوید که اعتقادی ندارد که اگر ابژه­ها و واقعیات را تجربه یا خلق نکنیم، دلیل بر این است که آنها وجود ندارند. از این منظر، می­توان دیدگاه لئووالد در مورد روان را اساسا ذهنی[5] تلقی کرد. با این حال، با تغییر دیدگاه، لئووالد یک نظریه­پرداز روابط بین­ذهنی یا نظریه­پرداز روابط ابژه نیز است. این ارتباط، ماتریسی روانی است که از طریق آن غرایز درون­روانی و ایگو، و ابژه­های درون­روانی متمایز می­شود (1978b، ص 216). بنابراین، دنیای ابژه هم از طریق تمایز ایگو- ابژه و هم به عنوان بخشی از رابطه­مندی اولیه اصلی ایجاد می­شود.

عدم تمایز اولیه و پژوهش­های معاصر بر روی نوزادان

در مورد لئووالد، ما باید به­طور خاص به دامنه و میزان تضعیف یا آسیب نوزاد از طریق فرض خودشیفتگی اولیه یا دوره­ای از عدم تمایز در روان کودک- فرض روانکاوانه که توسط استرن[6] (1985) و دیگران به چالش کشیده شده است- بپردازیم. پرداختن به نظریه لئووالدی در ارتباط با پژوهش­های معاصر در مورد رشد نوزاد، خود یک مقاله است (مقاله­ای که ارزش نوشتن دارد)، اما هدف من در اینجا چیز دیگری است. آنچه نه­تنها در مورد لئوواد بلکه در مورد هر نظریه­ای مورد نیاز است، توجه به این نکته است که لئووالد در تلاش برای دستیابی به چه نوع درک­های تکاملی، نظری و بالینی بوده است. به دنبال فروید و ماهلر[7] [لئووالد (1978) در همایش بزرگداشت 80 سالگی ماهلر سخنرانی کرد]، او از زبان تمایز استفاده می­کند و نوسان بین عدم­تمایز اولیه، یا وحدت اولیه و تمایز را محور عملکرد انسان می­داند. با این حال، به­نظر می­رسد که توضیحات لئووالد می­تواند به­راحتی اصلاح شود تا با این دیدگاه مطابقت پیدا کند که نوزاد تازه متولد­شده از برخی توانایی­های شناختی برای تشخیص مغایرت برخوردار است و او نه از لحاظ “همزیستی” درهم آمیخته است و نه به لحاظ “خودشیفتگی” ناسازگار است. از نظر بالینی و نظری، لئووالد قصد دارد تا نگرش خود مبنی بر اینکه زندگی روانی می­تواند به خودشیفتگی، چندپارگی و سایر حالاتی که ما آنها را ابتدایی می­نامیم، تمایززدایی شود (یا در تجارب “ادغام” غیر آسیب­شناختی مانند احساسات مذهبی و معنوی، احساس یگانگی مادر با نوزاد، اتحاد جنسی و غیره) و سپس به پیشرفته­ترین ظرفیت­ها جداسازی شود تا پیچیدگی دیگران­، پروژه­های خلاق، فرهنگ و جهان مادی را درک کند و یا با آنها ارتباط برقرار کند.

برای شروع، فرمول­بندی لئووالد باید حاکی از ظرفیت­های بیولوژیکی و شناختی ذاتی باشد که باعث ایجاد تمایز می­شود: هیچ چیز مغایر با دیدگاه فطرت­گرایان مبنی بر اینکه نوزادان مایل به سازماندهی تجارب به شیوه­های خاص شناختی و ادراکی هستند، وجود ندارد. بنابراین، هنگامی که استرن ادعا می­کند که “احساسات وجودی پیش­کلامی” (1985، ص 6) برای شکل­دهی به تولد شروع می­شوند، ما فرض را بر این می­داریم که به تعبیر لئووالد، حس­ها هستند که اولین تجربه ایگو و واقعیت، یا انگیزه و هدف را ایجاد می­کنند. به­طور مشابه، هنگامی که استرن،”سازماندهی تجربه ذهنی هر چیزی که بعدها به­صورت کلامی به آن اشاره خواهد شد” را ” خود ” می­نامد، (ص 7) و ادعا می­کند که “نوزادان از بدو تولد، خود نوظهور را تجربه می­کنند” (ص 10)، این سازماندهی تجربه ذهنی با توضیحات لئووالد در مورد تجربیات خود اولیه در ماتریس رابطه­مندی همخوانی دارد. عدم تمایز اولیه و اساسی، همانطور که لئووالد آن را توصیف می­کند، دال بر “سردرگمی خود و دیگران” نیست (استرن ، 1985 ، ص 10). استرن ادعا می­کند که دو ماه اول تولد، “نوعی زندگی پیش اجتماعی­، پیش­شناختی و از پیش سازماندهی­شده” است (ص 37) و توصیفات غیر­پژوهشی لئووالد در مورد رشد اولیه جامعه­گرایی، شناخت و سازماندهی نشان می­دهد که تجربه خود یا ایگو در پیش­مرحله جهان ابژه… “اشکال” آغاز می­شود (لئووالد، 1960، ص 235). استرن توسعه هماهنگ یک خود اصلی و یک هسته دیگر را توصیف می­کند (1985 ، ص 10)، درست همانطور که لئووالد ادعا می ­کند که ایگو و واقعیت با هم توسعه می­یابند و رشد می­کنند. بنابراین، لئووالد نیز مانند استرن در هنگام توصیف بیشتر و بیشتر شدن چگونگی تمایز و سازماندهی خود و دیگران (اصطلاحات استرن) یا ایگو و شیء (اصطلاحات لئووالد)، چندان بر اتحاد اولیه یا وحدت همزیستی اصرار ندارد. استرن به این نکته روانکاوی اشاره می­کند که “فرایندهای عاطفی و شناختی را نمی­توان به آسانی از هم جدا کرد”- که این نکته نه­تنها با نظر لئووالد بلکه با نظر اکثر روانشناسان ایگو[8] مطابقت دارد (1985، ص 42). این نکته­ای است که لئووالد نه­تنها در شرح تمایز ایگو- شیء خود، بلکه در توضیح زبان نیز به آن توجه دارد. بنابراین، هدف لئووالد، توصیف مسیر کاملی از افزایش تمایز و سازمان است؛ چه تمایز شناختی ابتدایی و تمایل به سازماندهی در ابتدا وجود داشته باشد، چه وجود نداشته باشد. از این دیدگاه، می­توان گفت که استرن زمینه پژوهش لئووالد را فراهم می­کند، چرا که او عنوان می­کند که “نوزادان نه­تنها حس ساماندهی را تجربه می­کنند… بلکه حس به وجود آمدن سازمان و همچنین نتیجه آن” را نیز تجربه می­کنند (1985 ، ص. 45) ؛ او توضیح می­دهد که اگرچه ممکن است نوزادان تجربیات متفاوتی داشته باشند، اما توانایی ارتباط این تجربیات، یک تجربه با تجربه دیگر، یک محصول تکاملی است (ص 46). لئووالد درباره اشکال و پیکربندی­های نامشخص و سیال می­نویسد و استرن ادعا می­کند که “اطلاعات احتمالاً متعلق به هیچ­گونه حالت حسی خاصی نیست” و ” بازنمایی­های انتزاعی که نوزادان آنها را تجربه می­کنند، مناظر و صداها و لمس­ها و اشیاء نام­بردنی و قابل ذکر نیستند، بلکه بیشتر اشکال، شدت و الگوهای زمانی- ویژگی های جهانی­تر”- را ارائه می­دهند (1985، ص 51).  به­طور مشابه، به نظر می­رسد که توضیحات او در مورد توسعه و تکامل زبان، به­طور کلی چیزی را توصیف می­کند که پژوهش­های امروزی نشان داده­اند؛ او بیان می­دارد که تکامل زبان در بستر مادر- فرزند شکل می­گیرد، در نتیجه زبان از طریق تعامل مادر و فرزند آموخته می­شود و معنا در اصل در این رابطه خاص مادر و کودک نهفته است و بر اساس الگوهای احساسی و نحوی شکل می گیرد.

دیدگاه لئووالد در مورد روان

نگرش لئووالد به روان و زندگی روانی از این فرض آغاز می­شود که در ساماندهی روانی موضوع، در ابتدا هیچ­گونه درونی و بیرونی، هیچ ایگوی در ارتباط با واقعیت، هیچ انگیزه­ قابل­تشخیص و هیچ فرایند اولیه متمایز از فرایند ثانویه وجود ندارد. تمام این موارد به­تدریج در خارج از یک ساختار کلی ایجاد می­شود و یا ورای یک وحدت غیر­متمایز از هم متمایز می­گردند. از دیدگاه روان، ایگو، ابژه، واقعیت خارجی و انگیزه­ها و محرک­ها، همه و همه با هم به­وجود می­آیند (به لوواد، 1951، 1960، 1962، 1978a و 1978b مراجعه کنید). بنابراین توسعه و رشد، نه­تنها شامل ایجاد مفاهیم عاطفی و شناختی از خویشتن و ابژه­هایی است که وجود آنها به عنوان موارد معلوم فرض شده است، بلکه شامل ایجاد وجود روانی خود و ابژه خاص و متمایز، در وهله اول است. تنها پس از تثبیت و ایجاد درون و برون، فرافکنی و درون­فکنی ایجاد می­شود، یا صحبت از میل جنسی یا پرخاشگری که به سوی یک ابژه یا به سمت خود هدایت می­شود، معنی­دار می­شود (1960 ، ص 235). بنابراین، از نظر لئووالد، تبادلات درون­فکن و برون­فکن که توسط نظریه­پردازان روابط ابژه مانند کلاین و فیربرن[9] توصیف می­شود و وجود ایگو و ابژه از بدو تولد را پذیرفته­اند، می­تواند تنها پس از ایجاد مرزها و ساختارهایی آغاز شود که ایگو و ابژه را از نظر روانی از هم جدا می­کنند (به یاد داشته باشید که از نظر او آغاز این موارد در ماه دوم است). او ادعا می­کند که در اینجا از کتاب “تمدن و ملالت­های آن[10]“، اثر زیگموند فروید تبعیت می­کند و بیان می­دارد که “ایگو (فاعل) و واقعیت بیرونی … از یکدیگر متمایز هستند و یکدیگر را سازماندهی می­کنند، به جای آنکه از همان آغاز به­عنوان حقایق تمام­شده در نظر گرفته شوند” (1978a، ص 194). فرایندهای ایجاد مرز، وجود و معنا را، یکی در ارتباط با دیگری، خود و ابژه، به­صورت درونی و بیرونی ایجاد می­کند: برونی­سازی اولیه نشان می­دهد که اثرات و پیامدهای خارجی در حال وقوع هستند؛ درونی­سازی اولیه نشان می­دهد که اثرات و پیامدهای درونی در حال شکل­گیری هستند؛ بنابراین، در این سطح، ما نمی­توانیم از برونی­سازی (فرافکنی) و درونی­سازی به عنوان دفاع (در برابر درگیری درونی یا محرومیت خارجی) صحبت کنیم. ما باید از آنها به عنوان فرآیندهای ایجاد کننده مرز و به عنوان فرایندهای تمایز یک حالت تمایز­نیافته صحبت کنیم. با این وجود، این موضوع صحت دارد که دفاع در برابر تعارضات درونی و در برابر محرومیت بیرونی چنین تمایزی را ترویج کرده و تحت تاثیر قرار می­دهد (1962، ص 266). بنابراین، از نظر لئووالد، واقعیت درونی و بیرونی، ویژگی­هایی نیستند که به معنای تجربی مستقیم “برای همه زمان­ها” ارائه شوند. بر این اساس، از دیدگاه روان، انطباق متمرکز بر فروید و هارتمن تنها پس از تفسیر دنیای بیرونی واقعیت، وارد عمل می­شود. تمایز ایگو و ابژه دست به دست هم می­دهند و واقعیت درونی و بیرونی پیوسته از طریق برونی­سازی­ها و درونی­سازی­ها بازسازی می­شوند (در اینجا، منظور لئووالد از برونی­سازی­ها و درونی­سازی­ها، به­جای فرافکنی و درون­فکنی هم­ریشه که او گهگاه از آن استفاده می­کند، شکل­گیری آن را در سنت ایگو- روانی منعکس می­کند: او به اندازه شکل­گیری ساختار و ساماندهی که شامل شناسایی، تلفیق، تخیلات و تغییرات و تحولات محرک­های میل جنسی و پرخاشگرانه است، علاقمند به تأکید بر تخیلات ناخودآگاهی است که منجر به درون­فکنی و فرافکنی می­شود). درونی و بیرونی بودن، ویژگی­هایی هستند که توسط سوژه شرح داده می­شوند و ایجاد تکاملی اولیه آنها فرایند مادام العمری را آغاز می­کند که در آن، نه تنها معنا بلکه ساختار آرایش و ترتیب درونی و بیرونی مورد بحث قرار می­گیرد، چرا که به­نظر می­رسد که معانی و ابژه­های جدید یا در درون شخص یا در جهان خارج و یا به­صورت خود درونی یا دیگری درونی وجود دارند. لئووالد بیان می­دارد که “واقعیت در نهایت عینی می­شود”، اما نه به ­عنوان یک نتیجه، بلکه به صورت یک فرآیند، به­طوری که “عینیت بخشی” و “عینیت­زدایی” ایگو و واقعیت می­تواند ادامه یابد. لئووالد می­گوید که بدون تمایز بیشتر جهان درونی، تمایز بیشتری در جهان اشیاء رخ نمی­دهد… روابط داخلی و خارجی … همچنان در طول دروان بزرگسالی به طرق مختلف به تکمیل و تاثیرگذاری بر یکدیگر ادامه می­دهند؛ بین روابط داخلی و خارجی تغییرات و تبادلات کم و بیش مداومی وجود دارد (1962 ، صص 267-8).

لئووالد در مقایسه با نظریه­پردازان بنیانگذار روابط ابژه، وجود اصلی ایگو و ابژه را مطرح نمی­کند، همچنین در مقایسه با فروید، نظریه­پرداز بنیانگذار انگیزه، از انگیزه­ها شروع نمی­کند بلکه از این فرض شروع می­کند که فرد در حال رشد و توسعه، آنچه را که انگیزه او می­شود- تجربیات نهادین و فراخوانی پرخاشگری و میل جنسی- ایجاد می­کند. انگیزه­ها همراه با ایگو و ابژه ایجاد می­شوند و کمک می­کند تا ابژه معنایی به خود بگیرد. لئووالد بیان می­دارد که تمرکز روانی[11] به معنای “تزریق سوخت” نیست؛ همچنین نیروهای محرک ذاتی در جستجوی رهایی نیز نیستند. تمرکز روانی “یک اقدام ذهنی سازماندهی­کننده” است که در وهله اول به تبدیل مواد موجود به یک شیء خاص کمک می­کند (1978a، ص 195).

حتی با این وجود، در نهایت ظرفیت شناختی و زبان، در روابط ابژه و از طریق آن توسعه می­یابد. گفتار مادر، گرچه برگرفته از از یک جهان از پیش تعیین­شده است- یک زبان مشترک- در زمینه رابطه و عاطفی که کودک در آن صحبت می­کند، طنین خاصی برای دارد. کلام او تنها دربردارنده معانی وابسته به زبانشناسی و توافقی نیستند (لئووالد از طرفداران لاکان نیست[12])، بلکه حاوی چیزی است که لئووالد آن را “جنبه­های جادویی و انگیزشی” می نامد (1978a ، ص 194). ساختار و آرایش ایگو و ابژه، انگیزه­ها، تمایز و پیچیدگی فرآیندهای اولیه و ثانویه، همه و همه در توضیحات لئووالد در مورد رشد ادیپال[13] آمده­اند (1979). “پیش مراحل” پیش ادیپی جهان (ایگو-) ابژه در یک ماتریس کلی، بدون انگیزه­های کاملاً شکل­گرفته یا تمایز ثانویه بین ابژه­ها، بر ابژه ادیپال مقدم است که خود ابژه ادیپی بر مرحله دلبستگی به ابژه پساادیپال مقدم است، که هر کدام از لحاظ شکل تمرکز روانی فرد، متمایز و خاص هستند. لئووالد استدلال می­کند که ابژه ادیپی خود “پدیده­هایی میانی و مبهم” هستند (1979 ، ص 397) که از یک سو دربردارنده پیکربندی­های اولیه هستند و از سوی دیگر دربردارنده جدائی به­عنوان ابژه میل جنسی هستند. دلبستگی به ابژه پساادیپی باید از ویژگی­های پیش­ادیپی و میان­ادیپی فراتر رود: از نظر ساختاری، هویت­های اولیه به شکل خود آرمانی و فراخود تبدیل می­شوند؛ به موازات توصیف کلاین[14] در مورد جبران، لئووالد ادعا می­کند که نه­تنها ابژه گزینی بلکه جبران فراتر رفتن از والدین و از بین بردن آنها در تخیل، وظایف اصلی ادیپ است. محوریت زندگی و توسعه روانی از نظر تمایز رشدی و فرایندهای سازماندهی، دیدگاه لئووالدی از روان را متحد می­کند. پتانسیل­های انگیزه به انگیزه­های ایگو و خود تبدیل می­شوند و این انگیزه­ها به نوبه خود دنیای ابژه­ها را سازماندهی کرده و به آن معنای عاطفی- تمرکز روانی- می­بخشند. زبان از تراکم جهانی و عاطفی به پیچیدگی­های تفکر فرایند ثانویه منتقل می­شود. ابژه در ابتدا مراحل اولیه اشیا هستند، پیکربندی­هایی با عدم قطعیت و سیالیت که به سمت میانجی­گری ادیپ حرکت می­کنند تا زمانی که تبدیل به ابژه دوست­داشتنی وابسته به شهوت جنسی پیش ادیپی شوند. لئووالد از نخستین نوشته­های خود تأکید دارد که رشد از همان ابتدا، به جای اینکه توالی مراحل باشد، یک پیوستار دو جهته است. از زمان ارائه ادعای غیر­قطعی خود مبنی بر اینکه “موضوع بقای روانی مراحل اولیه در کنار ماحل بعدی رشد” نیاز به مطالعه بیشتری دارد (1951 ، ص 10)، با قوت به کار خود ادامه می­دهد و بیان می­دارد که مسئله فقط بقاء مراحل قبلی ادغام واقعیت و ایگو نیست، بلکه مسئله مهم این است که افراد روز به روز، در دوره­های مختلف زندگی خود، در حالات و موقعیت­های مختلف و از سطحی به سطح دیگر تغییر می­کنند. در واقع، به نظر می­رسد که هر چه افراد سر­زنده­تر باشند (هرچند لزوماً نباید از ثبات بیشتری برخوردار باشند)، دامنه سطوح واقعیت- ایگو آنان گسترده­تر خواهد بود (ص 20). او در طول کار خود به نوسان مادام العمر بین اشکال متمایز، ادیپ و پساادیپ، فرایند ثانویه و خودمختار وجود و اندیشه، و اشکال ادغام شده، پیش از ادیپ، فرایند اولیه و غیر زبانی- آنچه او آن را “هسته روان­پریشی ما”می­نامد، اشاره می­کند. ممکن است رشد در اصل از مجموعه­ای از فرایندها به فرایند دیگر ادامه یابد، اما در طول زندگی، این فرایندها حالات متفاوت غیر موقتی و دامنه عملکردهای روانی در اختیار افراد است. او برای جمع­بندی “ایگو و واقعیت” می­گوید: شاید ایگو به اصطلاح کاملا توسعه­یافته و بالغ، ایگویی نباشد که در بالاترین یا آخرین مرحله توسعه تثبیت شده است و دیگران را پشت سر گذاشته است، اما ایگویی است که واقعیت خود را به­گونه­ای ادغام می­کند که سطوح عمیق­تر و اولیه ادغام واقعیت و ایگو، به­عنوان منابع پویای ساختار بالاتر بقا می­یابند (ص 20). این مفهوم ادغام مداوم است که بینش روانکاوی لئووالد را ایجاد می­کند.

نگرش روانکاوانه لئووالد

در نهایت لئووالد روانکاوی را  یک فرایند رشد در زمینه انتقال- انتقال متقابل[15] و نقش ویژه تحلیل گر می­داند. به طور مشابه، سابقا (هرچند که دیگر اینطور نیست)، انتقال مانعی برای روانکاوی تلقی می­شد. هرچند گاهی تجزیه و تحلیل انتقال، با حذف آن اشتباه گرفته می­شود. لئووالد از درون سنت روانشناسی خود، تفسیری جایگزین برای روابط آگاهانه و ناخودآگاه و انتقال به واقعیت ارائه می­دهد و ما را به دیدی از روان و تغییرات روانی برمی­گرداند که همزمان تحت تأثیر اولین توپوگرافی و همچنین نظریه ساختاری قرار می­گیرد. از نظر لئووالد، یک زندگی معنادار انسانی نه بر اساس جایگزینی زندگی ناخودآگاه با آگاهی یا اندیشه فرایند ثانویه، و نه بر غلبه بر تأثیر ناخودآگاه، بلکه بر تزریق زندگی ناخودآگاه به درون، و ادغام آن با آگاهی، پایه­گذاری شده است. تخیلات ناخودآگاه موجود در رویاها و نقل و انتقالات، زندگی را غنی کرده و به آن معنا می­بخشد. اگر همانطور که فروید می­گوید، روان از دو پیشینه (واقعیت روانی تخیل ناخودآگاه و اندیشه آگاهانه و فرایند ثانویه) تشکیل شده باشد، به نظر می­رسد که موضع کلاسیک روانشناسی خود و ایگو طرفدار جایگزینی مورد اول با مورد دوم است، در حالی که لئووالد طرفدار در­هم آمیختگی مداوم انتقال و واقعیت، آگاهانه و ناخودآگاه است، به­گونه­ای که در حالت مطلوب، هر فکر یا احساس واحدی چند برابر درآن قرا می­گیرد و هر دو واقعیت را ایجاد می­کند. در معنای متداول، او از آن برای اشاره به انتقال روابط با ابژه مربوط به دوران کودکی به اجسام بعدی استفاده کرد. او همچنین در مورد انتقال میل جنسی از ایگو به ابژه نوشت. در نهایت، انتقال به شیوه­ای اشاره دارد که ایده­های ناخودآگاه، شدت خود را به ایده­های نیمه­آگاه منتقل می­کنند، به عنوان مثال، در رویاها، هنگامی که افکار ناخودآگاه و دارای بار شدید با اتصال به باقی مانده­های تجارب روز، وارد هوشیاری می­شوند. از نظر لئووالد، انتقال به هر سه معنا طبیعی و مطلوب است، اما این سومین معنا است- من معتقدم که دارای حداقل معنای مرتبط با ابژه یا بین فردی است- که بیش از بقیه برای او حائز اهمیت است.

لئووالد بیان می­دارد که انتقال، به معنای انتقال شدت از ناخودآگاه به آگاه- فرایندهای تخصیص و شکل­گیری عاطفی که ابتدا در موقعیت­های روانکاوی، مشکل­ساز تلقی می­شد- به زندگی غنا و عمق و ساختار می­بخشد. در مخالفت با تمایز بین رابطه واقعی و رابطه انتقال که نیازمند تجزیه و تحلیل است، لئووالد بیان می­دارد که ادغام ایگو و واقعیت و همچنین یکپارچگی مداوم ایگو و واقعیت، به انتقال فرآیندهای ناخودآگاه و “محتویات” تجربیات و اشیاء جدید زندگی معاصر بستگی دارد… بدون انتقال، چیزی به عنوان واقعیت و رابطه واقعی وجود ندارد. هر “رابطه واقعی” شامل انتقال تصاویر ناخودآگاه به ابژه­های فعلی و اکنون است. در واقع، از لحاظ کنش متقابل تحول­آفرین بین ناخودآگاه و  نیمه­آگاه، اشیاء فعلی به معنای واقعی کلمه، تا حدی اشیاء و بنابراین واقعی هستند که این انتقال محقق گردد (ص 252، 254 ).

انتقال، نه­تنها تجربه را محدود می­کند بلکه آن را تحریف کرده و شکلی منفی به آن می­دهد- هر چند، شیوه­های انجام این کار، تمرکز ویژه روانکاوی بالینی است. انتقال تجربه را کامل­تر می­کند و به تجربه درون­روانی، ارتباطات میان­فردی و مواجهه با فرهنگ و طبیعت شکل داده و به آن معنا می­بخشد. لئووالد ادعا می­کند که وجود انتقال اهمیت ندارد، بلکه اینکه انتقال در زندگی فرد رخ می­دهد یا فرد به چه میزان از این انتقال بهره می­برد. ناخودآگاه فرد نیازی به هوشیاری کامل ندارد و نمی­تواند به هوشیاری کامل برسد، با این وجود می­تواند وجود و ارتباط را با هم ترکیب کند- همانطور که آن دسته از تحلیلگرانی که امروزه معتقدند که روانکاوی حاوی همدلی، تفکر و ارتباطات ناخودآگاه بین بیمار و تحلیلگر است. در عین حال، لئووالد فرایند ناخودآگاه و اولیه را برخلاف تفکر فرایند ثانویه آرمانی و بی کم و کاست نمی­داند. لئووالد در فانتزی و همچنین انتقال تجدید نظر می­کند. براساس روانشناسی­های تک­نفره، تخیل ناخودآگاه معمولا چیزی است که در قالب انتقال بیان می­شود، حتی اگر تکنیک تفسیری صحیح و همچنین تصور فانتزی ناخودآگاه و ریشه­های آن متفاوت باشد- برای طرفداران کلاین، این همان ساختارهای مبتنی بر اضطراب ایگو، بدن- ایگو و ابژه است که ما از طریق تقسیم، فرافکنی و درونی­سازی ایجاد می­کنیم؛ برای روانشناسان ایگو و خود، همان اختلالات ایجاد­شده توسط خواسته­های برخواسته از انگیزه و محرکی است که با مقاومت خود یا فراخود روبرو شده­اند. در هر دو دیدگاه، هدف مهم تجزیه و تحلیل، برقراری ارتباط بین تخیل و واقعیت است. همانطور که لئووالد می­گوید، “در فرایند تحلیلی، تخیلات و خاطرات دوران کودکی، با پیوند با واقعیت فعلی وضعیت تحلیلی و تحلیلگر، معنا را دوباره به دست آورده و ممکن است دوباره در جریان کل زندگی ذهنی قرار گیرند” (1975 ، ص. 362-3). در این زمینه، لئووالد استدلال می­کند که تخیل ناخودآگاه به یک واقعیت بی­معنی متفاوت، معنای شخصی می­دهد، و او می­خواهد اطمینان حاصل نماید که برقراری ارتباط مجدد، همان جایگزینی یا جانشینی نیست: فانتزی تنها تا جایی غیر واقعی است که ارتباط آن با واقعیت فعلی قطع شود. با این وجود، در این حوزه، واقعیت فعلی غیر­واقعی نیز است. شاید واژه “غیرواقعی” بهتر از “بی­معنی” باشد (ص 362).

با آگاهی از درک تکاملی خود از روان، دیدگاه لئووالد درباره انتقال و تخیل، نه­تنها به یکپارچگی ناخودآگاه و آگاه، بلکه به یکپارچگی گذشته و حال اشاره دارد. ادغام درون­روانی گذشته و حال به نوبه خود، شروع به بازگردانی روابط ابژه می­کند. لئووالد به ما یادآوری می کند که انتقال به­طور قابل­توجهی از ناخودآگاه به سمت آگاه حرکت می­کند، نه از گذشته به حال. لئووالد همچنین اشاره می­کند که “رفتار بیمار، در حالی که از طریق انتقال از گذشته به حال تعیین می­شود، غالبا توسط رفتار یا کلمات تحلیلگر تحریک می­شود، به­طوری که نشان­دهنده انتقال متقابل انجام­شده از سوی بیمار است (1986 ، ص 279).

انتقال (و انتقال متقابل) به نوبه خود، حاصل گذشته و حال است؛ تفسیر جدیدی است که براساس این ریشه­ها (گذشته)، تجربیات و رشد بعدی شکل گرفته و به­طور فزاینده­ای توسط روابط مبتنی بر تمایلات جنسی در برخوردهای تحلیلی اصلاح می­شود. بنابراین، گذشته و حال ذهنی، روابط شیئی یا ابژه­ای و خود گذشته و حال، در نهایت متقابلاً تعیین­کننده و سازنده هستند: تجسم گذشته تحت تاثیر تجربیات جدید حال است… از آنجایی که بازآفرینی تجربه نوعی یادآوری است، ممکن است خاطرات تحت­تأثیر تجربه کنونی تغییر کنند … بنابراین نه­تنها این موضوع حقیقت دارد که  حال ما تحت تأثیر گذشته قرار است، بلکه گذشته نیز- به عنوان نیروی زندگی درون بیمار- تحت تأثیر حال قرار می­گیرد (1975، ص 360). دیدگاه روانکاوی لئووالد شامل رهایی ادیپی لازم برای فردیت است، رهایی که مستلزم شناخت و پذیرش مسئولیت زندگی ما به عنوان خود ماست.

او می­گوید، مبالغه نیست اگر بگوییم که فرض مسئولیت برای زندگی خود و انجام آن در واقعیت روانی برابر با قتل والدین و چنین جنایتی است… نه­تنها اقتدار والدین با گرفتن اختیار از والدین و تصاحب آن از بین می­رود، بلکه اگر این فرایند به طور کامل انجام شود، والدین به عنوان ابژه­های جنسی نابود می­شوند (1979، ص 389). در این دیدگاه، فرد، خودمختاری و عاملیت، غالبا اشکال مسئولیت برای خود هستند و رد وابستگی یا مشارکت با دیگران: مسئولیت نسبت به خود … ذات فراخود به عنوان عامل داخلی نیست.

دیدگاه لئووالد در مورد خودشناسی و مسئولیت­پذیری در این زمینه بیشتر در موضع افسردگی کلاین[16]، تجمع برخورد در قدرت مطلق وینیکوت[17] و یکپارچگی و کمال اریکسون[18] است. همانطور که لئووالد می­گوید، “چنین تخصیصی … به معنای تجربه خود به عنوان عامل است، علیرغم این واقعیت که ما بدون رضایت آگاهانه به دنیا آمده­ایم و والدین خود را انتخاب نکرده­ایم” (ص 392). جنایت قتل والدین باعث ایجاد احساس گناه می­شود و به نوبه خود، بخش مرکزی عاملیت، در حال جبران خسارتی است که ما در جداسازی و ایجاد زندگی خود کرده­ایم. در توصیف بینش­های روانکاوی، فکر نکردن در مورد دستاوردهای ثابت تحلیلی یا تکاملی دشوار است.

برخلاف توضیحات تک­مرحله­ای رشد، لئووالد برای آنچه که ما از نخستین دوره رشد خود، یعنی زمانی که خود و دیگران سیال و در حال تغییر است، بدست می­آوریم ارزش قائل است. پروژه­های “ادیپ” در مورد شخصیت و و اخلاق و دغدغه­های پیش­ادیپ در مورد مرزها، جدایی، ارتباط و فضای انتقالی در طول زندگی ادامه دارد: به نظر می­رسد [روانکاوی] با این قیاس منطقی پابرجا مانده و سقوط می­کند که ظهور یک فرد نسبتاً خودمختار، اوج رشد انسان است. از سوی دیگر، تا حدودی در نتیجه پژوهش­های تحلیلی، آگاهی فزاینده­ای در مورد نیرو و اعتبار تلاش دیگر برای وحدت، همزیستی، ادغام، ترکیب یا شناسایی- هر نامی که دوست داریم به این حس و اشتیاق عدم تفکیک و عدم تمایز بگذاریم- وجود دارد (1979، ص 401-2).

همانطور که گفتم، داستان روابط ابژه برای لئووالد در ماتریس مادر- نوزاد شروع می­شود. این ماتریس از طریق عقده ادیپ ادامه می­یابد که در آن، لئووالد با تجدید نظر در شخصیت اجسام ادیپی، علاوه بر نقش ویژه آنها در رشد جنسی بر دوگانگی مبهم آنها در تمایز سوژه- ابژه تأکید می­کند. او ادعا می­کند که ابژه­های ادیپی باید فراتر رفته (از این رو، لزوماً مشمول والد کشی می­شود)، اما آنها نیز به نوعی در ماهیت محارمی خود گذرا هستند. آنها در قلمروی انتقالی و فضای یکی بودن و متفاوت بودن، شباهت داشتن و نداشتن، بخشی از فاعل بودن و در عین حال یک ابژه بودن قرار دارند. این همان چیزی است که به مجموعه ادیپی شدت و عشق شدید می­بخشد. آنها از آن جهت اهمیت دارند که در عین حال، هم توسعه خود- که با پیوندهای پیش ادیپی هویت و یگانگی به موضوع پیوند می­خورد- و هم ابژه­های میل جنسی هستند.

لئووالد از بینش خود در ابهام ابژه ادیپی استفاده می­کند تا ما را به حوزه­ای برساند که در آن موضوعیت و عینیت بی­پایان مورد بحث قرار می­گیرند. او می­گوید که اگر تمام حوزه شناسایی و همدلی را از حالت عادی حذف کنیم … به یک حالت عادی می­رسیم که شباهت چندانی با زندگی واقعی ندارد. هویت و همدلی، جایی که مرزهای ذهنیت و عینیت به­طور موقت به حالت تعلیق درآمده یا غیرفعال است، بدون اشاره به زندگی روزمره روانکاو و روان درمانگر، نقش مهمی در روابط بین فردی روزمره ایفا می­کند (1979، ص 403). لئووالد به­طور جدی در مورد دیدگاهی در مورد برخورد تحلیلی حاصل از انتقال و انتقال متقابل صحبت می­کند که مملو از احساسات و تخیلات تحلیلگر و بیمار است: سرمایه­گذاری عاطفی تحلیلگر که توسط هر دو طرف پذیرفته می­شود یا مورد پذیرش هیچیک از طرفین قرار نمی­گیرد، یک عامل تعیین­کننده در روند درمان است … اگر ظرفیت انتقال…معیار تحلیل­پذیری بیمار باشد، ظرفیت انتقال متقابل، معیار توانایی تحلیلگر برای تجزیه و تحلیل است (1986، ص 285-6).

همانطور که لئووالد می­گوید، انتقال و انتقال متقابل “دو چهره متفاوت از پویایی یکسان است که ریشه در درهم آمیختگی ناگسستنی با دیگران دارد که زندگی فرد از آن منشاء می­گیرد و در طول زندگی فرد در پیچیدگی­ها، پیامدها و تحولات بیشماری ثابت باقی می­ماند (1986، ص 276).

تجزیه و تحلیل­ها، درست مانند ویژگی­های جهان­شمول تجارب اولیه، باید در جریان تأثیر و موسیقی کلمات تحلیلگر غوطه­ور شود، اما نیازمند تفسیر نیز هستند: بواسطه یک تفسیر، هم تجربیات ناخودآگاه و هم سطوح سازمانی بالاتر ان تجربیات، در اختیار بیمار قرار می­گیرد” (ص 242).

جمع­بندی

این مقاله جنبه­های مختلف دیدگاه روانکاوی هانس لئووالد- دیدگاه لئووالد در مورد روان و تفکر الهام­بخش او را توصیف می­کند. در ابتدا، من به دیدگاه دوگانه لئووالد اشاره کردم- روانشناسی ذهنیت­گرای بنیادین خود، که کاملاً از دیدگاه روان یک فرد و یک ابژه ذاتی شروع می­شود-  نظریه روابط ادعا دارد که از بدو تولد، هیچکس و هیچ تجربه­ای خارج از ماتریس نسبیت وجود ندارد. سپس بر دیدگاه تکاملی لئووالد در مورد روان تأکید کردم. سوم، من به روش­هایی اشاره کردم که لئووالد از طریق آنها نشان می­دهد که چگونه می­توان تمام جنبه­های زندگی روانی را در امتداد محورهای تمایز­زدایی تصور کرد. دیدگاه دوگانه لئووالد بر شدت و عمق و دامنه تجربه تأکید دارد. ارزیابی شدت و عمق در مفهوم­آفرینی ادغام پیش آگاهانه و ناخودآگاه و تخیل یا انتقال و واقعیت لئووالد یافت می­شود. محدوده، در بینش لئووالد در مورد نوسان بین وحدت و یگانگی ذهنیت و عینیت از یک سو و تمایز ادیپی و عشق ابژه از سوی دیگر یافت می­شود. یگانگی ذهنیت و عینیت ریشه در شیوه های عاطفی و غیرمنطقی ابتدایی شخصیت دارد که ما آنها را در احساسات مذهبی توضیح می­دهیم. یگانگی ذهنیت و عینیت در زبانی احساسی و مهیج منعکس می­شود که ما نمونه آن را در شعر می­یابیم. تمایز ادیپی، تفکر علمی و سایر فرایندهای ثانویه و همچنین روابط جنسی و والدی بزرگسالان را که شخصیت و تفاوت با سایرین را تشخیص می­دهد، امکان­پذیر می­سازد. شدت، عمق و محدوده به­طور بالقوه­ای تجربه را توصیف می­کند، زیرا ما آن را هم از موضع بنیادین ذهنیت­گرا و هم از دیدگاه روابط ابژه درک می­کنیم. رهایی ادیپی که برای فردیت کامل و هویت فردی لازم است، با تداوم جبران­ناپذیر ماتریس مادر- کودک (و تحلیلگر- درمانجو)- رابطه­ای که مبنایی برای رشد تجارب را فراهم می­کند- همراه می­شود. همانطور که نقل قول­های گسترده من نشان می­دهد، لئووالد دیدگاه نظری پیچیده خود در مورد روان و دیدگاه روانکاوی خود را در اصطلاحات بدیهی وابسته به پدیدارشناسی بیان می­کند: “تجربیات کنونی ما تا حدی از شدت و عمق برخوردار هستند که با تجارب ناخودآگاه مربط به دوران کودکی که نمایانگر ماتریس شکست­ناپذیر تمام تجربیات بعدی، در ارتباط باشند (کنش متقابل داشته باشند).

 

* این متن توسط تیم ترجمه و تالیف مجموعه روان تحلیلی مهرسای، و با هدف تسهیل دسترسی علاقمندان به منابع مهم روان تحلیلی، ترجمه و ویراستاری شده است. لازم به ذکر است برای ترجمه و ویراستاری این متون زمان و انرژی زیادی صرف شده؛ لذا خواهشمندیم از این متون صرفا جهت مطالعه شخصی استفاده نمایید. در صورت الزام برای استفاده از مطالب، ذکر نام مترجم و ویراستار و ارجاع به وبسایت مهرسای، ضروری است.

 

پانویس ها:

[1] Loewald

[2] روی دهنده یا موجود در روان شخص

[3] Oedipus

[4] Hartmann’s vein

[5] براساس عقاید و برداشت های فردی و نه واقعیات و حقایق

[6] Stern

[7] Freud and Mahler

[8] ego-psychologists

[9] Klein and Fairbairn

[10] Civilization and its discontents

[11] Cathexis: در نظریۀ روانکاوی، صرف انرژی روانی بر روی موضوع های مختلف، مانند آرزو، خیال، افراد، هدف، فکر، گروه اجتماعی و خویشتن

[12] Jacques Lacan: پزشک، فیلسوف و روانکاو برجسته فرانسوی بود که به خاطر ایده «بازگشت به فروید» و رساله‌ای که در آن ناخودآگاه را به صورت یک زبان ساختاربندی کرده معروف شد

[13] oedipal development : احساسات و علائق کودکان 3 تا 6 ساله نسبت بوالدین جنس مخالف خود

[14] Klein

[15] انتقال امیال سرکوفته طبیب به بیمارش ، انتقال احساسها و تظاهر نیازها و تضادهای درمان کننده در بیمار

[16] Klein

[17] Winnicott

[18] Erikson

منابع:

Chodorow, N. J. (2003). The psychoanalytic vision of Hans Loewald. The International Journal of Psychoanalysis84(4), 897-913.

Balsam RH (1997). Active neutrality and Loewald’s metaphor of theater. Psychoanal. St.Child 52: 3-16.

Bourdieu P (1980). Le sens pratique. Paris: Editions de Minuit.

Busch F (1995). The ego at the center of clinical technique. Northvale, NJ: Jason Aronson.

Busch F (1999). Rethinking clinical technique. Northvale, NJ: Jason Aronson.

Busch F (2000). What is a deep interpretation? J. Amer. Psychoanal. Assn. 48: 237-54.

Caper R (1988). Immaterial facts. Hillsdale, NJ: The Analytic Press.

Chodorow NJ (1989). Feminism and psychoanalytic theory. New Haven, CT: Yale Univ.Press; Cambridge, UK: Polity Press.

Chodorow NJ (1999). The power of feelings. New Haven, CT: Yale Univ. Press.

Cooper A (1988). Our changing views of the therapeutic action of psychoanalysis: Comparing Strachey and Loewald. Psychoanal. Q. 57: 15-27.

Cooper S (2000). Objects of hope. Hillsdale, NJ: The Analytic Press.

Fogel GI (Ed.) (1991). The work of Hans Loewald: An introduction and commentary.Northvale, NJ: Jason Aronson.

Fogel GI, Tyson P, Greenberg J, McLaughlin JT, Peyser ER (1996). A classic revisited:Loewald on the therapeutic action of psychoanalysis. Special panel report on Hans Loewald. J. Amer. Psychoanal. Assn. 44: 863-924.

Friedman L (1996). The Loewald phenomenon. J. Amer. Psychoanal. Assn. 44: 67-8.

Gray P (1994). The ego and analysis of defense. Northvale, NJ: Jason Aronson.

Jacobson E (1964). The self and the object world. New York: Int. Univ. Press.

Kaywin R (1993). The theoretical contributions of Hans W. Loewald. Psychoanal. St. Child48: 99-114.

Lear J (1990). Love and its place in nature. New York: Farrar, Straus & Giroux.

Lear J (1996). The introduction of Eros: Reflections on the work of Hans Loewald. J. Amer.Psychoanal. Assn. 44: 673-98.

Lear J (2000). Introduction. In Papers on psychoanalysis, pp. ix-xl. New Haven, CT, USA:Yale Univ. Press.

Leavy SA (1989). Time and world in the thought of Hans W. Loewald. Psychoanal. St.Child 44: 231-40.

Loewald HW (1951). Ego and reality. In Papers on psychoanalysis, pp. 3-20, New Haven,CT, USA: Yale Univ. Press.

Loewald HW (1960). On the therapeutic action of psychoanalysis. In Papers onpsychoanalysis, pp. 221-56, New Haven, CT, USA: Yale Univ. Press.

Loewald HW (1962). Intenalization, separation, mourning and the superego. In Papers onpsychoanalysis, pp. 257-76, New Haven, CT, USA: Yale Univ. Press.

Loewald HW (1972). Freud’s conception of the negative therapeutic reaction with somecomments on instinct theory. In Papers on psychoanalysis, pp. 315-25, New Haven, CT,USA: Yale Univ. Press.

Loewald HW (1975). Psychoanalysis as an art and the fantasy character of the psychoanalytic situation. In Papers on psychoanalysis, pp. 352-71. New Haven, CT, USA: Yale Univ. Press.

Loewald HW (1978a). Primary process, secondary process, and language. In Papers on psychoanalysis, pp. 178-206, New Haven, CT, USA: Yale Univ. Press.

Loewald HW (1978b). Instinct theory, object relations, and psychic structure formation. In Papers on psychoanalysis, pp. 207-18. New Haven, CT, USA: Yale Univ. Press.

Loewald HW (1978c). Psychoanalysis and the history of the individual. New Haven, CT,USA: Yale Univ. Press.

Loewald HW (1979). The waning of the Oedipus complex. In Papers on psychoanalysis, pp. 384-404, New Haven, CT, USA: Yale Univ. Press.

Loewald HW (1980). Papers on psychoanalysis. New Haven, CT, USA: Yale Univ. Press.

Loewald HW (1986). Transference-countertransference. J. Amer. Psychoanal. Assn. 34:275-87.

Loewald HW (1988). Sublimation: Inquiries into theoretical psychoanalysis. In Papers on psychoanalysis. pp. 439-527. New Haven, CT, USA: Yale Univ. Press.

Mitchell S (2000). Relationality: From attachment to inter subjectivity. Hillsdale, NJ: The Analytic Press.

Nields JA (2003). From unity to atonement: Some religious correlates of Hans Loewald’s developmental theory, Int. J. Psycho-Anal. 84: 699-716.

Paniagua C (1985). A methodological approach to surface material. Int. Rev. Psycho-Anal. 12: 311-25.

Stern DN (1985). The interpersonal world of the infant. New York: Basic Books.

Teicholz JG (1999). Kohut, Loewald, and the postmoderns. Hillsdale, NJ: The Analytic Press.

The Goals of Clinical Psychoanalysis (2001). Special Issue of Psychoanal. Q. LXX (1).

Hans Loewald – Wikipedia


guntrip-harry.jpg
اردیبهشت ۱۸, ۱۴۰۱

بیوگرافی و اندیشه های هری گانتریپ/ گردآوری و ترجمه: هلیا رهنمایی

هری گانتریپ ( 1975-1901 ) در ابتدا کشیش سپس روانشناس شد. پس از آن بدون آموزش های رسمی مرسوم  و بر اساس تجربه ی شخصی اش که در ابتدا توسط فیربرن و سپس توسط وینیکات روانکاوی شده بود، یکی دیگر از روانکاوان گروه مستقل شد. او از اعضای انجمن روانشناسی انگلیس، رواندرمانگر و مدرس دپارتمان روانکاوی دانشگاه لیدز بود. کسی که جان ساترلند او را یکی از جاودانه های روانکاوی خطاب می کرد. او عمیقا درون نگر بود و یادداشت هایی از رویاها و تجربه ی درمان خودش مکتوب و گردآوری می کرد. یادداشت هایی گسترده و دقیق از جلسات آنالیزش که امروز می توانیم به خوبی رد پای شیوه ی کار و تفسیر های فیربرن و وینیکات را در آن ها مشاهده کنیم.

رنج و آسیب روانی ای که گانتریپ تجربه کرد ریشه در زمانی دارد که برادر کوچکترش را از دست داد. خاطره ی هری سه ساله از مرگ برادرش در تمام طول زندگی با او همراه بود، خاطره ای که آن را دلیل اصلی اندوه، افسردگی، امراضی مبهم و نا امیدی اش -پدیده ی اسکیزویید- خودش می دانست. او به جلسات روانکاوی اش با وینیکات و بازگشت به خاطره ی دوره ی کودکی به عنوان مرهمی برای رنجی که می کشید خیلی امیدوار بود (هزل،1996).

شخصیت اسکیزویید Schizoid personality

گانتریپ هم مانند فیربرن و بالینت به پدیده ی اسکیزویید (schizoid phenomena) خیلی علاقه داشت. وضعیتی که بیانگر ناتوانی در حفظ حس تداوم و انسجام درونی در حضور دیگران، بدون چندپارگی سلف(self fragmentation) است. نوشته های تامل برانگیز او از تجارب کار با بیماران دل بریده و گوشه گیر بر طرز تفکر نظریه پردازان روابط ابژه تاثیرات بسزایی گذاشت. او سلف را اساسی ترین مفهوم روانشناختی، روانکاوی را برای مطالعه ی رشد سلف و شیوه ی درمان تحلیلی را وسیله ای برای فراهم کردن رابطه ای شخصی تلقی می کرد. درمانی که در آن به سلفِ بیگانه شده و کناره گیر فرصتی برای رشد و تحولی سالم داده می شود و نهایتا ارتباط با سایر افراد و پدیده ها ممکن می شود. گانتریپ برای شخصیت اسکیزویید 9 خصیصه را که در زیر می آیند شرح داد (کلاین، رالف، 1995)

درونگرایی Introversion

گانتریپ جهان درونی فرد اسکیزویید را چنین بیان کرد: اسکیزویید از نظر حس عاطفی از واقعیت بیرونی جدا شده است. تمام میل لیبیدینال و کوشش او به درون به سمت ابژه های درونی هدایت می شود و اگر فرصت مشاهده پدید آید، زیست درونی شدید او اغلب در غنا ی فانتزی ها و زندگی تخیلی پر رنگ او دیده می شود، اما زندگی فانتزی او اغلب مخفی و پنهان است (گانتریپ، 1969). اسکیزویید به اندازه ای از جهان بیرون فاصله گرفته که آن را خطرناک می انگارد. در حالی که واکنش طبیعی انسان روی برگرداندن از منابع خطر آفرین و گرایش به منابع ایمن است، فرد اسکیزویید اساسا و در ابتدا از خطر اجتناب و خواهان ایمنی است (کلاین، رالف، 1995).

کناره گیری Withdrawnness

کناره گیری به معنای منفک و جدا شدن از دنیای بیرونی و در واقع روی دیگر درونگرایی است. تنها تعداد کمی از افراد اسکیزویید نسبت به جهان بیرونی و تعاملات بین فردی اجتناب، بی میلی و کم رویی نشان می دهند بلکه بسیاری از آن ها با یک شخصیت جذاب و تعاملی ظاهر می شوند. چنین فردی می تواند در دسترس، علاقمند، دلمشغول و در تعامل با افراد باشد اما در واقعیت از نظر هیجانی و عاطفی کناره گیر و جایی دوردوست در دنیای امن درونی خودش باشد. کناره گیری یک ویژگی بارز در آسیب شناسی اسکیزویید اما گاه پنهان و گاه پیدا است. کناره گیری آشکار با تعریف معمول شخصیت اسکیزویید مطابقت دارد اما کناره گیری اغلب یک حالت درونی، مخفی و پنهان بیمار است. رفتار قابل مشاهده ی بیماران ممکن است به خوبی بازتاب دهنده ی  وضع درونی ذهن آن ها نباشد. نباید درونگرایی را با بی تفاوتی اشتباه گرفت و همچنین نباید به دلیل سوء تفسیرِ تعامل جذاب، جبرانی و دفاعی بیمار اسکیزویید با جهان بیرونی، در تشخیص بیماری او به اشتباه افتاد (کلاین، رالف، 1995).

خودشیفتگی Narcissism

گانتریپ خودشیفتگی را محصول زندگی عمدتا درونی اسکیزویید می داند. تمام ابژه های عشق او در درون او هستند و او آن قدر با آن ابژه های درونی یکی می شود که به نظر می رسد تعلقات لیبیدینال او همه در درونش هستند. اما سوال اینجاست که آیا این زندگی شدید درونی اشتیاقی برای احتیاج به تلفیق و یکی کردن ابژه های بیرونی است و یا به دلیل کنار کشیدن از جهان بیرون به دنیای امن فرض شده ی درونی است؟(گانتریپ، 1969) نیاز به دلبستگی به عنوان نیروی انگیزشی ابتدایی همان قدر در فرد اسکیزویید قدرتمند است که در سایر افراد. چون ابژه های عشق فرد اسکیزویید درونی هستند، آن ها بدون ارتباط و اتصال به ابژه های جهان واقعی بیرونی احساس امنیت می کنند (کلاین، رالف، 1995)

خود کفاییSelf-sufficiency

گانتریپ حس خودبرتری را همراه با خود کفایی می دید. کسی که نیازی به دیگران ندارد و می توان از آن ها صرف نظر کرد و غیره اغلب همراه با حس متفاوت بودن با دیگران است(گانتریپ، 1969) . حس خودبرتری در فرد اسکیزویید ارتباطی با خودِ باشکوه و با عظمت فرد خودشیفته ندارد. این در فرد اسکیزویید به معنای نیاز به حقیر کردن و یا نابود کردن افرادی که توهین آمیز، منتقد، شرم آور یا تحقیر آمیز ند نمی باشد. این نوع از خود برتری در اظهارات یک مرد جوان اسکیزویید به این صورت بیان شده: ” اگر من بر دیگران برتری دارم و اگر بالاتر از بقیه هستم پس احتیاجی به دیگران ندارم. وقتی می گویم که من بالاتر از بقیه هستم به این معنی نیست که من حس بهتری نسبت به آن ها دارم. این یعنی من در یک فاصله ی امنی از بقیه هستم. ”  (کلاین، رالف، 1995)

فقدان عاطفه Loss of affect

گانتریپ فقدان عاطفه را اجتناب ناپذیر می دانست (گانتریپ، 1969)، از آن جایی که سرمایه گذاری عظیمی روی سلف می شود توانایی و اشتیاق همدل و حساس بودن نسبت به تجربه ی فرد دیگر تحت الشعاع قرار می گیرد. این موارد غالبا برای تامین موقعیت امن و دفاعی فرد یک موضوع ثانویه به نظر می رسد. تجربه ی ذهنی یکی از شکل های از دست دادن این عاطفه است (کلاین، رالف، 1995). برخی بیماران اسکیزویید این عاطفه ی از دست رفته را تا حدی تجربه می کنند که این حساس نبودن در شکل های افراطی بدبینی، بی تفاوتی و یا بی رحمی ظاهر می شود. به نظر می رسد فرد اسکیزویید نسبت به تاثیر اعمال و نظرات خود بر دیگران و رنجاندن آن ها بی خبر است. این عاطفه ی از دست رفته به صورت یک سردرگمی واقعی و حسی شبیه به اینکه چیزی در زندگی هیجانی اسکیزویید گم شده است خودش را نشان می دهد (کلاین، رالف، 1995)

تنهایی Loneliness

گانتریپ مشاهده کرد در نتیجه ی ویژگی های پیشینِ ذکر شده تنهایی پدید می آید: ” تنهایی محصول حتمی درونگرایی اسکیزویید و حذف روابط بیرونی در او است. این خودش را مرتبا در اشتیاق شدید برای برقراری ارتباط و عشق نشان می دهد. تجربه ی فرد اسکیزوییدی که ارتباط موثر و سازنده ای ندارد، حس تنهایی در میان انبوه افراد است(گانتریپ، 1969). در حالی که این تجربه ی اصلی فرد اسکیزویید است اغلب از چشم بیننده پوشیده می ماند. نقطه ی مقابل این سردی و بی تفاوتی، تعداد زیادی از بیماران اسکیزوییدی هستند که در درمان خود بارها به این اشتیاق و عشق اشاره می کنند. این بیمار اسکیزویید آنچه که در DSM توصیف شده نمی باشد. این اشتیاق اما تنها در زندگی فانتزی و خیالی اسکیزویید خودش را هویدا می کند، فانتزی و خیالی که درمانگر ممکن است برای زمان زیادی اجازه ی ورود به آن را پیدا نکند. در تعاریف قدیمی تر DSM یک طیف کمی از اسکیزویید ها به گونه ای توصیف شده اند که امید ایجاد رابطه آنقدر کم است که تقریبا از بین رفته است. اشتیاق به نزدیکی و دلبستگی تقریبا برای اسکیزویید غیر قابل شناسایی است. این افراد به صورت داوطلبانه بیمار نمی شود، همان طور که فرد اسکیزوییدی که بیمار می شود غالبا به دلیل انگیزه های دو گانه ی تنهایی و اشتیاق به درمان می آید. این نوع از بیمار باور دارد که برخی انواع اتصال و دلبستگی از طریق رواندرمانی ممکن خواهد بود. درمانگر اما ممکن است با احساس بدبینی، اگر نگوییم نهیلیسم (پوچ انگاری)، با بیمار برخورد کند و ممکن است به اشتباه و با باور به اینکه بی علاقگی او، احتیاط و دور اندیشی است با او برخورد کند(کلاین، رالف، 1995)

شخصیت زدایی Depersonalization

گانتریپ شخصیت زدایی را به عنوان فقدان حس هویت و فردیت توصیف می کند. شخصیت زدایی یک دفاع تجزیه ای است و فرد اسکیزویید آن را تخلیه کردن ، صرف نظر کردن یا تجربه ی جدایی بین ایگو ی مشاهده گر و ایگو ی مشارکت کننده تعریف می کند. این حالت زمانی که اضطراب ها غیر قابل تحمل می شوند به شکل عمیقی تجربه می شود و این حالت شدیدی از فقدان عاطفه است. در حالی که فقدان عاطفه وضعیتی مزمن در اختلال شخصیت اسکیزویید است، شخصیت زدایی یک دفاع حاد در برابر تجربه ی آنی خطر یا اضطراب طاقت فرسا است (کلاین، رالف، 1995)

وا پس روی Regression

گانتریپ واپس روی را بیانگر این می دانست که فرد اسکیزویید احساس می کند توسط جهان بیرونی غرق و له شده است پس برای امنیت به دنیای درون و به رحم استعاری پناه می برد (گانتریپ، 1969). چنین واپس روی دو مکانیزم مختلف را شامل می شود: به درون و به عقب. واپس روی به درون بیانگر اتکا به شکل های ابتدایی فانتزی و مهار خود(self-containment) است، که اغلب ماهیت اتو اروتیک و بی شیء دارند. واپس روی به عقب و به فضای امن رحم یک پدیده ی منحصر به فرد است که نمایانگر شدیدترین شکل دفاع های اسکیزویید و تلاشی برای یافتن امنیت و اجتناب از نابودی توسط واقعیت بیرونی است. و این موضوع با مدل های والدینیِ چالش برانگیزی که کودک هنگام خروج از رحم هنگام تولد با آن ها مواجه می شود، ترکیب شده است (کلاین، رالف، 1995)

او در فصل آخر کتاب “تئوری روانتحلیلی، درمان و سلف” (1971) تاکید می کند که تکنیک چاره ای برای آسیب های دوران اولیه ی کودکی نیست بلکه بیماران به یک رابطه ی واقعی با یک دیگری واقعی نیاز دارند، اظهار نظری که در مقایسه با سایر روانکاوان هم عصر اش که حامی موضع تفسیری خنثی بودند بسیار متفاوت بود. گانتریپ و بالینت هر دو درمانگران را تشویق می کردند که نسبت به افرادی که به مطب شما می آیند خیلی مراقبت کننده رفتار کنید. آنالیز فراتر از یک شغل بلکه یک ندا است، که برای پیروی از آن ندا باید خودانگیخته زندگی کنید. گانتریپ در 1969 مطالبی را به ایده های سایر روانکاوان اضافه کرد. مثلا وقتی از مدل تحولی فیربرن درباره ی وابستگی، استقلال و وابستگی متقابل نوشت، مفهوم پیش اخلاق (pre-moral) را به عنوان بخشی از مراحل اولیه زندگی کودک اضافه کرد. او بارها به آنالیز به عنوان راهی برای تمرکز بر مراحل اولیه ی زندگی و سال های پیش ادیپی اشاره کرده است. نوشته های او دلچسب است و واژه ی عشق را به طور گسترده استفاده کرده. اینکه انسان چه اندازه به عشق نیازمند است، اینکه وقتی به کودک به خوبی بازتاب نمی دهند و از او به درستی مراقبت نمی کنند چگونه عشق منجمد و سرکوب می شود. اینکه ممکن است عشق به شیوه های مختلف منحرف می شود و همچنین اینکه عشق بین روانکاو و آنالیز شونده چه اندازه مهم است. سال اول زندگی کودک، وقتی در حال تفکیک من و تو و ما است در دیدگاه گانتریپ خیلی مهم است. مراقبت عاشقانه که از آن به محیط مناسب(proper environment) اشاره شده برای شکل گیری این ساختارهای درونی حیاتی است. همه ی انسان ها به ما شدن و ادغام با دیگری در آغاز برای تاب آوری پریشانی های معمولی زندگی نیاز دارند و بدون وجود امن دیگران، زندگی سخت می شود. بدون یک ما ی قوی، من هرگز انقدر توانمند نمی شود که بدون وحشت از تکه تکه شدن ادامه ی حیات بدهد. از منظر گانتریپ محیطی که برای رشد کودک به اندازه کافی غنی و مناسب نباشد بر یک دنیای درونی ناهوشیار سخت نقش می بندد، جایی که نیاز ها برانگیخته می شوند اما رضایت و خرسندی حاصل نمی شود. او باور داشت همه ی انسان ها یک نیاز بی کم و کاست به عشق دارند و اگر آن نیاز در سال های ابتدایی زندگی ارایه نشود ما در یک وضعیت دایمی رنج و محنت رها می شویم. مدل سلفی که گانتریپ به آن اشاره می کند بیانگر کمبود و آسیب در سال های اولیه زندگی است و نه سایق های درونی و تعارض ها (کلاین، 1987).

حالت های درونی ابتدایی

گانتریپ بیان کرد از نوزادانی که عشقی که مستحق آن هستند را دریافت نمی کنند دو واکنش احتمالی برزو خواهد کرد: “عشقِ عصبانی” (Love made angry) و “عشقِ گرسنه” (Love made hungry)

عشق عصبانی، مطابقت و شباهت به اضطراب های افسردگی و تلاش برای اجبار دیگری به عشق ورزیدن دارد. البته، این خودش مسبب ترس از این است که دیگری متقابلا خشمگین خواهد شد و ترک خواهد کرد. از سوی دیگر ممکن است از ناراحت کردن و رنجاندن دیگری احساس گناه پدید آید. در فرد بالغ، تمام این واکنش ها می تواند منتج به شکلی از افسردگی و تخلیه ی منابع درونی شود. با وساطت کافی یا استحکام ایگو، این فرد بالغ شاید برای ارتباط و عشق ورزیدن به دنبال فرد دیگری بگردد. عشق گرسنه، با اضطراب های اسکیزویید مطابقت دارد و حس رو به افزایش عطش برای عشق و توجه و میل شدید به ارتباط با عزیزان را توصیف می کند. این چرخه بازگو کننده ی ترسی است که عشق فرد برای محبوب خیلی شدید و غیر قابل تحمل و یا از نظر روانی نابودکننده خواهد شد و نتیجه اش متارکه است. افسردگی ای که در پی می آید منجر به فاصله گرفتن شدید از عزیزان می شود. این شکل از افسردگی تحقیر کننده احتمال شانس دوباره را مسدود می کند. عشق ورزیدن خطرناک می شود و راهی جز تنهایی باقی نمی ماند. (کلاین، 1987)

ایگوی واپس روی کرده (regressed ego)، مفهومی که گانتریپ آن را معرفی کرد، سهم بسزایی بر روانکاوی و تاثیر زیادی بر زندگی افراد دارد. بر اساس تعریف گانتریپ، همه ی افراد شکاف هایی(splits) با ماهیت و درجات متفاوت دارند، شکاف بین ایگوی هوشیاری که دلمشغول حال حاضر است و میلی که به بازگشت به گذشته برای پیدا کردن امنیت وجود دارد. او اظهار کرد هر یک از ما به نوعی تجاربی از قصور در همدلی را در کودکی تجربه کرده ایم و این چیزی است که موجب درجاتی از دو نیم سازی (splitting) و کناره گیری در آینده ی ما شده است (ارلیچ،2009)

 او به طرز دلسوزانه ای با کسانی که بر دوراهی ترس و اشتیاق به رابطه قرار داشتند همدل بود. برای افرادی که در این مخمصه گیر افتاده بودند، روابط انتخاب وحشتناکی محسوب می شد: دوست داشته شدن یعنی بلعیده شدن و از دست رفتن. از سوی دیگر، عشق ورزیدن کنترل شخص مقابل را به دست گرفتن و از هویت اش بهره بردن است. ظرفیتی برای هویت ما (“us” or “we” identity) وجود ندارد. تنها افراط های ویرانگر جدایی یا ادغام وجود دارند. تعریف او از من و غیر من به همراه تو و ما در سال اول زندگی، با مفهوم  “در هم تنیدگی متقابل” (interpenetrating mix-up) بالینت قرابت دارد. با مراقبت به اندازه کافی خوب، ساختارهای مختلف سلف تحکیم می شوند: یک من وجود دارد، یک تو و گاهی اوقات ما. وقتی مراقب ناکافی باشد، این ساختارها شکل پیدا نمی کنند و فرد بزرگسال در حالی که بین دو گزینه ی غیر قابل قبول نوسان می کند، مملو از رنج روانی است : تنهایی مخوف یا ادغام روانی و ناپدید شدن. بر اساس دیدگاه گانتریپ، این جا همان جایی است که درمان درست می تواند به میان بیاید. تنها با یافتن کسی غیر از خودشان که از آنها مراقبت کند، درکشان کند  و از لحاظ هیجانی آن ها را بفهمد. افراد اسکیزویید اگر به شکل حقیقی مراقبت شوند ساختارهایی که برای مدیریت کردن و لذت بردن از زندگی لازم است را رشد و توسعه می دهند (گانتریپ، 1971)

* این متن توسط تیم ترجمه و تالیف مجموعه روان تحلیلی مهرسای، و با هدف تسهیل دسترسی علاقمندان به منابع مهم روان تحلیلی، ترجمه و ویراستاری شده است. لازم به ذکر است برای ترجمه و ویراستاری این متون زمان و انرژی زیادی صرف شده؛ لذا خواهشمندیم از این متون صرفا جهت مطالعه شخصی استفاده نمایید. در صورت الزام برای استفاده از مطالب، ذکر نام مترجم و ویراستار و ارجاع به وبسایت مهرسای، ضروری است.

 

آثار منتشر شده هری گانتریپ

پدیده ی اسکیزویید، روابط موضوعی و خود (1992)

Schizoid Phenomena, Object-Relations, and the Self

تئوری روان تحلیلی، درمان و سلف: راهنمایی اولیه برای شخصیت(1985)

Psychoanalytic Theory, Therapy, and the Self: A Basic Guide to the Human Personality in Freud, Erikson, Klein, Sullivan, Fairbairn, Hartmann, Jacobson, and Winnicott

ساختار شخصیت و تعاملات انسان(1995)

Personality Structure and Human Interaction

روانشناسی برای وزرا و مددکاران اجتماعی(1949)

Psychology for Ministers and Social Workers

تو و اعصاب تو (1951)

You and Your Nerves

درد روان و شفای روح (1956)

Mental Pain and the Cure of Souls

میانسال (1959)

Middle Age

 

منابع:

-مقدمه ای بر مفاهیم کلیدی و سیر تکاملی در روانکاوی ، از فروید تا عصب شناسی ، الکسیس جانسون 2019

-مفهوم ایگوی وا پس رونده ی گانتریپ ، ارلیچ 2009

-ویکیپدیا ی هری گانتریپ


image1.jpg
اردیبهشت ۱۸, ۱۴۰۱

از هنر تا وهم

مروری بر اثار و اندیشه‌های هانا سگال/ گردآوری و ترجمه: خشایار داودی فر

زمانی که دنیای درون ما ویران می‌شود، هنگامه‌ای که مرده و بی عشق است، آن هنگام که عزیزان ما تکه تکه می‌شوند و ما ناامید و درمانده‌ایم، آن وقت است که باید دنیای خویش را از نو بسازیم، تکه پاره‌ها را دوباره جمع کنیم، به آن‌ها زندگی ببخشیم و از تکه‌های مرده حیات را از نو بسازیم.

هانا سگال در سال 1918 در لهستان زاده شد. از دست دادن خواهرانش در کودکی از جمله نخستین ضربه‌های بزرگی بود که بر وی وارد شد. او می‌گفت که در خانه کودکی تنها بود و این امر او را به مدرسه جذب می‌کرد. خانواده او در 13 سالگی هانا به ژنو نقل مکان کردند که این جا به جایی برای وی فرصتی جهت آشنایی با فرهنگ و نظرگاه‌های سیاسی گوناگون ایجاد کرد. در آن مقطع وی فروید را به تمامی مطالعه کرد و سپس در سال 1939 به پاریس نقل مکان کرد.

سگال در سال 1945 در انجمن روانکاوی بریتانیا به عنوان یک تحلیل‌گر پذیرفته شد. او در سال 1946 مقالۀ «یادداشت‌هایی در باب برخی مکانیزم‌های اسکیزوئید[1]» کلاین را مطالعه کرد و آن را چیزی در حد یک انفجار اما در عین حال آشنا توصیف کرد. وی توسط کلاین تحلیل می‌شد و سال‌های تحصیلش بسیار قابل توجه بود. در ادامه او فرزندش را به دنیا آورد و دو مقاله نوشت که پایۀ «برنامۀ نیمه آگاهانه» وی برای باقی عمرش شد.

اولین مقالۀ وی که بعدها منتشر شد «رویکرد روانکاوانه به زیبایی شناسی[2]» نام داشت و دیگر مقالۀ وی «برخی از جنبه‌های تحلیل یک بیمار اسکیزوفرنی[3]» نام داشت. در این مقطع اساس علاقۀ وی را دو امر شکل می‌داد، خلاقیت و روان‌پریشی. این مقالات و سایر مقالات وی که ابتدا در نشریه انجمن بین المللی روانکاوی منتشر شد در نهایت گرد هم آورده شد و در اولین مجموعۀ هانا سگال «توهم و خلاقیت هنری و سایر مقالات روانکاوانه[4]» منتشر شد.

سگال در سال‌های اولیه کار خود به عنوان یک روانکاو دو کتاب به نام‌های «مقدمه‌ای بر ملانی کلاین[5]، 1964» و «کلاین، [6]1974» را منتشر کرد.

بتی جوزف گفته است « سگال به طور غریزی کلاین را درک می‌کرد، نه به این علت که توسط او تحلیل می‌شد، بلکه به شکلی هوشمندانه و متفاوت.» سگال در طول عمر خود که به تحقیق و نوشتن در باب روانکاوی گذشت سه کتاب دیگر نیز به نام‌های «رویا، فانتزی و هنر[7]»، «روانکاوی، ادبیات و جنگ[8]» و «دیروز، امروز و فردا[9]» منتشر کرد.

سگال به طرز جالبی به مفهوم تضاد علاقه داشت. این امر به خوبی خود را در مقالات وی در باب نمادها، توهم و خلاقیت، غرایز زندگی و مرگ و البته فانتزی و واقعیت نشان می‌دهد و در آخرین کتابش هبوط آدم و حوا را با شیطان و نظربازی[10] را با کنجکاوی یکی می‌کند. در تمام این مقالات تلاش همیشگی وی جهت درک روابط بین عملکردهای پیچیده خلاقیت و روان‌پریشی را در می‌یابیم.

سگال، روزنفلد و بتی جوزف گروه کوچکی از متفکران اصلی روانکاوی معاصر هستند که تلاش آنان در توسعۀ روانکاوی محوری است. در اواخر عمر سگال از وی پرسیده شد که ایندۀ روانکاوی را چگونه می‌بیند و وی این بار به جای خوش‌بینی بر عزم راسخ سخن گفت، وی همچنین تا پایان بر اهمیت توجه بر جنبه‌های روان‌پریش شخصیت تاکید کرد.

وی سرانجام در سال 2011 درگذشت.

شکل گیری نماد و خلاقیت

سگال معتقد بود که نمادسازی رابطه‌ای سه وجهی میان ابژۀ اولیه، آنچه نماد آن ابژه می‌گردد و شخصی است که ابژۀ دوم برای وی نماد اولی است. سگال معتقد بود در روان‌پریشی کیفیت فرافکنی اینگونه است که تمایز بین فرد (و سادیسم او) با شئ لغو می‌شود. در واقع به این شکل فرافکنی‌های روان‌پریش همانندسازی فرافکن هستند. در این واژه همانندسازی به این معنا است که خود و ابژه به معنای واقعی کلمه یکی تجربه می‌شوند. از دست رفتن تمایز بین خود و ابژه ظرفیت فرد برای خلاقیت و نمادسازی را نیز از بین می‌برد، چرا که برای ظرفیت نمادسازی و خلاقیت به تمایز میان سه بخش مطرح شده ضروری است.

این دیدگاه برای درک روان‌پریشی که متفاوت از نگاه کلاین است بدین معنا است که فرد روان‌پریش از فانتزی‌های خود دست نمی‌کشد، بلکه دربارۀ فانتزی‌های خود خیال پردازی می‌کند. فرد روان‌پریش باور دارد که فانتزی‌های وی دربارۀ ابژه کاملاً در مورد ابژه صادق هستند. این امر به سردرگمی میان خیال پردازی‌های روان‌پریش در باب ابژه و خود ابژه می‌شود. این نوع فانتزی دیگر فانتزی نیست، بلکه چیز دیگری است. از آنجایی که نمادهای فرد فانتزی‌های او هستند در چنین وضعیتی میان فانتزی دربارۀ ابژه و خود ابژه سردرگمی رخ می‌دهد. سگال این امر را معادلۀ نمادین می‌نامید. به اعتقاد سگال معادله نمادین نوعی جایگزین برای ابژه اصلی است. این فقدان ابژه یک فقدان خارجی نیست، بلکه به این معنا است که چیزی جایگزین ابژه می‌شود که کاملاً با ابژۀ اصلی متفاوت است. اما با این جایگزین به گونه‌ای رفتار می‌شود که گویی خود ابژۀ اصلی است. این امر اساس تفکر روان‌پریش است.

دفاع‌های پرخاشگرانه

این عبارت به نوعی از خشونت در میان بیماران اشاره دارد که هنگام قرار گرفتن در موقعیتی خاص که باعث آگاهی از احساس گناه و اضطراب افسرده وار می‌شود عمل می‌کند. این خشونت که بسیار ابتدایی است باعث از بین بردن ابژۀ آسیب دیده و آسیب پذیر می‌شود.

سگال دفاع پرخاشگرانه را دفاعی خشونت آمیز در برابر احساس آسیب پذیری خود توصیف می‌کند که به صورت حمله به ابژه‌ای عمل می‌کند که به نظر حاوی بخش‌های ناخواسته و غیر قابل تحمل خود است. در واقع این دفاع زمانی رخ می‌دهد که ابژه صرفاً خصمانه نیست، بلکه بخشی آسیب پذیر از خود است که وادار به سکوت می‌شود.

تعارض اساسی میان رانۀ مرگ و زندگی

مفهوم رانۀ مرگ در بین روانکاوان پس از فروید به جز برای کلاین و ژاک لکان جذابیتی نداشت. هانا سگال نیز مانند کلاین بر این مفهوم تاکید بسیاری داشت. سگال در این باب می‌گوید:«فروید رانۀ مرگ را کشف کرد اما در کار بالینی خود از آن سود نبرد. تنها کلاین بود که از این مفهوم در بافتار بالینی استفاده کرد و من گمان می‌کنم این امر به دلیل تجربۀ کار او با کودکان بود. شیوه‌ای که من رانۀ مرگ را می‌بینم در حقیقت نوعی اعتراض به درد زندگی است. من برای توصیفم از رمان بی نظیر جک لندن یعنی مارتین ایدن  استفاده می‌کنم. ایدن خودکشی می‌کند اما سعی می‌کند نفس بکشد و احساس درد کند. ما با رانۀ مرگ با فرافکنی رو به رو می‌شویم، این من نیستم، او است، او بد است. البته این امر با واقعیت نیز همخوانی دارد، چرا که هرچه واقعیت بیشتر خوب باشد تایید بیشتری از عشق و آرزو دریافت می‌کند و هنگامی که ابژه در واقعیت بد تلقی شود، در نتیجۀ انکار و فرافکنی، تخریب گری راه تجلی این رانه است.

پیوندی که کلاین مابین رانۀ مرگ و رشک برقرار می‌کند برای ما رهگشا است، زیرا رانۀ مرگ تنها به سمت جهان بیرون هدایت نمی‌شود. این رانۀ نه تنها نسبت به دیگری که نسبت به خود نیز جهت دارد. خودشیفتگی نیز روی دیگر سکۀ رانۀ مرگ است، من تنها سرچشمه حیات هستم و در غیر این صورت هیچ زندگی وجود ندارد.

طرحی روانکاوانه برای درمان روان‌پریشی

بر اساس نگاه سگال باید دانست که هیچکس کاملاً روان‌پریش نیست. در هر فرد روان‌پریش جنبه‌های نوروتیکی وجود دارد که می‌توانند-هرچند ضعیف- یک رابطۀ موضوعی را برقرار کنند. به همین دلیل بسیاری از تحلیل‌گران کوشیده‌اند بر روی جنبه‌های سالم‌تر روان‌پریشی تمرکز کنند.

استدلال سگال این بود که روان‌پریشی ریشه در نوزادی دارد، جایی که ماتریس اساسی عملکرد ذهنی شکل می‌گیرد. با فرافکنی و درون فکنی، تقسیم ابژه به خوب و بد و سپس ادغام آن، درون فکنی و همانندسازی با ابژه خوب، این ماتریس به تدریج قوت می گیرد و تمایز تدریجی بین دنیای بیرونی و درونی را ایجاد می کند.

در روان‌پریشی همۀ این عملکردها مختل می‌شوند. سردرگمی بین جهان بیرون و درون، تکه تکه شدن روابط ابژه‌ها و ایگو، زوال ادراک و گسیختگی در نمادسازی جملگی در این فرآیند رخ می‌دهند. در چنین وضعیتی برای بیمار اعتماد، ثبات و یکنواختی، و البته ایجاد امنیت در محیط بسیار اساسی است. خود تحلیل‌گر نیز بخشی از وضعیت تحلیلی است و اساسی است که ثابت بماند و نقش خود را تغییر ندهد تا فانتزی‌های همه توان بیمار کم کم ظرفیت سنجیدن جهان بیرون را به دست بیاورد. در چنین وضعیتی ممکن است انتقالی پرخاشگرانه به سرعت رشد کند که مشاهده و توجه بر آن امری دشوار است. فقدان انتقال یا عجیب بودن آن در وضعیت روان‌پریشی به علت ماهیت مبتنی بر همانندسازی فرافکن آن است. منظور من از همانندسازی فرافکنی در اینجا فانتزی همه‌توان بیمار است که می تواند از شر قسمت های ناخواسته خود با فرافکنی آن به تحلیل‌گر خلاص شود. این نوع انتقال هم خشن و هم شکننده است. روان‌پریش سعی می کند وحشت، بدی، سردرگمی و تکه تکه شدنش را به تحلیل‌گر نسبت بدهد و پس از انجام این فرافکنی، تحلیلگر را شخصیتی ترسناک می داند که ممکن است بخواهد فوراً از او جدا شود. از این رو شکننده بودن وضعیت انتقال و خشونت  موجود در همانندسازی فرافکن او باعث ایجاد انواع فانتزی ها و احساسات می شود.

بیمار ممکن است کاملاً در ارتباط با تحلیل‌گر گیج شود و احساس کند در حال از دست دادن هویتی است که دارد. او ممکن است احساس کند که در دام افتاده است، یا اینکه تحلیل‌گر به نوبه خود به او حمله خواهد کرد. تجربه او از انتقال و همچنین تجربه او از تفسیرهای تحلیل‌گر بسیار ملموس است. هنگامی که او در حالت همانندسازی فرافکن قرار می گیرد و تحلیلگر شروع به تفسیر می کند، بیمار مستعد است که آن را به عنوان یک همانندسازی فرافکن معکوس تجربه کند، یعنی احساس کند که تحلیل‌گر اکنون دارد به او، افکار خود را وارد می کند. این تجربۀ انضمامی که در آن بیمار احساس می‌کند تحلیل‌گر همه‌توان است و به طور ملموس او را تغییر می‌دهد، یک نکته تکنیکی بسیار مهم است. درک این نکته برای تحلیلگر ضروری است که وقتی اضطراب را تفسیر می کند، بیمار ممکن است احساس کند که در واقع به او حمله می‌شود، یا اگر احساسات جنسی بیمار را تفسیر کند، ممکن است بیمار آن را به طور مشخص احساسات جنسی تحلیل‌گر نسبت به خود تصور کند.

اما ارزش این فرآیند برای بیمار چیست؟

اعتقاد من این است که در موارد نادری که همه شرایط مناسب است، درمان روانکاوانه درمانی است که امیدبخش ترین پیش آگهی درمانی را برای هر بیمار به همراه دارد و در صورت موفقیت آمیز بودن، این درمان است که به ریشه آشفتگی شخصیت او می پردازد.

در ضمن در هر تحلیلی از روان رنجورها و حتی بیشتر از آن بیماران مرزی یا ضداجتماعی، باید با اضطراب ها و مکانیزم‌های روان‌پریشی سر و کار داشته باشیم و در درمان روان‌پریشان است که می توان این پدیده ها را با بیشترین شدت مشاهده کرد. اما جنبه تحقیق و آنچه ما از آن به دست می آوریم در اینجا به درمان بیماری محدود نمی شود. همانطور که روانکاوی فروید از روان رنجورها او را قادر ساخت که نظریه‌ای کلی در مورد رشد و عملکرد ذهنی فرموله کند، تحلیل روان‌پریشی‌ها نیز ما را قادر به درک هرچه بیشتر فانتزی‌ها، عملکرد ذهنی، نمادها و .. می‌کند.

توهم و خلاقیت هنری

سگال همانند کلاین هنر را نوعی ترمیم و جبران برای اضطراب‌ افسرده وار می‌داند. در موضع افسردگی سگال اینگونه فرض می‌کرد که در نتیجه انسجام ابژۀ خوب و بد ترسی مبتنی بر از دست دادن ابژۀ مورد علاقه وجود دارد. بنابراین فعالیت هنری تلاشی برای مقابله با این تهاجم است و میل به بازسازی و باآفرینی ابژۀ مورد علاقه اساس تعالی و خلاقیت هنری است. تلاش هنری می‌تواند برای ما احساس جبران به ارمغان بیاورد، جبرانی که در جهت ترمیم آسیبی است که به ابژۀ محبوب وارد کرده‌ایم. سگال می‌گوید: «همۀ آفرینش‌های هنری بازسازی یک ابژۀ محبوب است که زمانی یکپارچه بوده اما بعدها آسیب دیده و چند پاره شده است.»

نتیجه این فرآیند ساختن نوعی واقعیت جدید است که شکل یک اثر هنری به خود می‌گیرد، که علاوه بر این که به غنای ایگو کمک می‌کند، در آن ادغام می‌شود و به آن جانی تازه می‌بخشد.

موضع سگال در این باب به روشنی متفاوت از موضع فروید است. برای فروید آفرینش هنری تلاشی برای والایش امر جنسی بود، اما از نظر سگال محرک هنرف نیاز فرد برای غلبه بر احساس نا امیدی درونی و مرگ اندیشی ناشی از آسیب خیالی و تخریبی است که بر ابژۀ محبوب وارد شده است. نکتۀ مهم در اینجاست که آنچه از نظر سگال به هنر چنین جایگاهی می‌دهد هارمونی و زیبایی است که قادر به بخشیدن آرامش به سوژه است. برخلاف نظر فروید که هنرمند را همچون رویا پرداز کسی می‌دانست که تسلیم اصل لذت شده و از واقعیت کناره گیری کرده است، سگال معتقد بود هنرمند از طریق افرینش خود راهی جهت برون رفتن از جهان فانتزی و بازگشت به واقعیت می‌جوید و با موهبت خاص خود فانتزی‌های خود را به واقعیتی جدید بدل می‌کند.

سیاست و فرهنگ

سگال نوشته است :« از نظر من سکوت جنایت است. این را من زمانی نوشته‌ام که جنگ سرد در جریان بود. اکنون جهان تغییر پیدا کرده است. در آن زمان ما فرشته بودیم و آنان شیطان، یک مفهوم کاملاً پارانویید اسکیزوئیدی. هر دو جناح به یک اندازه همه توان بودند و این خطری واقعی بود. من تمایل داشتم به این جهان به شکل نبرد بین رانۀ مرگ و زندگی نگاه کنم، اما ایدۀ کلاین نیز غیرقابل انکار بود. برای درک جهانی که درگیر دو جنگ و سپس جنگ سرد بود ما به دو مفهوم نیاز داشتیم، یکی تعارض دو رانۀ مرگ و زندگی فروید و بعد از آن نظریۀ کلاین.»

روانکاوی با دور باطل نفرت و ترس آشنا است. نفرت به ترس و ترس به نفرت منجر می‌شود. این حال، تجربه بالینی همچنین به ما می‌آموزد که انگیزه‌های مخرب و خود ویرانگر زمانی قابل اصلاح هستند که افراد بتوانند بینشی در مورد انگیزه‌های خود داشته باشند و پیامدهای اعمالشان را بر روی دیگران و خود تجسم کنند.

 

* این متن توسط تیم ترجمه و تالیف مجموعه روان تحلیلی مهرسای، و با هدف تسهیل دسترسی علاقمندان به منابع مهم روان تحلیلی، ترجمه و ویراستاری شده است. لازم به ذکر است برای ترجمه و ویراستاری این متون زمان و انرژی زیادی صرف شده؛ لذا خواهشمندیم از این متون صرفا جهت مطالعه شخصی استفاده نمایید. در صورت الزام برای استفاده از مطالب، ذکر نام مترجم و ویراستار و ارجاع به وبسایت مهرسای، ضروری است.

 

پانویس ها:

[1] Notes on some schizoid mechanisms

[2] A psychoanalytic approach to aesthetics

[3] Some aspects of the analysis of a schizophrenic

[4] The Work of Hanna Segal: Delusion and Artistic Creativity and other Psycho-analytic Essays

[5]  Introduction to the Work of Melanie Klein (1964)

[6] Klein

[7] Dream, Phantasy and Art (1991)

[8]  Psychoanalysis, Literature and War (1997)

[9] Yesterday, Today and Tomorrow (2007)

[10] voyeurism

منابع:

Quinodoz, J.-M. (2008). Listening to Hanna Segal: her contribution to psychoanalysis. (D. Alcorn, Trans.) London: Routledge.

Bell, D. (1997). Reason and passion : a celebration of the work of Hanna Segal. London: Duckworth.

Segal, H. (1972). A Delusional System as a Defence Against the Re-Emergence of a Catastrophic Situation. Int. J. Psycho-Anal. , 53, 393-401.

Hanna Segal, Nicola Abel-Hirsch 2012 – from the Melanie Klein Trust.

Adela Abela (2010), Contemporary art and Hanna Segal’s thinking on aesthetics. Int J Psychoanal (2010) 91:163–181


Michael-Balint-1200x1200.jpg
اردیبهشت ۱۸, ۱۴۰۱

بیوگرافی و اندیشه های مایکل بالینت/ گردآورنده: مهناز ارسلانی

در 3 دسامبر 1896 در بوداپست به دنیا آمد و در 31 دسامبر 1970 در لندن چشم از جهان فرو بست. روانکاو مجارستانی که بیشتر زندگی خود را در لندن سپری کرده بود. او یکی از پیشگامان روابط ابژه به حساب می آید. او برخلاف میل پدر که پزشک مجارستانی بود فامیل خود را به بالینت میهالی تغییر داد، همچنین مذهب خود را از یهودیت به یونیتاریزم مسیحی (یکی از جنبش های مذاهب مسیحیت که طرفداران آن معتقد بر وجود خدواوند واحدی هستند و از این نظر دیدگاه متفاوتی با تثلیث مقدس دارند) تغییر داد. او در جنگ جهانی اول به خدمت فراخوانده شد. او در سال 1918 مدرسه پزشکی خود را تمام کرد و به پیشنهاد همسر آینده اش، آلیس سکلی_ کوواکس، شروع به مطالعه مقالات فروید کرد و در درسگفتارهای ساندور فرنزی  که در سال 1919شرکت می کرد.

بالینت در سال 1920 همراه با آلیس سکلی _کوواکس که ازدواج کرده بودند به برلین نقل مکان کردند، جایی که بالینت در لابراتواربیوشیمی اتو هاینریش هاربورگ کار کرد، فردی که در سال 1931 برنده جایزه نوبل در روانشناسی و پزشکی شد. در این زمان، آلیس در موزه فولک کار می کرد و بالینت بر روی دکتری بیوشیمی متمرکز بود اما در انیستیتو برلین به طور پاره وقت به مطالعه روانکاوی می پرداخت، او علاقمند به روانکاوی و مکانیسم ناهوشیار روان انسانی بود، تحت نظارت هانس ساش دانش خود را در این زمینه افزایش داد.

علاقه اش به روانکاوی او را به سوی اهمیت روابط پزشک و بیمار سوق داد.

در سال 1924 به پوداپست برگشت و نقش هدایت روانکاوی در مجارستان را عهده دار شد. در دهه 1930 به علت شرایط سیاسی حاکم بر مجارستان تدریس روانکاوی تقریبا غیرممکن شده بود او در سال 1938 به لندن مهاجرت کرد و در منچستر سکنی گزید، جاییکه در اوایل سال 1939 رییس بخش بالینی کودک در بیمارستان نورثن رویال شد و همزمان مطالعات اش را در روانشناسی ادامه داد، چند ماه بعد آلیس فوت کرد و او و پسرش تنها ماندند.

در طول مطالعات روانشناختی اش مدرک دکتری خود را در علم پزشکی گرفت و موضوع تزش مبنی بر تفاوت های فردی رفتار در اوایل کودکی بود. پژوهش او بود که بالینت را به سمت تئوری روابط ابژه سوق داد. تئوری روابط ابژه بالینت اصیل و متفاوت از تئوری روابط ابژه در انگلیس بود و فرض او بر مبنای مفاهیم مقایسه ای (مانند ملانی کلاین) یا روانشناسی ایگو در آمریکا بود. در سال 1944 با ادنا اکشات ازدواج کرد اما بعد از مدت کوتاهی در سال 1945 این ازدواج به پایان رسید و در ابتدای سال 1945 با خبر خودکشی والدینش با ترومای شخصی دیگری روبرو شد ، والدینش این عمل را برای اجتناب از قتل عام نازی انجام دادند. پدرش در راستای دستگیری اش تحقیر زیادی را متحمل شد و تا آستانه فروپاشی روانی پیش رفت.

در همان سال بالینت همراه پسرش به لندن نقل مکان کرد و تا انتهای عمرش در آنجا ماند. در بین جنگ جهانی دوم بالینت مددکار های اجتماعی را آموزش داد و از روانشناسی برای بهتر شدن کارشان بهره گرفت.

این تجربه بعد از جنگ به بالینت کمک کرد که در سیستم خدمات سلامت در انگلستان و همین طور در سازمان بهداشت جهانی که در سال 1946 پایه گذاری شد استفاده کند.  عموم مردم نیازمند خدمات بهداشت همگانی رایگان بودند که بخش عمده این مسئولیت به عهده پزشکان عمومی بود که این خدمات را به مردم ارائه می دادند . آنها عهده دار خدمات بهداشتی به بیماران و خانواده های آنها  در زمینه های درمانی،روانشناختی و اجتماعی بودند . مردم از پزشکان انتظار داشتند که این خدمات به طور کامل به آنها ارائه شود و پزشکان دانش کافی در زمینه تشخیص و درمان و مراقبت نیز داشته باشند که این مسئولیت بیشتر از توانایی پزشکان در آن دوره زمانی و بعد از جنگ جهانی بود.

بالینت در سال 1945 آموزش پزشکان را در این زمینه به عهده گرفت و به آنها برنامه ای خلاقانه پیشنهاد کرد.

در روانشناسی فارغ التحصیل شد و کار خود را با آموزش پزشکان شروع کرد و در سال 1947 به او اجازه داده شد تا روانکاوی را حرفه ای بیاموزد و یکی از اعضای جامعه روانکاوی انگلیس شد. او به عنوان یک روانکاو، روانشناس و پزشک معتقد بود می تواند مسائلی را که در زمینه آموزش وجود دارد برطرف کند. او معتقد بود که نباید پزشکان مجبور به آموزش ویژه  باشند و روانکاو شوند و به جای آن، نگاهی متفاوت و جدید را در آن زمان  ارائه داد. او نقادانه رابطه پزشک – بیمار را بررسی کرد. بالینت هدف خود را افزایش مهارت های عمومی برای پزشکان به ویژه تبحر در روانشناسی قرار داد. او در سال 1950 سمینارهای آموزشی را در کلینیک تاویستوک شروع کرد، موضوع سمینارها بر تخصص حرفه پزشکان، انتظارات و مهارت های ارتباطی آنها متمرکز بود. او گروه تحقیقاتی که شامل 14 پزشک و روانپزشک بودند با هدف بررسی دقیق رابطه پزشک و بیمار به کار انداخت.

سنگ بنای این برنامه مبتنی بر این بود که روان فرد زمانیکه مستقیما به آن پرداخته شود بهتر فهمیده می شود و موفق تریت بخش سمینارهایی که بالینت برگزار کرد آنجا بود که پزشکان مشکلاتی را که با بیماران داشتند به  با دیگر همکاران مطرح می کردند و در مورد احساسات و تعارضات پیرامون آن بحث و گفتگو انجام می شد. در ابتدا رهبری گروه را بالینت به عهده داشت و روانپزشکی که در گروه بود تفسیر بیماران را انجام می داد. روش کار گروهی و فهمیدن موقعیت های عینی در طول سالها به رشد و شکوفایی خود نزدیک شد تا آنجا که بازتاب آن در مقالات دیده می شد.

فیلیپ هاپکینز، همکار و پیرو بالینت، بعدها اطلاعات ارزشمندی درباره بالینت و گروه بالینت منتشر کرد که شامل بیوگرافی و جزییاتی پیرامون زندگی بالینت بود. بالینت تا انتهای زندگی خود در کلینیک تاویستوک لندن و در بیمارستان کالج دانشگاه به آموزش پزشکان و تحلیل روابط پزشک و بیمار پرداخت. در سال 1958 آموزش دانشجویان پزشکی را آغاز کرد. در سال 1958 بالینت با انید فلورا ایکلز که 8 سال قبل او را در تاویستوک ملاقات کرده بود، ازدواج کرد. هر دو بر روی چیزی که بعد ها گروه بالینت نام گرفت کار کردند. بالینت عقیده داشت که کار پزشک چیزی جز فهمیدن محتوای رابطه پزشک و بیمار نیست و آن را بعدها “شوقی پیامبرانه” نامید.

با نگاهی به زندگی شخصی و حرفه ای بالینت دریافتیم که دستاوردهای او در زمینه های مختلفی بوده است از جمله با همسرش انید در انیستیتو ارتباطات بین فردی در تاویستوک مشغول به آموزش دادن مددکاران در ارتباط با درمان زناشویی بودند ، آنها همچنین مدل درمان پارتنر را ایجاد کردند که با دو درمانگر به موضوع بیمار پرداخته می شود. در سال 1952 انیستیتو مطالعه اختلالات روانی جنسی را ایجاد کرد.

در سال 1968 رئیس انجمن روانکاوی انگلیس شد. تفکر و نگاه بالینت در طی 4 دهه کار با گروه و آموزش پزشکان، تکامل یافت و شخصیت بدون تعصبی داشت که در روانکاوی نایاب بود. در اواخر عمر او از دیابت و گلوکاما رنج می برد که سرانجام در 31 دسامبر 1970 در لندن از دنیا رفت. همسرش انید تا انتهای عمر همراه بالینت در کار گروه باقی ماند و بعد از مرگ بالینت ،انید کارش در آموزش را ادامه داد  و مقالاتی متعددی را به چاپ رساند. ایده های بالینت همچنان زنده است و توسط انجمن های بالینت در بیشتر کشورهای دنیا دنبال می شود.

 

* این متن توسط تیم ترجمه و تالیف مجموعه روان تحلیلی مهرسای، و با هدف تسهیل دسترسی علاقمندان به منابع مهم روان تحلیلی، ترجمه و ویراستاری شده است. لازم به ذکر است برای ترجمه و ویراستاری این متون زمان و انرژی زیادی صرف شده؛ لذا خواهشمندیم از این متون صرفا جهت مطالعه شخصی استفاده نمایید. در صورت الزام برای استفاده از مطالب، ذکر نام مترجم و ویراستار و ارجاع به وبسایت مهرسای، ضروری است.

 

منبع:

www.balintsrbija.org/en/michael-balint


1583310985_T8fF0.jpg
اردیبهشت ۱۷, ۱۴۰۱

بیوگرافی و اندیشه های اتو فریدمن کرنبرگ/ گردآورنده: یاسمن همتیان                                                                                                              

اتو فریدمن کرنبرگ، روانکاو و استاد روانپزشکی در کالج پزشکی ویل کورنل[1] است. او بیشتر به خاطر نظریه های روانکاوانه اش در مورد سازمان شخصیت مرزی و آسیب شناسی خودشیفتگی شهرت دارد. علاوه بر این، کار عمده او در ادغام روان‌شناسی ایگو پس از جنگ (که عمدتاً در ایالات متحده و بریتانیا توسعه یافت) با دیدگاه‌های کلاینی و دیگر دیدگاه های روابط ابژه (که عمدتاً در بریتانیا و آمریکای جنوبی توسعه یافته بود) بود. نوشته های یکپارچه او در توسعه روابط ابژه مدرن نقش محوری داشت، نظریه ای از ذهن که شاید بیشترین پذیرش را در میان روانکاوان مدرن داشته باشد.

بیوگرافی

وی در وین به دنیا آمد و خانواده اش در سال 1939 از آلمان نازی گریختند و به شیلی مهاجرت کردند. او زیست شناسی و پزشکی و سپس روانپزشکی و روانکاوی را در انجمن روانکاوی شیلی[2] خواند. او برای اولین بار در سال 1959 با کمک هزینه تحصیلی بنیاد راکفلر به ایالات متحده آمد تا با جروم فرانک در بیمارستان جانز هاپکینز[3] به مطالعه روان درمانی بپردازد. در سال 1961 با پیوستن به بیمارستان منینگر مموریال[4] به ایالات متحده مهاجرت کرد. ، بعداً تا سال 1965 مدیر بیمارستان شد. او سوپروایزر و تحلیلگر آموزش دیده موسسه روانکاوی توپکا[5] و مدیر پروژه تحقیقاتی روان درمانی بنیاد منینگر بود. در طول این مدت، بینش همکارش هرمان وان دروالس[6] در افزایش آگاهی و علاقه کرنبرگ به شخصیت های خودشیفته کمک کرد.

در سال 1973 به نیویورک نقل مکان کرد و در آنجا مدیر خدمات کلینیکی عمومی موسسه روانپزشکی ایالت نیویورک[7] بود. در سال 1974 او به عنوان استاد روانپزشکی بالینی در کالج پزشکان و جراحان دانشگاه کلمبیا[8] و تحلیلگر آموزش دیده و سوپروایزر در مرکز آموزش و تحقیقات روانکاوی دانشگاه کلمبیا[9] منصوب شد. در سال 1976 به عنوان استاد روانپزشکی در دانشگاه کرنل و مدیر موسسه اختلالات شخصیتی بیمارستان نیویورک-مرکز پزشکی کورنل منصوب شد. او از سال 1997 تا 2001 رئیس انجمن بین المللی روانکاوی بود.

مشارکت های اصلی او در زمینه های خودشیفتگی، نظریه روابط ابژه و اختلالات شخصیت بوده است. او یک چارچوب جدید و مفید برای هماهنگی اختلالات شخصیت در ابعاد سازماندهی ساختاری و شدت ایجاد کرد. او در سال 1972 جایزه هاینز هارتمن از انجمن و مؤسسه روانکاوی نیویورک، در سال 1975 جایزه ادوارد استرکر از بیمارستان پنسیلوانیا، در سال 1981 جایزه شایستگی جورج ای. دانیلز از انجمن پزشکی روانکاوی را دریافت کرد.

روان درمانی متمرکز بر انتقال

اتو کرنبرگ فرم فشرده ای از روان درمانی روانکاوانه به نام روان درمانی متمرکز بر انتقال (TFP) را طراحی کرد که برای بیماران سازمان شخصیت مرزی (BPO)  مناسب است. بیماران BPO به‌عنوان تجربه کننده «شکاف» بین عاطفه و تفکر خود توصیف می‌شوند و هدف درمانی مورد نظر ادغام بخش‌های جداشده از خود و بازنمایی های ابژه است.

TFP مستلزم دو تا سه جلسه 45 یا 50 دقیقه ای در هفته است. این دیدگاه فرد را دارای بازنمایی‌های درونی ناسازگار و متناقض از خود و دیگران مهم می‌داند که بار عاطفی دارند. دفاع در برابر این روابط ابژه درونی شده متناقض، پخش شدگی هویت نامیده می شود و منجر به اختلال در روابط با دیگران و با خود می شود. ادراک تحریف شده از خود، دیگران و عواطف مرتبط با آن در ارتباط با درمانگر (انتقال) کانون درمان هستند. تفسیر مستمر این ادراکات تحریف شده مکانیسم تغییر در نظر گرفته می شود.

بیماران مناسب

کرنبرگ TFP را بخصوص برای بیماران BPO طراحی کرد. در این مدل این بیماران از پخش شدگی هویت، عملیات دفاعی ابتدایی و آزمون واقعیت بی ثبات رنج می برند.

پخش شدگی هویت ناشی از روابط ابژه بیمارگونه است و شامل ویژگی های شخصیتی متناقض، ناپیوستگی خود و روابط ابژه بسیار ایده آل یا بی ارزش می شود. عملیات دفاعی که اغلب توسط بیماران BPO اعمال می شود عبارتند از جداسازی، انکار، همانندسازی فرافکن، ایده آل سازی و بی ارزش سازی ابتدایی و همه توانی. آزمون واقعیت به طور منفی تحت تأثیر مکانیسم‌های دفاعی اولیه قرار می‌گیرد زیرا درک فرد از خود و دیگران را تغییر می‌دهد.

اهداف TFP

اهداف اصلی TFP عبارتند از: کنترل رفتاری بهتر، افزایش تنظیم عاطفه، روابط صمیمی تر و لذت بخش تر و توانایی پیگیری اهداف زندگی.اعتقاد بر این است که این امر از طریق رشد بازنمایی های یکپارچه از خود و دیگران، اصلاح عملیات دفاعی ابتدایی و حل پخش شدگی هویت که تکه تکه شدن دنیای بازنمایی درونی بیمار را تداوم می بخشد، محقق می شود. برای انجام این کار، بازنمایی های درونی با بار عاطفی مراجع از روابط قبلی به طور پیوسته به گونه ای تفسیر می شود که درمانگر در رابطه درمانی، یعنی انتقال، از آنها آگاه می شود. تکنیک های شفاف سازی، رویارویی، و تفسیر در رابطه انتقالی در حال تکامل بین بیمار و درمانگر استفاده می شود.

روش درمان
قرارداد

درمان با ایجاد قرارداد درمان آغاز می‌شود، که شامل دستورالعمل‌های کلی است که برای همه مراجعان اعمال می‌شود و موارد خاصی که از حوزه مشکل‌دار هر مراجع ایجاد می‌شود که می‌تواند در پیشرفت درمان اختلال ایجاد کند. این قرارداد همچنین شامل مسئولیت های درمانگر است. مراجعه کننده و درمانگر باید قبل از ادامه درمان، با محتوای قرارداد درمان موافقت کنند.

فرایند درمانی

TFP شامل سه مرحله زیر است:

الف) تشخیص توصیفی یک رابطه ابژه درونی شده خاص در انتقال

ب) تشخیص مفصل بازنمایی خود و ابژ] متناظر در انتقال و اجرای آنها در انتقال/مقابل انتقال

ج) ادغام بازنمایی‌های منشعب از خود، که منجر به احساس یکپارچه از خود و دیگران می‌شود که پخش شدگی هویت را حل می‌کند.

در طول سال اول درمان، TFP بر سلسله مراتبی از مسائل تمرکز دارد:

-مهار رفتارهای خودکشی و خود تخریبی

-راه های مختلف از بین بردن درمان ها

-شناسایی و تکرار رشد الگوهای رابطه‌ای ابژه غالب (از عواطف و بازنمایی‌های ادغام نشده و تمایز نیافته از خود و دیگران تا یک کل منسجم‌تر).

مکانیزم تغییر

مکانیزم های تغییر در TFP، مکانیسم‌های فرضی تغییر از نظریه سازمان‌دهی شخصیت مرزی کرنبرگ مبتنی بر رشد نشأت می‌گیرد که بر حسب عواطف و بازنمایی‌های یکپارچه و تمایز نیافته از خود و دیگران مفهوم‌سازی شده است. بازنمایی های جزئی از خود و دیگری با یک عاطفه در واحدهای ذهنی به نام زوج های رابطه ابژه جفت و مرتبط می شوند. این زوج ها عناصر ساختار روانی هستند. در آسیب شناسی مرزی، فقدان یکپارچگی دوتایی روابط ابژه درونی با ساختار روانشناختی «پخش شدگی» منطبق است که در آن بازنمایی های کاملاً منفی از بازنمایی های مثبت ایده آل از خود و دیگران جدا/تفکیک می شوند (در نظر گرفتن افراد به عنوان همه خوب یا همه بد). . مکانیسم کلی احتمالی تغییر در بیماران تحت درمان با TFP، ادغام این حالات عاطفه قطبی شده و بازنمایی خود و دیگران در یک کل منسجم تر است.

نظریه خودشیفتگی

به عقیده کرنبرگ، خود یک ساختار درون روانی است که بازنمایی های خود متعدد تشکیل شده است. این یک خود واقع بینانه است که هم خودانگاره های خوب و هم بد را ادغام می کند. به این معنا که خود ساختاری را تشکیل می‌دهد که مؤلفه‌های سرمایه‌گذاری شده به صورت لیبیدینال و پرخاشگرانه را ترکیب می‌کند. کرنبرگ خودشیفتگی عادی را به عنوان سرمایه‌گذاری لیبیدویی خود تعریف می‌کند. با این حال، باید تاکید کرد که این سرمایه‌گذاری لیبیدویی خود، صرفاً از یک منبع غریزی انرژی لیبیدویی ناشی نمی‌شود. برعکس، از چندین رابطه بین خود و سایر ساختارهای درون روانی، مانند ایگو سوپرایگو و اید سرچشمه می گیرد.

انواع خودشیفتگی

خودشیفتگی عادی بزرگسالان

این نوع از خودشیفتگی یک عزت نفس طبیعی است که بر اساس ساختارهای عادی خود است. فرد بازنمایی کامل از اشیاء را درون خود وارد کرده است، روابط ابژه ای پایدار و یک نظام اخلاقی محکم دارد. سوپرایگو کاملاً رشد یافته و فردی شده است.

خودشیفتگی عادی نوزادی

تنظیم عزت نفس از طریق رضایت های مربوط به سن اتفاق می افتد، که شامل یا متضمن یک سیستم عادی کودکی از ارزش ها، خواسته ها یا ممنوعیت ها است.

خودشیفتگی پاتالوژیک

سه زیرگروه

الف) بازگشت به تنظیم عزت نفس کودکان: ایگوی ایده آل تحت سلطه خواسته ها، ارزش ها و ممنوعیت های کودکانه است. تنظیم عزت نفس بیش از حد وابسته به بیان یا دفاع در برابر لذت های کودکانه است که در بزرگسالی کنار گذاشته می شود. این خفیف ترین نوع آسیب شناسی خودشیفتگی است

ب) انتخاب شیء نارسیسیستیک: این نوع شدیدتر از نوع اول اما نادرتر است. بازنمایی خود کودک بر روی یک ابژه بازنمایی می شود و سپس از طریق همان ابژه همانندسازی می شود. بنابراین، یک ارتباط لیبیدویی ایجاد می شود که در آن کارکردهای خود و ابژه جایگزین شده است.

ج)اختلال شخصیت خودشیفتگی: این نوع با خودشیفتگی عادی بزرگسالان و واپسروی به خودشیفتگی عادی نوزادی متفاوت است. شدیدترین نوع است و برای روانکاوی مناسب است.

از نظر کرنبرگ، شخصیت‌های خودشیفته هم از خودشیفتگی عادی بزرگسالان و هم از تثبیت یا واپسروی به خودشیفتگی عادی نوزادان متمایز می‌شوند. تثبیت در مرحله ابتدایی رشد یا عدم رشد ساختارهای درون روانی خاص برای توضیح ویژگی های شخصیت های خودشیفته کافی نیست. آن ویژگی ها (از طریق فرآیند تمایز پاتالوژیک و ادغام ساختارهای ایگو و سوپرایگو) پیامد روابط ابژه پاتالوژیک هستند. خودشیفتگی بیمارگونه صرفاً سرمایه‌گذاری لیبیدویی بر خود نیست، بلکه بر یک ساختار خود پاتالوژیک و توسعه نیافته است. این ساختار پاتالوژیک بازنمایی کننده دفاعی در برابر تصاویر اولیه از خود و ابژه می باشند که یا به صورت لیبیدینال یا پرخاشگرانه سرمایه‌گذاری شده است. فرآیند روانکاوی روابط ابژه، تعارضات و دفاع ها ابتدایی را بر سطح می‌آورد که نمونه‌ای از مراحل رشدی قبل از ثبات ابژه است.

مدل رشدی کرنبرگ

یکی از مشارکت‌های اصلی کرنبرگ، مدل رشد او است. این مدل بر اساس وظایف رشدی است که فرد باید انجام دهد تا روابط سالم ایجاد کند. هنگامی که فرد نتواند یک وظیفه رشدی خاص را انجام دهد، این به افزایش خطر ابتلا به آسیب شناسی های روانی خاص منجر می شود. در نتیجه شکست در اولین تکلیف رشدی، که شفاف سازی روانی خود و دیگران است، خطر ابتلا به انواع روان پریشی را افزایش می دهد. انجام ندادن وظیفه دوم (غلبه بر جدایی) منجر به افزایش خطر ابتلا به اختلال شخصیت مرزی می شود.

علاوه بر این، مدل رشد او شامل دیدگاه کرنبرگ در مورد رانه ها است که در آن با فروید تفاوت دارد. واضح است که کرنبرگ از ملانی کلاین الهام گرفته است که مدل او عمدتاً از وضعیت پارانوئید-اسکیزوئید و موقعیت افسردگی استفاده می کند.

اولین ماه ها

کرنبرگ نوزاد را در ماه‌های اول زندگی‌اش می‌دید که در تلاش است تا تجربه‌اش را بر اساس ظرفیت عاطفی این تجربه مرتب کند. نوزاد بین دو حالت عاطفی مختلف به جلو و عقب حرکت می کند. یک حالت لذت بخش و خوشایند و حالت دیگر ناخوشایند، دردناک و ناکام کننده است. صرف نظر از اینکه فرد در کدام حالت  است، هیچ تمایزی بین خود و دیگری قائل نیست.

وظایف رشدی
اولین وظیفه رشدی: شفاف سازی روانی خود و دیگری

اولین وظیفه رشدی این است که بتوانیم بین خود و دیگری تمایز قائل شویم. هنگامی که این وظیفه انجام نمی شود، نمی توان احساس قابل اعتمادی از خود به عنوان مجزا و متمایز ایجاد کرد، زیرا نمی تواند بین تجربه خود و تجربه دیگران تمایزی قائل شود. فرض بر این است که این شکست مقدمه اصلی همه حالات روان پریشی است. در علائم اسکیزوفرنی (توهم، هذیان، تکه تکه شدن روان) می توان عدم توانایی تفکیک بین دنیای درونی و بیرونی، تجربه خود و دیگری، ذهن خود و ذهن دیگری را مشاهده کرد.

وظایف رشدی ثانویه: غلبه بر جداسازی

دومین وظیفه رشدی غلبه بر جداسازی است. هنگامی که اولین وظیفه رشدی انجام می شود، فرد می تواند بین تصاویر خود و تصاویر ابژه تمایز قائل شود. با این حال، این تصاویر به طور عاطفی از هم جدا می مانند. تصاویر دوست داشتنی از خود و تصاویر ابژه های خوب توسط عواطف مثبت یا عواطف لیبیدویی در کنار هم قرار می گیرند. تصاویر نفرت انگیز از خود و تصاویر بد و ناامید کننده ابژه ها توسط تأثیرات منفی یا پرخاشگرانه کنار هم قرار می گیرند. خوب از بد جدا می شود. تکلیف رشدی زمانی انجام می شود که کودک بتواند اشیا را به عنوان “کل” ببیند، به این معنی که کودک می تواند اشیا را هم خوب و هم بد ببیند. در کنار دیدن اشیاء «کل»، از کودک خواسته می شود که خود را دوست داشتنی و متنفر و در عین حال خوب و بد ببیند. وقتی کسی نتواند این وظیفه رشدی دوم را انجام دهد، منجر به آسیب شناسی مرزی می شود، به این معنی که اشیا یا خود را نمی توان هم خوب و هم بد دید. چیزی خوب است یا بد است، اما هر دو تأثیر نمی توانند در یک شی با هم باشند.

مراحل رشدی

مدل رشد خود و ابژه کرنبرگ بر پنج مرحله استوار است که رشد واحدهای روابط شی درونی شده را مشخص می کند، که برخی از آنها در مرحله رسوب[10] شروع به انجام می کنند. مراحل ثابت نیستند، بلکه روان هستند:

مرحله یک (0 تا 1 ماهگی) اوتیستیک نرمال: این مرحله با بازنمایی های خود-ابژه تمایز نیافته مشخص می شود. این مرحله با تصور مالر، پاین و برگمن از اوتیسم برابر است.

مرحله دو (2 الی 6-8 ماهگی) همزیستی نرمال: در ابتدای این مرحله کودک قادر به ادغام ظرفیت های عاطفی متضاد نیست. بازنمایی‌های سرمایه‌گذاری شده لیبیدویی و سرمایه‌گذاری پرخاشگرانه به شدت به بازنمایی خود-ابژه «خوب» و بازنمایی خود-ابژه «بد» تقسیم می‌شوند.

مرحله سه (6-8 ماه الی 18-36 ماهگی) تمایز خود از روابط ابژه ای: در این مرحله بازنمایی خود-ابژه «خوب» به خود «خوب» و ابژه «خوب» متمایز می شود و اندکی پس از آن بازنمایی خود-ابژه «بد» به خود «بد» و ابژه «بد» متمایز می شود. ناکامی کودک در تمایز قائل شدن بین خود و دیگران منجر به یک سازمان شخصیت روان پریشی می شود. کسی که در انجام اولین وظیفه رشدی شکست خورده است و در مرحله دوم گیر کرده است. اگرچه در این مرحله تمایز بین خود و شیء صورت گرفته است، بازنمایی های خود و شیء خوب و بد به شدت از طریق مکانیسم جداسازی جدا می شوند تا رابطه ایده آل و خوب با مادر در برابر آلودگی به بازنمایی های بد خود و بازنمایی های بد او محافظت شود.

مرحله چهارم (36 ماهگی تا مرحله ادیپ) ادغام بازنمایی های خود و ابژه: در طی این مرحله، بازنمایی‌های خود و ابژه «خوب» (سرمایه گذاری شده لیبیدویی) و «بد» (سرمایه‌گذاری شده پرخشگرانه) در یک سیستم خود معین و یک بازنمایی ابژه کل ادغام می‌شوند. فرد می تواند این امکان را درک کند که خود یا دیگری دارای ویژگی های مثبت و منفی باشد. شکست این منجر به یک سازمان شخصیت مرزی می شود. کسی که در انجام وظیفه رشدی دوم شکست خورده است و در مرحله سوم گیر کرده است. در نتیجه، خود و ابژه خوب همچنان باید با تقسیم خوب و بد از پرخاشگری محافظت شود.

مرحله پنجم (تثبیت ایگو و سوپرایگو ادغام شده): در این مرحله ایگو، سوپرایگو و اید در ساختارهای درون روانی مشخصی ادغام می شوند. با انجام موفقیت آمیز تمام وظایف رشدی، کودک یک سازمان شخصیت روان رنجور را ایجاد کرده است که قوی ترین ساختار شخصیتی است.

دیدگاه کرنبرگ در مورد رانه ها

برخلاف دیدگاه فروید، بر اساس نظر کرنبرگ، رانه ها ذاتی نیستند. رانه های لیبیدینال و پرخاشگرانه شکل می گیرند و در طول زمان با تجربه تعامل با دیگران رشد می کنند. عواطف خوب و بد کودک تثبیت می شود و به رانه های لیبیدینال و پرخاشگرانه شکل می گیرد. تعاملات خوب و لذت بخش با دیگران، به مرور زمان، به یک انگیزه لذت جویانه (لیبیدویی) تبدیل می شود. به همین ترتیب، تعاملات بد، رضایت‌بخش و ناامیدکننده با دیگران، در طول زمان به یک رانه مخرب (پرخاشگرانه) تبدیل می‌شود.

 

* این متن توسط تیم ترجمه و تالیف مجموعه روان تحلیلی مهرسای، و با هدف تسهیل دسترسی علاقمندان به منابع مهم روان تحلیلی، ترجمه و ویراستاری شده است. لازم به ذکر است برای ترجمه و ویراستاری این متون زمان و انرژی زیادی صرف شده؛ لذا خواهشمندیم از این متون صرفا جهت مطالعه شخصی استفاده نمایید. در صورت الزام برای استفاده از مطالب، ذکر نام مترجم و ویراستار و ارجاع به وبسایت مهرسای، ضروری است.

 

پانویس ها:

[1]  Weill Cornell Medical College

[2] Chilean Psychoanalytic Society

[3] Johns Hopkins Hospital

[4] C.F. Menninger Memorial Hospital

[5] Topeka Institute for Psychoanalysis

[6] Herman van der Waals

[7] New York State Psychiatric Institute

[8] College of Physicians and Surgeons of Columbia University

[9] Columbia University Center for Psychoanalytic Training and Research

[10] precipitating


heinz_kohut_2.jpg
اردیبهشت ۱۷, ۱۴۰۱

بیوگرافی و اندیشه های هاینز کوهات/ گردآورنده: زهرا راثی

بیوگرافی:

هاینز کوهات ۱۹۱۳–۱۹۸۱ روانکاو اتریشی بود که بعدها به تابعیت آمریکا درآمد. هاینتس کوهوت در ۱۳ مه ۱۹۱۳ در وین به دنیا آمد. او که تنها فرزند فلیکس کوهات و الس لامپل بود، چند سال اول زندگی خود را با مادرش به تنهایی سپری کرد زیرا پدرش در جنگ جهانی اول به جبهه ی روسیه اعزام شده بود. والدین یهودی او موزیسین بودند، اما پدرش، بعد از بازگشت از جبهه، مجبور شد شغل خود را کنار بگذارد. کوهات در یک محیط آزاداندیشی و دور از آداب و رسوم یهودی بزرگ شد. خودش می‌گفت که هرگز با یهودیت ارتباط برقرار نکرده‌است . محیط اطراف او از لحاظ علمی و فرهنگی بسیار غنی بود اما کوهات کودکی و نوجوانی خود را در تنهایی سپری کرد. پدر و مادرش، با این که زیاد در خانه حضور نداشتند، اجازه ندادند به مدرسه برود زیرا به آموزش و پرورش عمومی اعتماد نداشتند و برایش معلم خصوصی گرفتند. کوهات تا کلاس پنجم در اتریش بود، قبل از آن توسط آموزگاری در وین کتاب هایی در خصوص روان شناسی می خواند. به عقیده ی بسیاری از صاحب نظران، اهمیتی که کوهات در نظریه ی خود به همدلی می‌دهد، تا حد بسیار زیادی تحت تأثیر کمبود عاطفی در کودکی و نوجوانی بوده‌است.

کوهات در سال  ۱۹۳۲  در 19 سالگی وارد دانشکده پزشکی دانشگاه وین شد. دورۀ تحصیل او ۶ سال بود که ۶ ماه آن را در پاریس به سر برد.

 در سال ۱۹۳۸، مدرک پزشکی خود را دریافت کرد. در سال ۱۹۳۷ غم بزرگی بر دل کوهات نشست و پدر وی درگذشت. اندکی بعد از فارغ‌التحصیلی، نازیها وارد اتریش شدند و کوهات مجبور شد پنهان شود و اندکی بعد فرار کند. او ابتدا به لندن پناه برد، بعد به یکی از دوستان دوران نوجوانی خود در نیویورک پیوست. در ۱۹۴۰ برای همیشه در شیکاگو ساکن شد.

 در سال ۱۹۴۴ مدرک نورولوژی گرفت و سه سال بعد مدرک روان‌پزشکی دریافت کرد. در طول این سالهای تحصیلی، و به رغم وضعیت اقتصادی نه چندان مناسب شروع به روانکاوی با روت آیسلر کرد. بعدها با فریتز مالِنهاف شروع به روانکاوی کرد. در ۱۹۴۸  مدرک روانکاوی دریافت کرد و در ۱۹۵۳ یک مدرک دیگر به عنوان استاد و مدرس روانکاوی دریافت کرد.

در طول تحصیلاتش در انستیتوی شیکاگو، با بتی مایر، همسر آینده‌اش آشنا شد، که در آنجا به عنوان مددکار اجتماعی کار می‌کرد. آنها اسم تنها فرزند خود را توماس اوت گذاشتند که این نامگذاری، به احترام اوت آیکهورن بود، کسی که کوهات اولین روانکاوی خود را با او در وین انجام داده بود. آیکهورن که با نوجوانان کار می‌کرد، به شیوه ی خاص خودش با نوجوانان در باره ی تأثیر و اهمیت «خودشیفتگی» سؤال و جواب می‌کرد.

کاریزمای شخصی کوهات، معلومات عموم و تخصصی وی، عشقی که به کارش داشت، و فرهیختگی عظیم وی، باعث شد به او لقب «آقای روانکاوی» بدهند. در انستیتوی روانکاوی شیکاگو، او را بسیار دوست داشتند و در عین حال، کارهایش با مخالفتهای زیادی مواجه می‌شد، با این حال، او تأثیر زیادی روی این انستیتو گذاشت، و خیلی زود، راه مخصوص به خودش را پیدا کرد و مفاهیم جدیدی را اختراع کرد.

او می‌گفت که روانکاوی در یک بن‌بست از کانفورمیسم (همرنگی و همشکلی) گیر کرده‌است و در انستیتوی روانکاوی، باید همه ی افراد از رشته‌های مختلف یا با نظریه‌های متفاوت بتوانند عضویت داشته باشند. به عقیده ی کوهات، حتماً باید رشته ی روانکاوی را در رابطه با روان‌شناسی و سایر علوم، از نو تعریف کرد. در ۱۹۶۴، کوهات رئیس انجمن روان‌شناسی آمریکا، و در ۱۹۶۵، معاون انجمن روانکاوی بین‌المللی شد. او که ابتدا به نظریه ی فرویدی وفادار بود، بعدها روان‌شناسی مختص به خود را بر محور مفاهیمی مثل همدلی و خودشیفتگی بنا نهاد. او کتابهای زیادی نوشت، از جمله کتاب “The Self” را در ۱۹۷۱ به چاپ رساند که در آن، رسماً اعلام کرد از روانکاوی کلاسیک جدا شده‌است. تفکر، نوشته‌ها، و تدریس او تأثیر زیادی در روان شناسان آمریکایی گذاشت. در ۱۹۷۸، اولین کنفرانس سالانه درباره ی روان‌شناسی «خود» تشکیل شد که باعث به حرکت درآمدن جنبش جدیدی به نام روان‌شناسی خود (self) شد. روان‌شناسی «خود» امروزه نیز طرفداران بسیار زیادی دارد.

در ۱۹۷۱ دو بدشانسی به طور همزمان برای وی روی دادند: خودش به سرطان مبتلا شد و مادرش نیز به اختلالات روانی مبتلا گشت. مادرش در ۱۹۷۲ درگذشت. چند سال بعد، کوهوت به یک بیماری دیگر نیز مبتلا شد و مجبور گشت قلبش را به تیغ جراحی بسپارد. از آن به بعد، و تا زمان مرگش در ۱۹۸۱، کوهوت به تدریج خود را از انظار عمومی عقب کشید و وقتش را به بسط نظریه ی خودش اختصاص داد.

نظریه روانشناسی خود  (self psychology)

صورت بندی های مفهومی کوهات عمدتا نتیجه تحلیل بیماران مبتلا به اختلال شخصیت نارسیستیک بود. فروید نارسیسیزم را به وضعیت شخصی بیمار یا شخص در حال خواب تشبیه می کرد که در آن تمامی سرمایه گذاری هیجانی از اشیاء خارجی منقطع شده و از آن جایی که تمامی انرژی و توجه بر خود متمرکز است، چنین شخصی نسبت به هر آنچه در بیرون وی رخ می دهد بی تفاوت است. از منظر مدل فرویدی )که مبتنی بر سائق و موضوع است) نارسیسیزم اساسا ماهیتی مرضی دارد. در تعریف هارتمن از نارسیسیزم، خود به جای ایگو، هدف یا موضوع لیبیدو معرفی می شود. بنابراین تعریف هارتمن از نارسیسیزم بهنجار عبارت است از سرمایه گذاری لیبیدویی بر خود. کوهات تعریف هارتمن را با تغییر مفهوم لیبیدو دگرگون ساخت. به باور او نارسیسیزم نه به واسطه هدف سرمایه گذاری غریزی یا لیبیدویی که به واسطه ماهیت یا کیفیت نیروی غریزی یا لیبیدویی قابل تعریف است. کوهات علت این اختلال را فقدان پاسخ دهی همدلانه والدین به نیازهای انعکاس گری و ناکامی در یافتن موضوعی برای آرمانی سازی می دانست.

 کوهات در سال ۱۹۷۱ با انتشار کتاب تحلیل خود، که مفهوم خود (Self) را جایگزین Ego کرد، شماری از روان کاوان را رنجاند. هاینز کوهات بیش از هر نظریه پرداز دیگر روابط شی، بر فرایندی تاکید کرد که خود به وسیله آن از تصور مبهم و نامتمایز به احساس هویت فردی روشن و دقیق، تحول می یابد. او نیز بر رابطه اولیه مادر-فرزند به عنوان عنصر مهمی در شناختن رشد بعدی تاکید کرد.

کوهات معتقد بود که ارتباطات انسان، نه سائق های غریزی فطری، اساس شخصیت انسان است.

به عقیده هاینز کوهات ، کودکان نه برای ارضای نیازهای جسمانی، بلکه برای برآورده ساختن نیازهای روانی، به مراقبت کنندگان بزرگسال احتیاج دارند. بزرگسالان هنگام رسیدگی به نیازهای جسمانی و روانی، طوری با کودکان رفتار می کنند که گویی آنها خودپنداره دارند. کودک از طریق فراید تعامل توام با همدلی، پاسخ های شی خود را به صورت غرور، گناه، شرم یا رشک، درون فکنی می کند.

هاینز کوهات (۱۹۷۷) خود را به صورت کانون دنیای روان شناختی فرد تعریف کرد. خود به تجربیات فرد یکپارچگی و ثبات می بخشد، با گذشت زمان نسبتا پایدار می ماند و مرکز شهود و گیرنده برداشت هاست. خود کانون روابط میان فردی کودک نیز هست و چگونگی برقراری ارتباط با والدین و اشیای دیگر خود را شکل می دهد.

هاینز کوهات معتقد بود که کودکان به طور طبیعی خودشیفته هستند. آنها خودمحور بوده، صرفا به فکر رفاه خودشان هستند و دوست دارند برای کاری که انجام می دهند تحسین شوند.

خود اولیه بر اساس دو نیاز خودشیفته شکل می گیرد :

  1. نشان دادن خود عالی
  2. نیاز به کسب تصویری آرمانی از یک یا هر دو والد

خود عالی زمانی ایجاد می شود که کودک با ابژه ی خود بازتابنده که تایید رفتارش را منعکس می کند، ارتباط برقرار کند. بنابراین کودک از پیام هایی چون «اگر دیگران مرا عالی بدانند، پس من عالی هستم»، خودانگاره مقدماتی خود را تشکیل می دهند. تصویر آرمانی والد بر خلاف خود عالی است، زیرا حکایت از این دارد که فرد دیگری عالی است. با این حال این نیز نیاز به خود شیفتگی را ارضا می کند، زیرا کودک نگرش «تو عالی هستی، اما من جزئی از تو هستم» را اختیار می کند.

هر دو خود انگاره خودشیفته برای رشد شخصیت سالم ضروری هستند، اما اگر آنها بدون تغییر بمانند، به شخصیت بزرگسال خودشیفته بیمارگون منجر می شوند.  این دو خودانگاره نباید به طور کامل ناپدید شوند، بزرگسال سالم همچنان نگرش های مثبتی نسبت به خود دارد و باز هم ویژگی های خوب را در والدین یا جایگزین های والدین می بیند. با این حال، بزرگسال خودشیفته این نیازهای بچه گانه را متعالی نمی سازد و به خود محور بودن ادامه می دهد و دیگران را به صورت تماشاچی های تحسین کننده می بیند. فروید معتقد بود که چنین شخص خودشیفته ای مورد مناسبی برای روان کاوی نیست، اما کوهات باور داشت که روان درمانی می تواند در مورد این بیماران موثر باشد.

تعریف کوهات از خود

کوهات غالبا خود را در معنای گسترده آن به کار می برد، به معنای محور جهان روانشناختی فرد. با وجود آن نمی توان ماهیت خود را کاملا شناخت، صرفا با درون نگری و از طریق مشاهده همدلانه تجلیات روانشناختی در اشخاص دیگر می توان تا حدودی به شناختی از آن رسید. خود در نظر کوهات صرفا یک مفهوم نبود،بلکه او خود را به معنایی گسترده و در غالب آگاهی و تجربه فردی تعریف می کرد. خود واحدی است که انسجام مکانی و تداوم زمانی داشته و مصدر ابتکار و گیرنده تاثرات است.خود جایگاه روابط فرد و عامل فعالی است که کارکردهای روانی و رفتاری متعددی بر عهده دارد که سنتا به ایگو منصوب بوده اند. به کار گیری مفهوم خود باعث تمرکز کمتر کوهات بر ایگو در آثارش بود

مفهوم(Self object)

کوهوت با آنکه در مکتب کلاسیک روانکاوی آموزش دید، با تبیین نظرات خود رفته رفته از آن فاصله گرفت. در ابتدا کوشش نمود تا میان نظریه غرایز و دیدگاه های خود آشتی برقرار کند، اما در نهایت گسستگی کاملی از روانکاوی کلاسیک پیدا کرد و علاوه بر آن نظرات خود را به دیگر بیماران غیر از افراد خودشیفته نیز گسترش داد. در این شکل گسترده، مقوله self object جایگاه خاصی دارد. حضور و وجود آن برای تمامی انسانها به منظور تکامل روانی طبیعی لازم است.  بهتر است که این مفهوم را به شکل یک «عملکرد» دید تا فردی خاص.  همانگونه که از نام آن بر می آید این اصطلاح به این اشاره دارد که دیگر انسانها نه به عنوان ابژه هایی مستقل و «برای خود»، بلکه به صورت عواملی برای ارضای نیازهای کودک در حال رشد هستند.

 (self object) ابژه های اصلی هستند که کودکان، در تلاش برای ایجاد هویت (self) از آنها کمک می گیرند و با آنها همانند سازی می کنند.

  • دو نوع self object وجود دارد:
    • آینه ای

      آنهایی هستند که احساس کامل بودن و بی عیب و نقص بودن فطری کودک را تایید می کنند ، کودک انتظار دارد مادر احساس توانمندی،سلامت،خود بزرگ بینی و اختصاصی بودن را در او تقویت کند.

  • آرمانی:

    آنهایی هستند که کودک می تواند تحسینشان کند و به عنوان کسانی که آرامش و امنیت فراهم می آورند، در نظر بگیرد. یعنی زمانی که مادر اجازه می دهد تا کودک مادر را فردی قوی و توانمند و آرام ببیند. از نظر کودک، موضوع خویشتن آرمانی الگویی از کامل بودن،قدرتمندی و نوازش است که آن را می توان به صورت بخشی از خویشتن تجربه کرد.

از دید کوهات اهمیت self object برای حیات روحی انسان همانند اکسیژن برای حیات جسمی او است. در تمامی طول زندگی انسانها به دیگران برای رسیدن به عزت نفس و تلقی مثبت از خود نیازمندند. تفاوت میان انسانها از نظر مراتب رشد روانی تنها در self object انتخاب شده توسط آنهاست. هر چه فرد بالغ تر و سالم تر باشد ابژه های انتخاب شده توسط وی از بلوغ و سلامت بیشتری برخور دارند. از نظر کوهات تمامی اختلالات روانی، ریشه در روابط معیوب کودک با self object ها و شکست فرد در برقراری روابط آینه ای و ایده آلی در زمان کودکی دارد. مشکل ادیپی کودک به عنوان امری ثانوی به اختلال ارتباطی در مراحل قبل نگریسته می شود. از نظر کوهوت، در صورت وجود self object مناسب در مراحل قبلی، کودک قادر می شود که مرحله ادیپ را به سلامت بگذراند. همچنین برخی از مشکلات روحی مانند اعتیاد، اختلالات خوردن، انحرافات جنسی و رفتارهای ضد اجتماعی به عنوان کوششی در جهت مقابله با از هم گسیختگی وجودی در فردی که در زمان کودکی از ارتباط مناسب محروم بوده، نگریسته می شود.

تفاوت self – object و مفهوم ابژه که در نظرات قدیمی تر روانکاوی مطرح بود این است که در ارتباط ابژه ای فردی دیگر به عنوان موجودی مستقل و برای خود عمل می کند و ارزش گذاری وی بر اساس آنچه که هست ارزیابی می شود، اما ارزش self – object در عملکردی است که در دنیای درونی فرد دارد و کمکی که به حفظ ثبات هیجانی شخص می کند. نیازی که self –  object برطرف می کند اهمیت بیشتری نسبت به این موضوع دارد که چه کسی این کار را می کند.

ما همواره به دیگران نیازمندیم هر چند که این نیاز دستخوش تکامل و تحول می شود. در مرحله نوزادی این نیازها مطلق و شدید بوده و بوسیله مادر ارضا می شوند. در دوران کودکی نقش پدر اهمیت یافته و به مرور دیگران نیز وارد عمل می شوند. در نوجوانی، همسن و سالان نقش مهمی دارند و در بزرگسالی، همسر و دوستان نقش self – object را بازی می کنند. علاوه بر گسترش این جنبه که چه کسی و به چه ترتیب به عنوان self – object عمل کند، فرد سالم ساختارهای محکم و با ثبات درونی را نیز در دنیای ذهنی خود شکل می دهد تا در خدمت ارضای نیازهایی قرار گیرند که در گذشته از دیگران طلب می کرد.

شخص در مسیر رشد خود قابل انعطاف تر و به دیگران کمتر نیازمند می شود، هر چند که این نیاز هرگز به طور کامل از بین نمی رود.

مراحل رشد خود:

به عقیده هاینز کوهات نوزاد خود یا نفس ندارد. تعاملات مثبت والدین با کودک باعث می شود که در ۲ تا ۳ سال اول زندگی، هسته اصلی نفس یا نفس هسته ای (Nuclear self)  شکل بگیرد. نوزاد ابتدا در خودشیفتگی اولیه (Primary narcissism)زندگی می کند. یعنی کاملا عاشق خودش است و مادر تمام نیازهای او را برآورده می کند. اما مادر همیشه نمی تواند نیاز های او را به موقع بر طرف کنم. کودک برای جبران این صدمات، به خودبزرگ بینی پناه می برد و نفس او به نفس خودبزرگ بین تبدیل می شود.

انواع اختلالات خود 

هاینز کوهات با تمرکز بر اختلالات “خود” دریافت که برخی نابسامانی های خود، به رغم وجود درجاتی از تفاهم میان درمانگر و بیمار، غیر قابل درمان اند ؛ اختلالاتی همچون سایکوزها به جهت چندپارگی، ناتوانی یا تحریف شدید “خود” ، حالات مرزی که در آن چندپارگی و تحریفات “خود” توسط ساختارهای دفاعی پنهان می شوند و شخصیت های اسکیزوئید و پارانویید که در آنها ساختارهای دفاعی اجتناب از ارتباط را به کار می گیرند.

کوهات بر حساسیت و پذیرندگی همدلانه نسبت به تجربه ذهنی بیمار، خصوصا تجربه بیمار از درمانگر تاکید دارد.درمان مستلزم مشارکت جزء هشیار شخصیت بیمار با درمانگر است.فرایند درمان مستلزم کوششی مستمر است و ایگو باید مکررا با تلاش های سرکوب شده شخصیت و پاسخ های دفاعی به این تلاش های دوران کودکی تماس برقرار کند. درمانگر شرایطی را به وجود می آورد که در آن فرد به فعال سازی مجدد تمایلات و گرایش های اصلی و اولیه رشد ترغیب می شود. کوهات معتقد است که رابطه سالم کودک با موضوع خود سالم،منجر به شکل گیری خود هسته ای دو قطبی می شود که سه عنصر اساسی دارد:

  • جاه طلبی های هسته ای: که عبارت اند از تمایلات اکتسابی کودک برای قدرت و موفقیت که آنها را به صورت آینه ای در مادر منعکس می کند.
  • آرمان های هسته ای: که عبارتند از قدرت ها و تصورات آرمانی که از قدرت ها و محبت های مادر در کودک ایجاد می شود.
  • استعدادها و مهارت های اساسی: که به صورت مجازی بین دو قطب جاه طلبی که فرد را بر می انگیزد و آرمان گرایی که او را به سوی تحقق هدف های زندگی می کشاند، قرار گرفته و آنها را هدایت می کند.

* این متن توسط تیم ترجمه و تالیف مجموعه روان تحلیلی مهرسای، و با هدف تسهیل دسترسی علاقمندان به منابع مهم روان تحلیلی، ترجمه و ویراستاری شده است. لازم به ذکر است برای ترجمه و ویراستاری این متون زمان و انرژی زیادی صرف شده؛ لذا خواهشمندیم از این متون صرفا جهت مطالعه شخصی استفاده نمایید. در صورت الزام برای استفاده از مطالب، ذکر نام مترجم و ویراستار و ارجاع به وبسایت مهرسای، ضروری است.


01-Andre-Green-1200x800.jpg
اردیبهشت ۱۷, ۱۴۰۱

بیوگرافی و اندیشه های آندره گرین/ گردآورنده: نسترن استیری

پیشگفتار

مشارکت کم‌بدیل آندره گرین، در حوزه روانکاوی، فرهنگ و ادبیات او را به یکی از شاخص‌ترین متفکران معاصر مبدل ساخت که در میان روانکاوان فرانسه، دارای بیشترین شهرت و آثار ترجمه‌شده در سطح بین المللی می‌باشد. او یک روانکاو فرویدی است که در عین حال، به واسطه درک عمیق و برآورد دقیقی که از شکاف میان مدل‌های روانکاوی ملانی کلاین، ژاک لکان و هاینز هارتمن داشت، توانست به آنها انسجام بخشیده و چارچوب نظری خود را بنا نهد. می‌توان گفت نظریه او، در میانه دیدگاه پدرسالارانه لکان و دیدگاه متمرکز بر مادر بیون و وینیکات قرار دارد. اگرچه گرین در مفهوم‌پردازی مفاهیم روانکاونه متعددی سهم داشته است؛ لکن امروزه چارچوب روانکاونه نظریه او به عنوان یک کل نسبت به اجزای آن از اهمیت بسزائی برخوردار می‌باشد.

زندگی، تحصیلات و حرفه

آندره گرین، چهارمین فرزند یک خانواده یهودی تبار بود که دوازدهم مارس سال 1927 در مصر متولد شد. در آن هنگام ساکنان قاهره به دو جامعه عرب و جامعه اروپایی تقسیم می‌شدند که یهودیان بخشی از آن بودند. زبان فرانسوی، زبان مشترک جامعه اروپایی بود و آندره آن را زبان مادری خود می‌دانست.

او از دوران کودکی خود، به عنوان «دوره‌ای تاریک» یاد می‌کند؛ چرا که مادرش به دلیل بیماری دو خواهر بزرگتر آندره و از دست دادن یکی از آنها، از نظر روانی مادری غایب بوده است. احتمالاً همین سابقه خانوادگی، موجب علاقه گرین به مطالعه واکنش‌های روان در برابر فقدان و غیبت شده و زمینه‌ خلق یکی از مهم ترین آثار او، یعنی «مجموعه مادر مرده» را فراهم آورده است. آندره، 14 سال داشت که پدر خود را از دست داد. خانواده او پس از این فقدان، بنا بر تصمیم مادر جهت مداوای خواهر آندره به فرانسه مهاجرت کردند. لکن سه سال پس از ورود به فرانسه، مادر او نیز درگذشت و این امر موجب شد سال‌های اولیه زندگی او در این کشور، در انزوا و دشواری بگذرد.

گرین پس از مهاجرت به فرانسه، به تحصیل در رشته پزشکی پرداخت. او که احساس می‌کرد طبابت، خلاقیت‌اش را از بین خواهد برد و از سویی دیگر، نسبت به مطالعه روان مشتاق بود؛ سال 1953 رشته روانپزشکی را به عنوان تخصص خود برگزید. او بعداً، از این سال به عنوان «سال تولد» خود یاد کرد.

آن زمان، در قدیمی‌ترین مؤسسه تحلیلی فرانسه، میان طرفداران روانپزشکی سنتی و طرفداران مطالعات میان رشته‌ای، اختلاف نظرهای اساسی شکل گرفته بود که به جدایی گروه دوم و تأسیس انجمن روانکاوی پاریس (SPP) منجر شد. این جنبش زمینه را برای ظهور چهره‌هایی مانند ژاک لکان فراهم نمود. علاوه بر این تغییرات، دو رخداد دیگر در اندیشه گرین اثرگذار بود: نخست، اینکه در دهه 1950 داروشناسی روانی و عصب‌شناسی مورد توجه قرار گرفتند و در مورد مسائلی همچون ذهن، بدن و نظریه‌های بزرگی که روانپزشکی سنتی بر آن متکی بود؛ بحث‌های پرشوری را برانگیختند. و دوم، تنوع و تنویر رویکردهای نظری از جمله روانکاوی، مارکسیست، پدیدارشناسی و ساختارگرایی در میان همسالان او بود.

گرین پس از فارغ‌التحصیلی، همکاری خود با بیمارستان سنت آنه را آغاز کرد. دلیل این انتخاب، وضعیت منحصربفرد بیمارستان سنت آنه بود که امکان مطالعات میان رشته‌ای را فراهم می‌آورد. گرین در این مدت تحت تأثیر هنری ای قرار داشت که او را تنها نماد پدر(انه) برای خود می‌داند. ای، استاد سمینارهای هفتگی سنت آنه بود و تلاش می‌کرد روانپزشکی را در دید وسیع‌تری از جمله با در نظر گرفتن روانکاوی، پدیدارشناسی، یافته‌های بیولولژیکی و … آموزش دهد.

آندره گرین، در سال 1965 به عضویت انجمن روانکاوی پاریس درامد و از سال 1986 تا 1989 ریاست آن را برعهده داشت. علاوه بر این از سال 1975 تا 1977، نائب رییس انجمن بین المللی روانکاوی بود. لکان بارها از گرین برای پیوستن به کلاس درس‌اش دعوت کرد. او همواره تمایل گرین به تکثرگرایی در روانپزشکی و روانکاوی را به چالش می‌کشید. ارتباط گرین و لکان در سال 1967، پس از انتشار مقاله‌ گرین با عنوان «خودشیفتگی اولیه: ساختار یا حالت» به دلیل اختلافات نظری به جدایی انجامید.

گرین در سال‌های 1979 و 1980، استاد کالج دانشگاه لندن بود. اقامت در انگلستان، آشنایی با افرادی همچون دونالد وینیکات و هانا سیگال را در پی داشت. او بعدا اعلام کرد سه فرد تأثیرگذار در اندیشه‌اش پس از فروید، وینیکات، لکان و بیون بوده‌اند. بر خلاف لکان، گرین ارتباط خود با بیون تا سال 1979 و فوت بیون ادامه داد. کارهای وینیکات و بیون در توسعه نظری گرین تأثیر بسزایی داشته است که از جمله آنها می‌توان به مفاهیم اولیه درباره ابژه‌ها، پدیده‌های انتقالی، بازی، ابژه سوبژکتیو، تئوری‌های متأخر درباره تفکر، تئوری‌ دگرگونی‌ها و این تصور که عملکردهای روانی (مانند تفکر) می‌توانند به عنوان ابژ‌های روان عمل کنند؛ اشاره کرد.

«عقده مادر مرده»

گرین، «عقده‌ی مادر مرده» را پیکربندی روانی خاصی توصیف می‌کند که به مجموعه بازنمایی‌های عمیقاً ناهشیار و بیش از حد سرمایه‌گذاری شده از یک مادر افسرده اشاره دارد. این بازنمایی‌ها حول تصویری مادری است که در سال‌های اولیه زندگی کودک، لیبیدواش را به سمت خود (و نه نوزاد) معطوف کرده و از نظر هیجانی در دسترس کودک قرار ندارد. در نتیجه این تعامل با مادر، نوعی خلاء ساختاری درونی در کودک شکل می‌گیرد.

در این شرایط، افسردگی مادر به عنوان عامل سومی تلقی می‌شود که با ایجاد نوعی مثلث زودرس، کودک را مجبور میکند به‌ شکلی زودرس و پیش از موعد مقرر بالغ شود. سپس کودک در راستای دفاع از خود در برابر خلاء ناشی از دل کندن مادر، به صورت ناهشیار با تصویر مادرِ مرده، همانندسازی میکند.

از منظر گرین، غیبت ابژه‌ای (مادرانه) که بتواند به عنوان تسهیل‌گر تجارب کودک عمل نماید و آن‌ها را به افکاری قابل اندیشیدن مبدل سازد، به شکل‌گیری نوعی «خلاء» نهفته در روان منجر می‌شود که در فرایندهای نمادپردازی و تحول ایگو اختلال ایجاد می‌کند. این سوژه از تماس با دنیای درونی‌اش گریزان است چرا که از تجربه احساسات شدید واهمه دارد و عواطف خود را غیرقابل کنترل و ویرانگر تلقی می‌کند.

«عمل منفی»

بخش عمده کار گرین بر روی شیوه‌های مختلف «عمل منفی» متمرکز بوده است. او از اینکه چگونه پذیرش واقعیت فقدان و حل و فصل کردن آن می‌تواند راه را به سوی تجربه جدید، آرمان جدید و رابطه با ابژه‌های جدید بگشاید سخن می‌گوید.

فروید در مقاله خود با عنوان «نفی»، عمل به دهان بردن و تف کردن نوزاد را پیش زمینه تفکر در نظر می‌گیرد. در برهم‌کنش «من دوست دارم آن را بخورم» و «من میخواهم آن را تف کنم»، نوزاد نه تنها تمایز بین دوست داشتن و دوست نداشتن را درمی‌یابد، بلکه اولین مرزبندی بین درونی و بیرونی را ایجاد می‌کند. از این رو، ساختاری برای تمایز بین آنچه مورد اندیشیدن قرار می‌گیرد، آنچه تصور یا به یاد آورده می‌شود، ایجاد می‌گردد. نفی، فضایی را ایجاد می‌کند که تفکر را ممکن می‌سازد.

گرین مفهوم خود در مورد عمل منفی را بر مبنای این برداشت فروید در خصوص نقش نفی در توسعه تفکر بنا نهاد. او همچنین کار خود را به نظریه وینیکات در مورد ابژه‌های انتقالی و فاصله میان دیگریِ خیالی و دیگریِ عینی پیوند می‌دهد. ابژه انتقالی، اولین دارایی «غیر من» است. همانطور که گرین اشاره می‌کند، این «غیر» است که استفاده از ابژه را ممکن می‌سازد.

آندره گرین بیان می‌دارد که هم فروید و هم وینیکات، رشد ذهن را با استفاده از منفی و با ظرفیت سوگ مرتبط می‌دانند؛ خواه پستانی باشد که هنوز به دست نیامده یا مادری باشد که رفته اما بر خواهد گشت. همانطور که فروید می‌نویسد «بدیهی است که یک پیش‌شرط اساسی عملکرد برای آزمایش واقعیت این است که ابژه‌هایی که پیش‌تر ارضائی واقعی را فراهم ‌آورده‌اند، گم شده باشند». تفکر، از ظرفیت سوگواری و از ظرفیت جدا شدن با «غیر» شکل می‌گیرد. این دو در ارتباطی تنگاتنگ با یکدیگر قرار دارند. گرین وضعیت بالینی بیمارانی را مورد بررسی قرار می‌دهد که به دلیل تروما، قادر نبوده‌اند این ظرفیت برای تحمل سوگواری یا جدایی را ایجاد نمایند. در این شرایط جدایی به گونه‌ای که لازمه عمل منفی است، منع شده و آنچه در عوض توسعه می‌یابد، امتناع از واقعیت جدایی است.

از نظر گرین، منفی اساس دستگاه تحلیلی را شکل می‌دهد و محدوده گسترده‌ای در تکامل اندیشه فرویدی را می‌پوشاند زیرا از روان‌رنجوری (که به عنوان جنبه منفی انحراف در نظر گرفته می‌شود) تا مازوخیسم که زیربنای واکنش درمانی منفی در نظر گرفته می‌شود. اساس منفی در روانکاوی شامل آثار غیبت، عدم حضور، فقدان ابژه و مبتنی بر ظرفیت روان آدمی است تا به این عدم حضور از طریق عمل بازنمایی پاسخ دهد. بنابراین منفی نه تنها به عنوان یک عنصر مخرب، بلکه باید به عنوان یک مؤلفه خلاق نیز  تلقی شود. از منظر گرین، بیشتر خلاقیت روانکاو بودن، به استفاده خودمان از منفی مربوط است: شنیدن شکاف‌ها، سکوت‌ها، وارونه ساختن آنچه در طول جلسه فاش می‌شود، گوش دادن به آنچه در آنجا نیست و کسانی که ممکن است مخاطبان نامرئی بیمار باشند.

* این متن توسط تیم ترجمه و تالیف مجموعه روان تحلیلی مهرسای، و با هدف تسهیل دسترسی علاقمندان به منابع مهم روان تحلیلی، ترجمه و ویراستاری شده است. لازم به ذکر است برای ترجمه و ویراستاری این متون زمان و انرژی زیادی صرف شده؛ لذا خواهشمندیم از این متون صرفا جهت مطالعه شخصی استفاده نمایید. در صورت الزام برای استفاده از مطالب، ذکر نام مترجم و ویراستار و ارجاع به وبسایت مهرسای، ضروری است.

 

منابع:

https://exploringyourmind.com/andre-green-and-the-practice-of-psychoanalysis/

https://rosineperelberg.com/life-and-death-of-the-dead-father-andre-green-obituary/

https://psychoanalysis.org.uk/authors-and-theorists/andr%C3%A9-green

https://mipboston.org/wp-content/uploads/2018/12/The-Work-of-the-Negative-syllabus.pdf

http://psychoanalyticmuse.blogspot.com/2012/02/andre-green-work-of-negative.html

Scuderi, Louis, “The work of André Green : an introduction” (2015). Masters Thesis, Smith College, Northampton, MA

موسوی، الهام (1399). مروری بر مفهوم “عقده مادر مرده” آندره گرین و بررسی تاثیرات آن بر تنظیم هیجان. رویش روان شناسی، سال ، 9شماره  ،10شماره پیاپی  ،55دی 139

موسوی، الهام (1399). مروری نظری بر مفهوم توهم منفی آندره گرین. رویش روان شناسی، سال ، 9شماره  ،12شماره پیاپی  ،57اسفند 1399


de69ab3e7a2646dc80313a3d4b283b7e.jpg
اردیبهشت ۱۷, ۱۴۰۱

بیوگرافی و اندیشه های توماس آگدن/ گردآورنده: نگار نباتی

توماس آگدن( متولد ۱۹۴۶)، از تئوریسین‌های معاصر روانکاوی است که به عنوان روانکاو شاعر شناخته می‌شود. لیسانس خود را ازکالج Amherst و ارشد و دکترای پزشکی و رزیدنتی روانپزشکی خود را از دانشگاه Yale دریافت کرد. او به مدت یک سال در کلینیک Tavistock در لندن به عنوان روانپزشک دستیار بود و سپس دوره آموزش روان‌تحلیلی را در موسسه روان‌تحلیلی سانفرانسیسکو گذراند و به مدت ۲۵ سال نیز به عنوان مدیر مرکز مطالعات پیشرفته روان‌پریشی بود.  آگدن در حال حاضر به عنوان سوپروایزر و درمانگر تحلیلی در سانفرانسیسکو مشغول به کار است. خود آگدن در یکی از مقالاتش از آشنایی خود با روانکاوی این‌گونه یاد می‌کند: وقتی سه ساله بودم مادرم تحت روانکاوی بود، با وجودی که هرگز در مورد آن با من صحبتی نمیکرد، اما جلساتش را به یاد دارم. به عنوان بچه‌ای سه چهار ساله هیچ ایده‌ای در مورد معنی جلسات نداشتم، اما میدانستم که او خانه را ترک می‌کند و حضوری مضاعف در خانواده جاری است. علاوه بر برادر کوچکترم، پدرم و مادرم، همیشه در ذهن من فرد پنجمی هم بر سر میز حضور داشت. برای سال‌ها هرگز به این موضوع به درستی پرداخته نشد و همیشه برایم در هاله‌ای از ابهام و به صورت حسی مبهم باقی ماند. در واقع هفت سالم بود که برای نخستین بار گریه‌ی مادرم را دیدم؛ وقتی که او برای مرگ روانکاوش گریه می‌کرد. وقتی ۱۶ سالم بود، از لیست کتاب هایی که به من داده شد برای تابستان بخوانم، کتاب مقدمه جامع بر روانکاویِ فروید را انتخاب کردم. به خاطر دارم که آن را در اتوبوسی در نیویورک سیتی شروع به خواندن کردم و چنان غرق در آن شدم که مسیر توقفم را فراموش کردم. این موضوع به هیچ وجه ناراحتم نکرد چرا که توانستم بدون هیچ مزاحمتی تا هر زمان که میخواستم مطالعه کنم. من بیشتر مجذوب صدای کتاب شده بودم تا ایده هایی که بیان می کرد. متن کتاب شبیه سخنرانی ای خیالی برای شنوندگانی شکاک بود. شیوه ای که فروید با شنوندگان درباره شک ها و ترس هایشان صحبت می کرد، چه اکنون و چه آن موقع، برایم خیلی جذاب تر از ایده ها بود. برای مثال، روانشناسی ناخودآگاه جوک یا حتی روانشناسی ناخودآگاه رویاها. اینگونه بود که انگار از قبل محتوی ایده ها را می دانستم، این طور احساس می کردم که با این ایده های ناهوشیار از زمانی که یاد گرفتم صحبت کنم و شاید قبل‌تر از آن، آشنا شده بودم. بنابراین، مقدمه ی آشنایی من با روانکاوی از طریق روابط ابژه بود، ارتباط اولیه ام با مادرم، و ارتباط با روانکاوش و با روانکاوی از طریق او. بعد از اینکه روانکاوی را پیدا کردم، یا آن من را پیدا کرد، به طور تصادفی بخش هایی از کتاب هایی که پیش رویم قرار می گرفت را مطالعه کردم. دومین کتاب روانکاوی را که مطالعه کردم کتاب عشق اولیه و تکنیک روانکاوی بالینت بود، چرا که تنها کتاب در زمینه روانکاوی در کتابخانه محلی مان بود. احساس کردم که صدا و شیوه نوشتاری این کتاب بسیار متفاوت از شیوه نگارش فروید بود. بالینت به شکل های اولیه عشق پرداخته بود در حالیکه فروید به شکل های ابتدایی سکچوالیتی می پرداخت. حتی در آن سن کم متوجه شدم که عشق اتفاقی انسانی تر از بررسی سکچوالیتی‌ای بود که فروید به آن می پرداخت.

تصمیم گرفتم به مدرسه پزشکی بروم چرا که در آن زمان تنها دکتری پزشکی در انستیتوهای مرتبط با انجمن روانکاوی آمریکا پذیرفته می شد. در آن زمان نمی دانستم که انیستیتوهای خیلی کمی بودند که کاندیدهای غیر پزشک را هم می پذیرفتند. مطمئن نیستم اگر میدانستم که میتوانم بدون اینکه پزشکی بخوانم روانکاو شوم، باز هم این کار را میکرم یا نه. فکر می کنم که آموختن پزشکی در پرداختن به روانکاوی ارزشمند است. برای من، آنچه که درباره آموزش پزشکی خیلی مهم بود، تجربه به عهده گرفتن مسئولیت زندگی بیمار به شیوه ای واقعی بود. این مسئولیت بزرگی است و یکی از مسئولیت هایی است که فکر میکنم بعضی از روانکاوان سعی می کنند آن را انکار کنند. بیشتر اوقات در کار روانکاوی، بیماران قادر به پذیر مسئولیت زندگی شان هستند، اما این همیشگی نیست. برای مثال، بیماران اسکیزوفرنی و بیمارانی با انواع مختلف روانپریشی یا بیماران افسرده ای که تمایل به خودکشی دارند، اغلب قادر به عهده گرفتن مسئولیت زندگی شان نیستند. متاسفانه، همیشه هم برای بیمار و هم برای روانکاو پیش بینی اینکه بیماران در طی درمان یا تحلیل روانپریش شوند یا افکار خودکشی داشته باشند امکان پذیر نیست. در واقع من معتقدم که هر تجربه تحلیلی حتی اگر مشتمل بر روانپریشی و یا وضعیت افسردگی حاد باشد ارزشمند است، تجاربی که به واسطه ترس روانکاو از بر عهده گرفتن مسئولیت زندگی بیماران از آنها اجتناب می شود.

آگدن یکی از مهم‌ترین و اصیل‌ترین افراد اثر گذار در اندیشه روانکاوی در دهه‌های گذشته بوده است. خواننده آثار آگدن نوعی زیستن در فضای بینابینی(intermediate space) را تجربه می‌کند که ناشی از مهارت قصه گویی آگدن همراه با حجمی از استعاره و شاعرانگی است. البته در کنار مهارت فوق‌العاده آگدن در توصیف کردن قصه‌وار جلساتش، او در زمینه داستان نویسی هم چندین کتاب به چاپ رسانده است. اولین رمانش در سال ۲۰۱۴ با نام the parts left out و در حال حاضر آخرین رمانش با نامthis will do  در سال ۲۰۲۱ منتشر شده است. آگدن علاقه خود به ادبیات را اینگونه توصیف می‌کند: علاقه شدید من به ادبیات در کل زندگی ام بوده است، و به نظر می رسد الان که در حال پیرشدن هستم  پررنگ‌تر نیز می‌شود. آن چه من ازعلاقه مشترک روانکاوی و ادبیات به مقوله زبان می‌بینم فقط به راهی برای ابراز افکار و احساسات خلاصه نمی‌شود، بلکه مهمتر از آن، زبان، بستری برای خلق این افکار و احساسات است. به عبارتی ما ازکلمات به وجود آمده ایم. ما به واسطه زبان است که تجربیات مان را به افکار واحساسات تغییر می دهیم. برای یادگیری سخن گفتن به زبان خود شخص، هیچ کاری بهتر از دنبال کردن نویسندگان بزرگ نیست. در تاریخ ادبیات دنیا هیچ کس به شیوه ای که بورخس نوشت، ننوشت. اگر کسی سعی بر این کار داشت در نهایت یک تقلیدگر صرف از بورخس شد، که این موضوع در مورد کافکا، کالینو، هومر، کوتز، وردزورث، ملویل، بکت و فراست (تنی چند از نویسندگان مورد علاقه ام) هم صدق می‌کند. من درکناراین نویسندگان و سایرنویسندگان بزرگ نه تنها به عنوان تماشاگر بلکه برای خلق زبان خود نیز شرکت می‌کردم.

 سبک منحصر به فرد آگدن در خلق مفاهیم روانکاوی از او تحلیل‌گری ساخته که علاوه بر نظریه‌پردازی و تحلیل، ادبیات و روانکاوی را به هم پیوند زده است. او مفاهیمی را به زبان روانکاوی وارد کرده که تا پیش از این به آن‌ها پرداخته نشده یا به گونه‌ای متفاوت پرداخته شده است. مفاهیمی مانند سوم تحلیلی(Analytical Third)، مفهوم ریوری(reverie)، جایگاه همجوار اوتیستیک(Autistic-contiguous position)، مفهوم بندی مجدد عقده ادیپ در زنان و مردان، دیدگاهی منحصر به فرد در رابطه با استفاده از زبان(language) در روانکاوی، رابطه روانکاوی و ادبیات و مفهوم بندی مجدد برخی از مفاهیم روانکاوی مانند استفاده از کوچ(couch)، تحلیل رویا و …

 اولین کتابش، همانند سازی فرافکنانه و تکنیک‌های روان‌درمانی، کاربردی نوآورانه از همانندسازی فرافکنانه را که توسط کلاین و بیون توسعه یافته بود، ارائه کرد. آگدن راه‌هایی را که در آن فانتزی‌های درون‌روانی بیمار در فضای بین فردی او با تحلیلگر تحقق می‌یابند، بررسی کرد. باید به این موضوع نیز اشاره کرد که هرچند آگدن خود را متفکری مستقل می‌داند و معتقد است که نه می‌تواند خود را طرفدار مکتبی خاص یا معترض و منتقد به آن بداند، با نگاهی به مقالاتش در می‌یابیم که قسمت عمده کارهایش به تشریح و مفهوم‌بندی مجدد مفاهیم مطرح شده توسط نظریه‌پردازان محبوبش یعنی دونالد وینی‌کات، ویلفرد بیون و ملانی کلاین اختصاص دارد. به عنوان مثال در مقاله ” در باب نگه‌داشتن و دربرگرفتن، بودن و رویاپردازی” آگدن به بررسی دو مفهوم «نگه داشتن» وینیکات و ایده « ظرف و مظروف» بیون که اغلب در پیشینه روانکاوی به جای هم به کار می‌روند اما در واقع هر یک بیانگر جنبه‌های کاملا متفاوتی از تجربه انسانی هستند، می‌پردازد. آگدن معتقد است که: اولین کارکرد نگه‌دارندگی مادر(holding)  ورودش به دنیای نوزاد و درک مقوله زمان از نگاه اوست. مادر با قراردادن خود در حالتی روان‌پریش گونه و در تلاش برای “محافظت کردن از حیات نوزاد” (وینیکات، ۱۹۵۵، ص. ۱۴۷) به نوزاد این اجازه را می‌دهد تا خطر گرد هم آوردن بخش‌های مختلف خودش را بپذیرد. این لحظه‌های ابتدایی یکپارچگی خویش لحظه‌ای حساس است زیرا که این فرد جدید کاملا حس می‌کند که در معرض خطر است. در مقابل، ایده «ظرف و مظروف» بیون مربوط به تعامل داینامیک افکار غالبا ناخودآگاه (ظرف) و ظرفیت رویاپردازی و فکر کردن به این افکار(مظروف) است. این ایده به محتوای چیزی که به آن فکر می‌کنیم اشاره نمی‌کند، بلکه به شیوه تفکر ما و این موضوع می‌پردازد که ما چگونه تجربه‌ زنده را پردازش میکنیم و هنگامی که نمی‌توانیم با آن تجربه کار روانشناختی انجام دهیم از نظر روانی چه اتفاقی  برایمان می‌افتد. برای فهم این ایده بیون ضروری است که منظور بیون از نقش رویاپردازی در زندگی روانشناختی را بفهمیم، چیزی که هم در خواب و هم در بیداری اتفاق می‌افتد.

 کتاب ماتریکس ذهن: روابط ابژه و دیالوگ روانکاوی، به توضیح و باز‌آفرینی مفاهیم اولیه ای که توسط سه شخصیت برجسته مکتب روابط ابژه: کلاین، فیربرن و وینیکات مطرح شده بود، پرداخته است. در کتاب لبه بدوی تجربه، به استنتاج و توسعه خطوط اصلی نظریه‌های مشتق از مکتب روانکاوی بریتانیایی که مفاهیمی مانند ساختار تجربه، عقده ادیپ، اولین جلسه تحلیلی و طبیعت دانش تحلیلی را در برمی‌گیرند، می‌پردازد.  در کتاب ریوری و تفسیر: حس کردن چیزی انسانی آگدن بیان می‌کند که درنظر نگرفتن ریوری کاری تقریبا غیر ممکن است چرا که ریوری تجربه‌ای است که معمولی‌ترین و شخصی‌ترین شکل‌ها را به خود می‌گیرد. از نظر آگدن این اشکال می‌توانند همان رویدادها و دغدغه‌های روزمره باشند که در پروسه زندگی اتفاق می‌افتند. در واقع ریوری‌ها از زندگی‌ها و دنیایی که این زندگی‌ها در آن جریان دارند ساخته می‌شوند. آن‌ها می‌توانند راجع به آدم‌ها، کار، فکر کردن راجع به چیزهای مختلف، عاشق شدن، چرت زدن، دنیا و معمولی بودن عجیب‌اش و عجیب بودن معمولی‌اش باشند. نشخوارهای فکری ما، خیال‌پردازی‌ها، فانتزی‌ها، احساسات بدنی، ادراکات گذرا و تصاویر شکل گرفته در وضعیت نیمه خواب، تن صدا و اصطلاحاتی که در ذهن ما هستند، همه‌شان نوعی از ریوری هستند که ما معمولا به طور مستقیم درباره آن‌ها با مراجعانمان صحبت نمی‌کنیم بلکه سعی می‌کنیم به هنگام صحبت از افکار و احساساتمان با مراجع آن‌ها را انعکاس دهیم. در نتیجه با وجود اینکه این تخیلات به طرز گمراه‌کننده‌ای به عنوان یک خلق صرفا شخصی در نظر گرفته می‌شوند، در نظر اگدن بخشی جدانشدنی از سازه بین‌ذهنی ناخودآگاه هستند که تحلیلگر و تحلیل‌شونده همزمان در آن سهم دارند.

از دیگر مفاهیم مطرح شده توسط آگدن که درآن می‌توان حضور همزمان تحلیل‌گر و تحلیل شونده را دریافت، مفهوم سوم تحلیلی است. سوم تحلیلی استعاره ای است برای خلق ذهنی که از خودش موجودیتی دارد و می‌تواند به شیوه‌ای فکر کند که هیچ کدام از طرفینی که در خلق این ذهنیت سوم سهیم بوده‌اند به تنهایی قادر به تولید آن نوع فکر کردن نیستند. به دلیل اینکه سوم تحلیلی توسط روانکاو و مراجع و با توجه به ساختار شخصیتی، تاریخچه شخصی، ساختار روان‌تنی و سایر عوامل شخصی تجربه می‌شود، بنابراین تجربه سوم تحلیلی با وجود اینکه مشترکا خلق می‌شود، برای هر یک از آن‌ها تجربه‌ای متفاوت است. علاوه بر این، به دلیل اینکه این ساختار در یک بافت تحلیلی تولید می‌شود که نقش رابطه زوج تحلیلی در شکل‌گیری آن بسیار تعیین‌کننده است، بنابراین سوم تحلیلی ساختار نامتقارنی دارد. در نتیجه، در شکل‌گیری این بافت تحلیلی، تجربه ناخودآگاه مراجع، که به عبارتی همان تجربه حال و گذشته اوست و توسط زوج تحلیلی به‌ عنوان سوژه اصلی گفتمان تحلیلی ( و نه تنها عامل) در نظر گرفته می‌شود، ارجحیت دارد. آگدن همچنین در رابطه با سوم تحلیلی معتقد است که: اگرچه اغلب اثری مجبور کننده دارد که ظرفیت تحلیل‌گر و تحلیل‌شونده را برای فکر کردن به عنوان افرادی جدا محدود می‌کند، اما می‌تواند به نوعی زاینده و رشد دهنده باشد. به عنوان مثال، تجربیاتی که در فضای سوم تحلیلی و به وسیله آن اتفاق می‌افتند، کیفیتی از صمیمیت را ” به معنای واقعی” بین بیمار و روانکاو تولید می‌کنند ( وینیکات ۱۹۶۳، ص. ۱۸۴). چنین تجربیاتی شامل احساساتی از شوخ‌طبعی‌ مفرح، همراهی، بازیگوشی، شفقت، معاشقه سالم، جذابیت و سایر احساسات هستند. این تجربیات در سوم تحلیلی اهمیت ویژه‌ای برای تحلیل دارند، به این علت که این روش‌های سالم و زایای رابطه با ابژه می‌توانند به عنوان اولین نمونه و تجربه در زندگی بیمار باشند. من معمولا دادن تفسیر در مورد معانی این اتفاقات تحلیلی را تا مدت‌ها به تاخیر می‌اندازم ( اگر اصلا تفسیری بدهم). آنچه در تحلیل اهمیت دارد زندگی کردن این تجربیات است،نه صرفا درک کردن آن‌ها.

روش درمانی آگدن همیشه دارای نوعی پیوستگی است. در عین حال که عمیقا غرق در سنت روانکاوی است، پیوسته مفاهیم کلاسیک روانکاوی را متناسب با حساسیت‌های دنیای مدرن و شرایط فکری معاصر و مشکلات بالینی فعلی، ساختار بندی کرده و به آن غنا می‌بخشد. آگدن در یک از مصاحبه‌هایش تئوری روانکاوی را به عنوان مجموعه‌ای از ایده‌ها درنظر میگیرد که باید از دریچه ذهنی تحلیلگر تفسیر و فیلتر شوند. هر کدام از ایده‌های روانکاوی به نوبه خود از دریچه زبانی و معناشناسی متفاوتی گسترش یافته‌اند. اگرچه فرضیات و مفاهیم مشترکی در این ایده‌ها جاری است، در نظر او هیچ دو خط از تفکر تحلیلی، حتی وقتی که از اصطلاحات مشترکی استفاده می‌کنند( مانند انتقال، انتقال متقابل، مقاومت، فانتزی، غریزه و…)، مفاهیم یکسانی تولید نکرده‌اند. به طور مثال وقتی بالینت، فروید، فیربرن، کلاین، استرن، سالیوان و ویینیکات به مفهوم خیال‌پردازی ناخودآگاه اشاره می‌کنند هر کدام به ایده کاملا متفاوتی اشاره می‌کنند که در زمینه‌ای خاص و با تجربیات بالینی کاملا متفاوتی شکل گرفته است.

از نکات برجسته ای که در کارهای آگدن می‌توان مشاهده کرد، نوع نگاه او و مهارت قصه‌گویی اش در رابطه با روند برگزاری جلسات  است. از نظر آگدن، ریتم جلسات تحلیلی با ریتم هر نوع مکالمه دیگری متفاوت است، که می‌توان به این دلایل اشاره کرد: ۱) چیدمانی که در آن گفت‌و‌گوی تحلیلی اتفاق می‌افتد به نوعی تعبیه شده که مراجع و درمانگر فرصت ریوری(waking dreaming)، صحبت کردن به مثابه رویاپردازی(talking-as-dreaming)، dream thinking وthinking transformative را داشته باشند. در تلاش برای خلق فضایی جهت رویاپردازی آگدن در حالی که مراجع روی کاناپه دراز کشیده، پشت او می‌نشیند. او در شروع تحلیل به هر یک از مراجعانش توضیح می‌دهد که استفاده آن‌ها از کاناپه به او فضای شخصی ای برای فکر کردن می‌دهد که در گفت‌و‌‌گوی رو در رو برایش امکان‌پذیر نیست. حتی به آن‌ها می‌گوید که این موضوع ممکن است برای آن‌ها هم صدق کند. آگدن بدون در نظر گرفتن تعداد جلسات هر مراجع همیشه از کاناپه استفاده می‌کند. ۲) به قانون پایه‌ای(fundamental rule) فروید وفادار نیست. او می‌گوید که هم در تجربه شخصی اش و هم در کار با سایر تحلیلگرانی که از او مشورت می‌خواستند دریافته است که به کار بردن جمله ” هر چیزی را که به ذهنت می‌رسد بگو” به حق مریض برای حفظ حریم شخصی‌اش که لطمه می‌زند. در نتیجه به جای درخواست از مریض برای گفتن هر چیزی که به ذهنش می‌آید به مراجعش می‌گوید( به طور ضمنی و غیر ضمنی) که او آزاد است تا هر آن‌چه را که می‌خواهد بگوید و چیزی را که انتخاب می‌کند مطرح نکند، پیش خودش نگه دارد. نتیجه این سبک از محدود سازی در جلسات( مدیریت چهارچوب تحلیلی) است که ریتم گفت‌و‌گوی تحلیلی را با هر نوع مکالمه دیگری متفاوت می‌کند. همزمان که او و مراجع در حال حرکت به سمت انواع شیوه‌های رویاپردازی و یا خارج شدن از آن هستند، حضور آگدن در این ریتم تحلیلی از طریق همیشه شنونده بودن وگاهی سخن‌گو بودن اتفاق می‌افتد. جریانی که می‌توان از آن به عنوان نوعی تبادل فعال نام برد که در آن هیچ یک از دو طرف گفت‌و‌گو بر مکالمه تسلط و برتری ندارد. آگدن حتی خودش را همیشه محدود به اظهارنظرهای کوتاه نمی‌کند، به طوری‌که گاهی بخش زیادی از جلسه را در حال تعریف کردن داستانی برای مراجع است. از نظر آگدن درمانگر باید به خود فرصت شگفت زده شدن از ایده‌ها و پدیده‌هایی که آن‌ها را مسلم فرض می‌کرده بدهد. به طور مثال، باید از تاثیر فراگیر ذهن ناهوشیار، قدرت انتقال و سرسخت بودن مقاومت(intransigence of resistance) متحیر شود و در ادامه بتواند از اسامی آشنا برای توصیف کردن این پدیده‌های تازه کشف شده استفاده کند. اگر تحلیلگر به خودش این فضا را بدهد که بی‌وقفه مثل یک مبتدی باشد ممکن است فرصتی پیدا کند که از آن چیزی که تصور می‌کرده می‌شناسد دوباره بیاموزد. در واقع جلسه اول تحلیل هیچ تفاوتی با سایر جلسات ندارد و روانکاو همان قدر روانکاو، درمانجو همان قدر درمانجو و تحلیل همان تحلیل جاری در سایر جلسات است.

او در هنگام صحبت با هر یک از بیمارانش با بهره‌گیری از تن صدایی متفاوت، فراز و نشیب در صحبت‌هایش و انتخاب کلمات متفاوت نوعی از ارتباط را برقرار می‌کند که منحصر به فرد همان شخص است. برای آگدن عجیب نیست که شیوه صحبت او با هر یک از فرزندانش متفاوت از دیگری است. او می‌گوید که در هیچ یک از دوره‌های زندگی اش به گونه ای که با مادرش صحبت کرده، با پدرش آن شیوه را در پیش نگرفته است. این موضوع در ارتباط با ‌مراجع‌هایش هم صادق است. او معتقد است اگر مراجعانش نحوه صحبت او با مریض دیگر را ببینند، متعجب خواهند شد: مدلی که من با یک مریض صحبت می‌کنم ممکن است به نظر مریض دیگر بیش از حد دوستانه، یا مادرانه یا پدرانه به نظر برسد. و از نظر من هنگامی که مریضم احساس می‌کند که مدل صحبتی که با مراجع دیگرم دارم مناسب او نیست، کاملا درست می‌گوید چون آن سبک از گفت و گو با او و برای او خلق نشده است.

آگدن در توضیحات خود راجع به جلسه ابتدایی درمان معتقد است آن‌چه که بیمار را به تغییر در پروسه تحلیل بیشتر از همه امیدوار می‌کند، فهمیده شدنش در دو سطح هوشیار و ناهشیار است. این موضع لزوما به معنای ارائه تفسیر در جلسه اول درمان نیست، چرا که گاهی فهمیدن بیمار در ارائه نکردن تفسیر و خودداری از زیاد دانستن در همان ابتدا است. اولین جلسه تحلیلی در واقع اولین تجربه در زندگی بیمار است که در آن احساسات و فانتزی‌های بیمار (که شامل اضطراب‌های مربوط به قدرت تخریب خشم و عشق اش هم می‌شوند) با دقت به واژه در آمده و ساده و مستقیم از آن سخن گفته می‌شود. هیچ تجربه دیگری نمی‌تواند این سطح از امیدواری را در بیمار ایجاد کند که او را قادر به تغییری در زندگی اش کند که تا این لحظه غیرممکن به نظر می‌رسید. از نظر او رویکرد تحلیلی ای که نتواند اضطراب بیمار را مورد بررسی قرار دهد( به خصوص در انتقال منفی) این حس را به بیمار منتقل می‌کند که درمانگر از دست و پنجه نرم کردن با خشم و ترسی که بیمار در آن لحظه تجربه می‌کند ناتوان بوده و یا تمایلی به آن ندارد. در ادامه، بیمار با فهم این موضوع که جنبه‌هایی از او که ناهوشیارانه حس می‌کند باید در تحلیل مورد بررسی قرار بگیرند، دیده نمی‌شوند، از فرایند درمان ناامید می‌شود. برای تحلیل‌شونده اتاق درمان فضایی عمیقا همراه با سکوت است که در آن می‌فهد که باید صدای خود را برای روایت داستانش، بیابد. این صدا، صدای افکار اوست که شاید تا آن موقع هیچ‌وقت آن را نشنیده باشد( حتی شاید بیمار متوجه شود که تا آن لحظه صدایی مخصوص به خودش نداشته و همین بتواند برایش نقطه شروع تحلیل باشد). تحلیلگر هم با حرف زدن و حرف نزدن اش این واقعیت را به بیمار منتقل می‌کند که بیمار را بدون هر نوع قضاوتی پذیرفته و همزمان هر دوی آن‌ها با هدف تغییر روانشناختی بکدیگر را ملاقات کرده‌اند. در واقع تحلیلگر سعی می‌کند که بفهمد چرا بیمار این‌گونه است و نمی‌تواند تغییر کند و همزمان به طور ضمنی از بیمار می‌خواهد تا برای بهره بردن از تحلیل بیماری خود را رها کند.به عنوان مثال بیمار اسکیزوئید باید برای غلبه بر وحشت‌اش از کوچکترین تعاملات انسانی، با تحلیل‌گر خود وارد رابطه شود. بیمار وسواسی باید برای کمک گرفتن بابت نشخوارهایش آن‌ها را تا حدی رها کرده و بتواند وارد دیالوگ تحلیلی شود و بیمار هیستریک هم باید مدتی نمایشی که در زندگی‌اش ( و جایگزین زندگی‌اش) برپا کرده را متوقف کند تا به جای اینکه فقط بازیگر همیشگی این نمایش باشد، بتواند به عنوان یک تماشاچی هم به آن بنگرد.

او در زمره درمانگرانی است که در کار با بیماران به شدت آشفته، رویکرد تحلیلی را مدنظر قرار می‌دهد. معتقد است که مانع اصلی در تحلیل این گروه از بیماران، انتقال متقابل تحلیل‌نشده است. آموزش تحلیلی به ندرت به تجربه کار با بیماران آشفته تحت‌نظر سوپروایزر بالینی یا بررسی دقیق انتقال متقابل ‌می‌پردازد. به همین علت تعجبی ندارد که تعداد محدودی از بالینگران هستند که برای کار تحلیلی با این بیماران آموزش کافی دیده‌اند. این وسوسه همیشه وجود دارد که درمان ناموفق بیماران بردرلاین و اسکیزوفرنیا را بیشتر از اینکه به ناتوانی تحلیلگر در کار تحلیلی با این گروه از بیماران نسبت دهیم، به تحلیل‌پذیر نبودن این بیماران نسبت دهیم. باور رایج در کار با این گروه از بیماران این است که تفسیر دادن برای بیمار مخرب بوده و به جای آن باید درمان حمایتی را پیش گرفت ( درمان حمایتی تعبیری است برای نوعی رابطه درمانی که در آن با مراجع مانند نوزادی رفتار می‌شود که قدرت درک کلمات و در نتیجه درک ماهیت اضطراب‌هایی که او را از داشتن یک زندگی منسجم و مبتنی بر ابژه باز می‌دارد، ندارد). چنین دیدگاهی نمی‌تواند درک کند که یکی از یکپارچه‌ترین و حمایتی‌ترین چیزهایی که می‌توانیم به بیمار ارائه دهیم همین قدرت نمادهای کلامی است، نمادهایی که دربرگیرنده افکار، احساسات و حس‌هایی هستند که بیمار می‌تواند آن‌ها را مدیریت کند. کلمات این قدرت را دارند تا آنچه را که به صورت اشیا یا نیروهای فیزیکی تجربه شده است را به سیستمی از افکار و احساسات شخصی شده تبدیل کنند. نشانه‌های کلامی به ما در تبدیل شدن به سوژه‌های انسانی کمک می‌کنند. مهم است که تفسیر را با تعقل کردن اشتباه نگیریم. نشانه‌های کلامی به ما کمک می‌کنند که مجموعه‌ای از چیزها را بسازیم که قابل فهم و تغییر پذیر هستند. ‌آدم‌ها نمی‌توانند گذشته خود، پدرو مادر خود و فجایع روانشناختی که برایشان رخ داده را تغییر دهند، اما می‌توانند دیدگاه و فهم و تجربیات خود از آن وقایع را تغییر دهند. ممانعت از دسترسی بیمار به این نماد‌های دگرگون‌کننده به معنای نادیده گرفتن ابزار‌هایی است که به او فرصت این تغییرات روانشناختی را می‌دهند.آگدن در رابطه با مصرف دارو می‌گوید: من ذاتا مخالفتی با مصرف دارو در بیماران به شدت آشفته ای که در حال تحلیل هستند، ندارم. من به طور روتین درمان با این گروه از بیماران را بدون استفاده از دارو شروع می‌کنم، مگر به دلایل اورژانسی( که شامل ریسک خودکشی، رفتارهای خشن و تجربه بیمار از درد روانشناختی غیرقابل تحمل هستند). قبل از توصیه به مصرف دارو من باید متقاعد شوم که روابط بین فردی و سازه‌های نمادینی که در شروع پروسه تحلیل در اختیار بیمار قرار گرفته‌اند به تنهایی به بیمار اجازه ۱) درگیر شدن درکار روانشناختی ای که تغییرات ساختاری ایجاد می‌کند و ۲) ادامه دادن زندگی ای که تا آن لحظه برای خودش ساخته است را نمی‌دهد.

در انتها شاید بتوان به منظور جمع‌بندی رویکرد آگدن به روان‌تحلیلی به گوشه‌ای از مصاحبه او با مجله هاآرتص اشاره کرد: بسیاری از تحلیلگران تمایل دارند که علمی به نظر برسند، چیزی که شخصا فکر میکنم مسخره است. روان‌تحلیلی جزو علوم طبیعی نیست- شاید در بهترین حالت یک علم اجتماعی و احتمالا نزدیکتر به یک تجربه ادبی است، تجربه ای در زبان. توصیف‌هایی که از مراجعان ارائه می‌کنیم هم خیالی هستند، حتی اگر بر مبنای تجربه واقعی با افراد باشند. تجربه ما در تحلیل مراجعین و نوشته‌های ما از آن‌ها یکسان نیستند. شما در واقع در حال تصور کردن آن تجربه، یا فردی هستید که قرار است از طریق ابزار زبان او را به نوعی گیر بیاندازید. اگر تا به حال نوشته‌ای از یک جلسه را دیده باشید، در واقع به حوصله‌سر‌بر ترین چیز در دنیا نگاه کرده‌اید. یک متن خشک که هیچ یک از احساسات، تن صدا و بالا و پایین شدن آن و سایر ابزارهای بیانی زبان را ندارد. پس وقتی که دارید راجع به یک مراجع می‌نویسید، دارید می‌نویسید که آن موسیقی را خلق کنید. قصه و موسیقی زندگی متوقف نمی‌شود، فقط ادامه می‌دهد و ما باید دائما از خودمان این سوال را بپرسیم که این قصه در مورد چیست؟

* این متن توسط تیم ترجمه و تالیف مجموعه روان تحلیلی مهرسای، و با هدف تسهیل دسترسی علاقمندان به منابع مهم روان تحلیلی، ترجمه و ویراستاری شده است. لازم به ذکر است برای ترجمه و ویراستاری این متون زمان و انرژی زیادی صرف شده؛ لذا خواهشمندیم از این متون صرفا جهت مطالعه شخصی استفاده نمایید. در صورت الزام برای استفاده از مطالب، ذکر نام مترجم و ویراستار و ارجاع به وبسایت مهرسای، ضروری است.


image1-1.png
اردیبهشت ۱۷, ۱۴۰۱

بیوگرافی و اندیشه های رونالد فیربرن/ گردآورنده: فریما رحمتی

رونالد فیربرن در سال ۱۸۸۹ در ادینبورگ به دنیا آمد. او تنها فرزند سیسیلیا ریف و توماس فیربین، نقشه بردار و رئیس انجمن معماری ادینبورگ بود. او در مدرسه قلعه مرچیستون و در دانشگاه ادینبورگ، به مدت سه سال در رشته الهیات و مطالعات یونان تحصیل کرد و در سال ۱۹۱۱ فارغ التحصیل شد. در جنگ جهانی اول به مهندسان سلطنتی پیوست. او در بازگشت به خانه آموزش های پزشکی را آغاز کرد که احتمالاً از تجربه جنگی اش الهام گرفته بود. او در ۳۰ مارس ۱۹۲۹ از دانشگاه ادینبورگ دکترای پزشکی (MD) دریافت کرد. از سال ۱۹۲۷ تا ۱۹۳۵ با محوریت موضوعات روانشناختی در دانشگاه سخنرانی می کرد و همچنین به طور مستقل آنالیز را تمرین می‌کرد. از سال 1941 تا سال 1954 مشاور روانپزشک وزارت بازنشستگی بود. در سال ۱۹۳۱ به یکی از اعضای همکار انجمن روانکاوی بریتانیا تبدیل شد و در سال ۱۹۳۹ عضو رسمی این انجمن شد. هر چند فیربرن تا حدی منزوی بود که تمام دوران حرفه ای خود را در ادینبورگ گذراند، تأثیر عمیقی بر مکتب روابط ابژه گذاشت. فیربرن یکی از نظریه پردازهای گروه میانی (که اکنون گروه مستقل نامیده می شود) بود. شوربختانه، به علت وضعیت سلامتی و مرگ زودهنگام، او قادر به تکمیل نظریه بالینی خود نشد و این امر را به هری گانتریپ، آنالیزان و همکار خود واگذار کرد. او در سن ۷۵ سالگی در ادینبورگ درگذشت.

از دید فیربرن انگیزش در قالب تلاش برای رابطه مندی با یک ابژه معنا پیدا می‌کند و نه صرفا کوششی برای ارضا از طریق کاهش تنش. فیربرن مدل ساختاری فروید (1923) را با یک مدل استعاری که در آن ذهن به عنوان یک «دنیای درونی» تصور می‌شود، جابه جا کرد، که در آن بخش‌های واپس‌رانده شده و دوپاره شده خود، تبدیل به جایگزین‌هایی پایدار و در عین حال بالقوه تغییر پذیر با قابلیت ارتباط می‌شوند (مثل زیر‌ساخت‌هایی از شخصیت). دنیای ابژه‌ درونی فیربرن گسترده‌تر از مدل سه‌گانه ساختاری فروید است و مجموعه‌ای غنی از استعاره را فراهم می‌کند که به درک انواع معضلات انسانی‌، به ویژه دسته‌ای که مربوط به ترس از مخرب بودن عشق است و نقش محوری خشم، تحقیر، سرخوردگی و عشق اعتیادآور در ذهن ناهشیار کمک می‌کند. از دید فیریرن تکانه‌ها، چه هشیار باشند و چه ناهشیار، از طریق ساختار ایگو تجربه می شوند، ایگویی که از زمان تولد وجود دارد، هرچند می تواند ابتدایی یا تمایز نا یافته باشد. به طور کلی تجربه انسانی برای فیربرن تنها از طریق ایگو معنا پیدا می کند. . او رشد را به عنوان حرکت از وابستگی نوزادانه به وابستگی بالغانه مفهوم‌پردازی کرد، نه به سمت رشد جنسی شخصیت. وابستگی بالعانه نگرشی از اهدا کردن است، که در آن ابژه‌های پذیرفته شده و رد شده هر دو بیرونی هستند. دنیای بیرونی یک زندگی مستقل دارد که به سادگی عملکرد دنیای درونی فرد نیست. فیربرن رشد را به مراحل ابتدایی دهانی که توسط گرفتن، مکیدن، پس زدن و یک مرحله بعدی گاز گرفتن و مکیدن متناوب مشخص می‌شود، تقسیم کرد. فاز دهانی اولیه یک مرحله پیش- دوسوگرایانه است که در آن ابژه در واقع خرده ابژه است. پستان مادر و نه خود مادر. از دید فیربرن فاز مقعدی، مرحله ای از رشد جنسی نیست، بلکه یک پدیده تبدیلی تکرار شونده است. او می نویسد: «مساله این نیست که چون کودک در مرحله مقعدی است با مسائل مربوط به دفع مشغول است، بلکه او مقعدی است، زیرا با دفع چیزها در این مرحله مساله دارد». مناطق بدنی به بیان شیوه های درونی کنترل رابطه کمک می کنند، زیرا به روش کنترل رابطه کودک در آن مرحله خاص شباهت دارند.

فیربرن این فرضیه را مطرح کرد که دوپاره سازی ابژه منجر به دوپاره سازی ایگو می‌شود، یک ایده کاملا نو در تفکر روانکاوی. او یکی از توصیفات بالینی بسیار خوبش را در مشخص کردن شخصیت اسکیزوئید، با خروج مخفیانه از دنیای ابژه‌های خارجی و بیش ارزیابی دنیای درونی و ترس از اینکه عشق او (و نه نفرت او، طبق نظریه کلاین)،  به ابژه آسیب می‌زند و یا او را نابود می‌کند، ارائه کرد. او اولین کسی بود که اثر مشکلات اسکیزوئید را به عنوان پوچی حاصل از نا امیدی نسبت به اینکه هیچوقت نتواند با ابژه ارتباط برقرار کند یا با آن در ارتباط بماند، شناسایی کرد. فیربرن به این نتیجه رسید که افراد اسکیزوئید در دوست داشتن و دوست داشته شدن ناتوانند. دوپاره سازی خود به درجات مختلف فقط در آسیب شناسی دیده نمی‌شود، دوپاره سازی پدیده ای فراگیر است.

برای درک مفهوم رشد روانی فیربرن لازم است به نظریه او درباره ساختار اندوسایکیک بپردازیم. به طور خلاصه ساختار اندوسایکیک، یک زیرساخت از ایگو است که از بدنه اصلی ایگو جدا شده است. فیربرن معتقد است جداسازی ساختار اندوسایکیک (ابعادی از ایگو که قادر به تفکر، احساس، به یاد آوردن و پاسخ دادن به شیوه خودشان هستند) از پویایی های روانی (تکانه‌ها، آرزو‌ها، نیازها و اشتیاق‌ها) اشتباه است. فیربرن در این زمینه نظر متفاوتی با کلاین و فروید ارائه می‌دهد. او معتقد است در نظر گرفتن بخشی از خود که عاری از تکانه‌ها، آرزوها و نیازها است، توصیف دقیقی از ایگو نیست. ایگو بدون نیازها و تکانه‌هایش چیست؟ به طور مشابه، در نظر گرفتن تکانه‌ها و نیازها جدا از خود (اید)، برای فیربرن مطلقا بی‌معنا است: «تکانه‌ها از ساختار ایگو- با یک الگوی مشخص- جدا شدنی نیستند».

فیربرن مشخص می‌کند که ساختار ایگو یک الگوی مشخص دارد. این ایده منعکس کننده دیدگاه او در این باره است که هر زیرمجموعه‌ای از ایگو (هر بعدی از خود)، ساختار منحصر به فرد خودش را دارد که نحوه پاسخ او به ادراکات، نیازها و خواسته‌ها را تعریف می‌کند. برای مثال احساس تحقیر شدن برای هر ساختاری از ایگو تجربه‌ای متفاوت است (به عنوان بعدی شبه خودمختار از ایگو)؛ و متعاقبا هر ساختار ایگویی، پاسخ هیجانی متفاوتی نیز به آن می‌دهد (مثل احساس رنجش، کینه‌توزی و ….). در تلاش برای ساده‌سازی و در دست گرفتن کنترل در مقابل مادر ناکام کننده، او مادر ناکام کننده درونی را به دو بخش تقسیم می‌کند: مادر برانگیزاننده و مادر طرد کننده. فیربرن پیشنهاد می‌کند که جنبه‌ای از شخصیت نوزاد احساس می‌کند که قدرتمندانه و به نحو غیر قابل کنترلی، به بعد برانگیزاننده مادر درونی‌شده متصل است. در حالی که جنبه دیگری از آن، حس می‌کند نومیدانه به بعد طرد کننده مادر درونی چسبیده است. هر دو بخش از روان نوزاد، از بدنه سالم و اصلی ایگو جدا شده اند (فیربرن آن را ایگوی مرکزی نامید). در عین حال ابعادی از شخصیت نوزاد نیز که با مادر برانگیزاننده و طرد کننده همانند سازی کرده اند، از ایگوی مرکزی جدا شده اند. بنابراین دو رابطه سرکوب شده با ابژه درونی (ساخته شده توسط چهار بخش جدا‌شده از ایگوی مرکزی)، ایجاد می‌شود: 1) رابطه با ایگوی لیبیدویی و خود وسوسه کننده همانند سازی شده با ابژه برانگیزاننده و 2) رابطه با خرابکار درونی، و خود همانندسازی شده با ابژه طرد کننده. این دو مجموعه از روابط ابژه درونی، با عصبانیت از سمت ایگوی مرکزی رد (سرکوب) می‌شوند. زیرا جنبه‌های سالم شخصیت نوزاد، خشم شدیدی نسبت به مادر بد درونی احساس می‌کند. ابژه برانگیزاننده و ابژه طرد کننده، مثل ایگوی لیبیدویی و خرابکار درونی، بخش‌هایی از خود هستند. ابژه‌های درونی برانگیزاننده و طرد کننده، برای خود احساسی از not me را ایجاد میکنند. زیرا این‌ها بخش‌هایی از خود هستند که با مادر بد و کیفیت‎‌های برانگیزاننده و طرد کننده آن همانند‌سازی کرده اند.

فیربرن معتقد بود درونی‌سازی ابژه ناکام کننده، دفاعی است که در تلاش برای کنترل ناکامی استفاده می‌شود. اغو بیان می‌کند که علیرغم این واقعیت که بخش‌های دوپاره شده و سرکوب شده ایگو (ایگوی لیبیدویی و خرابکار درونی) احساس خشم شدید و گاهی بی‌حسی نسبت به مادر بد دارند، ارتباط این بخش‌های جدا شده از خود و مادر بد درونی، ماهیتی لیبیدویی دارند. ماهیت لیبیدویی این پیوندها حاکی از آن است که ابعاد مختلف فرد، به هیچ وجه برای دادن و گرفتن عشق، بالقوه به سمت ابژه ناکام کننده رها نشده اند. به نظر می‌رسد پیوند لیبیدویی با ابژه درونی برای کسی که احساسات خشم و کینه و مانند آن را تجربه می‌کند، شامل میل/نیاز نا‌آگاه به کنترل و تغییر ابژه ناپذیرای درونی به ابژه پذیرای عشق است.

علاوه بر این، بسط نظریه فیربرن مبنی بر تلاش نوزاد برای تبدیل ابژه‌های ناکام کننده به ابژه‌های رضایت‌بخش و در نتیجه معکوس کردن اثر سمی خود بر مادر عشق دهنده، تنها انگیزه مهم برای حفظ ساختار دنیای درونی ابژه‌ها است؛ و زمانی که این ساختار بیرونی می‌شود زیربنای همه روابط ابژه پاتولوژیک خارجی را می‌سازد.

بخش مشترک و جهانی از اولین تجربه انسان پس از تولد، تجربه وحشتناک از دست دادن قریب‌الوقوع خود/ زنده بودن خود است. نوزاد/ کودک احساس می‌کند دلیل فقدان عشق آشکار مادر این است که او خود عشق مادر را تخریب کرده است. در عین حال احساس می‌کند علت اینکه مادر پذیرای عشق او نیست، این است که عشق او مخرب و بد است. کودک درعشق ورزیدن به ابژه بد پافشاری می‌کند، زیرا داشتن ابژه بد بهتر از نداشتن هیچ ابژه‌ای است. نوزاد/کودک به ابژه مادرانه نیاز دارد و نمی‌تواند بدون او ادامه دهد. از این رو نمی‌تواند از تلاش برای بازسازی رابطه با مادری مهربان و تهدید‌ناپذیر دست بکشد. نوزاد در چنگ زدن به عشق مادر ناتوان، تلاش می‌کند اثرات سمی تصوری عشق خودش را خنثی کند. اما اگر بیش از حد در تلاش برای این عشق دست و پا بزند، از فروپاشی و احساس مرگ قریب‌الوقوع ناشی از آن رنج خواهد برد. فیربرن اجتناب نوزاد از رابطه مندی با ابژه را که به منظور محافظت از ابژه اتفاق می افتد، موضع اسکیزوئید نامید. به باور فیربرن موضع اسکیزوئید یک موضع روانی اساسی در رشد کودک است و از آن جا که تجربه ناکامی اجتناب ناپذیر است، پدیده اسکیزوئید را جهان شمول در نظر گرفت. از دید فیربرن شخصیت اسکیزوئید شدید ترین حالت سایکوپاتولوژی است.

فیربرن چهار تکنیک برای ارتباط با ابژه در طول گذار از وابستگی اولیه به وابستگی ثانویه شناسایی می‌کند. این مراحل از جهت تکاملی در یک توالی قرار نمی‌گیرند: آن ها سندروم ها یا پدیده هایی خطی نیستند. بلکه راه‌هایی جایگزین برای کنترل روابط ابژه درونی هستند. بسته به این که آیا ابژه درون یا بیرون از خود تصور می‌شود. به عنوان مثال در شخصیت یا سندروم وسواسی، ابژه خوب و پذیرفته شده و ابژه رد شده هر دو درونی احساس می‌شود. شخصیت وسواسی ابژه های خوب و بد را درون خود کنترل می‌کند و تلاش می‌کند تا نظم جهان خارجی را متناسب با این وضعیت درونی بچیند. در سندروم یا شحصیت پارانوئید، ابژه خوب و پذیرفته شده درون و ابژه بد بیرون قرار دارد و بنابر این فرد از بدی جهان خارج که به سمت او حمله می‌کند، اجتناب می‌کند. در شخصیت هیستری ابژه خوب بیرون و ابژه بد درون قرار دارد، بنابراین فرد احساس می‌کند آدم بدی است که مدام در تلاش برای رسیدن به ابژه گریزان در خارج از خود است. در شخصیت فوبیک هر دوی ابژه‌های خوب و بد بیرون هستند، بنابراین جنبه‌هایی از محیط نا امن تلقی می‌شود و باید از آن ها اجتناب کرد. چون هیچ امنیتی در درون وجود ندارد اما در عین حال فرد می خواهد برای پیدا کردن خوبی که خارج از خود و در جهان خطرناک وجود دارد، آن را در یک فرد یا محل مکان‌یابی کند و برای امنیت داشتن به آن بچسبد. فیربرن دریافت که یک انقلاب علمی از قرن نوزده به بیست در جریان بوده است. حرکت از خطی بودن محدود‌کننده فیزیک ترمودینامیک تا نظریه نسبیت که در آن ماده و انرژی امکان تبادل دارند. مانند ماده و انرژی که دیگر به عنوان محتوایی گسسته دیده نمی‌شود، ساختار و محتوای ذهنی نیز در یک اتصال پویا با هم قرار دارند.

فیربرن در توصیف ابژه برانگیزاننده بیشترین سهم را داشت. نه فروید و نه کلاین توضیحی ندادند که چطور ابژه‌ای که خوب است می‌تواند دردسر ساز هم باشد. به عنوان مثال فکر کردن درباره پاتولوژی‌های مرتبط با سکس بدون داشتن مفهومی از ابژه برانگیزاننده و اینکه چرا از جهت لیبیدویی بد است، ممکن نیست. همچنین توصیف او از روشی که در هیستری خرابکار درونی مرتبط با ایگوی ضد لیبیدویی، از طریق آن حمله‌ای علیه ابژه برانگیزاننده راه می‌اندازد از نظر بالینی مفید است. زیرا اشتیاق به ابژه‌ای که برای مدت طولانی ارضایی فراهم نمی‌کند، بسیار دردناک است. او این حمله را واپس رانی خصمانه ثانوی نامید. حمله‌های هیستریک و واپس رانی بیشتر ابژه برانگیزاننده باعث می‌شود از اشتیاق خود آگاه نباشند. چرا که تحمل اشتیاق از خشم دردناک تر است.

فیربرن علیرغم ارائه دیدگاه گسترده در نظریه روان تحلیلی، تا سال های آخر عمرش به دلالت‌های بالینی این نظریه نپرداخت. از دید فیربرن درمان باید در زمان مشخصی به ترس عمیق از رابطه با ابژه بپردازد تا بتوان به پروسه درمانی اصیل دست یافت. یکی از دلالت‌های بالینی مهم کار فیربرن ، موضعی است که در آن گناه از ایتدا باید به عنوان دفاعی علیه کناره‌گیری اسکیزوئید و اشتیاق به واپس روی تعبیر شود.

برای فیربرن ساختار به خودی خود پویا است، بنابراین مشکلات ساختاری نیز قابلیت تحلیل شدن دارند. مشخصه تحلیل‌پذیری نمی تواند وابسته به یک ایگوی دست نخورده باشد، از آنجا که چنین ایگویی وجود ندارد. فیربرن می‌گوید این رابطه با درمانگر است که عنصر تعیین کننده درمانی است. هر چیز دیگری وابسته به مرکزیت این رابطه است. درمان متشکل از کار درمانگری است که سیستم بسته درون روانی بیمار را نقض می‌کند. مقاومت، تلاش بیمار برای غیر قابل نفوذ نگه داشتن این سیستم نسبت به تاثیرات دنیای بیرون است و کار درمانگر همین است که به این سیستم بسته ورود کند. فیربرن سلف سازمان یافته را به عنوان یک سیستم باز پویا می‌بیند که ارتباط متقابل سلف و ابژه ها را می‌سازد. که روابط خارجی آن را تحت تاثیر قرار می‌دهند و ماهیت آن را تعیین می‌کنند و بر آن نظارت می‌کنند.

او استفاده از کاناپه را در اتاق درمان کنار گذاشت، زیرا احساس می‌کرد این تکنیک در بنا کردن یک رابطه بین فردی میان درمانگر و آنالیزان وقفه ایجاد می‌کند.

* این متن توسط تیم ترجمه و تالیف مجموعه روان تحلیلی مهرسای، و با هدف تسهیل دسترسی علاقمندان به منابع مهم روان تحلیلی، ترجمه و ویراستاری شده است. لازم به ذکر است برای ترجمه و ویراستاری این متون زمان و انرژی زیادی صرف شده؛ لذا خواهشمندیم از این متون صرفا جهت مطالعه شخصی استفاده نمایید. در صورت الزام برای استفاده از مطالب، ذکر نام مترجم و ویراستار و ارجاع به وبسایت مهرسای، ضروری است.

منابع:

Object Relations Theories and Psychopathology: A Comprehensive Text: Frank Summers

The Legacy of Fairbairn and Sutherland Psychotherapeutic Applications by Jill Savege Scharff, David E. Scharff: the development of fairbairns theory.

Why read Fairbairn? Thomas H. Ogden

Ronald Fairbairn. wikipedia


207cc4de14954dfb80c095ddb871bd56.jpg
اردیبهشت ۱۳, ۱۴۰۱

بیوگرافی و اندیشه های کریستوفر بولاس/ گردآورنده: منصوره ولی بیگی

کریستوفر بولاس سهم عمده‌ای در روانکاوی معاصر داشته است. علاوه بر کارهای نظری و بالینی و آسیب‌شناسی روانی، او  دانش خود را در حوزه‌های دیگر همچون ادبیات، معماری، تاریخ، انسان‌شناسی اجتماعی، و ضمناً در سیاست‌های دنیای روانکاوی و مسألۀ رازداری به‌ کار گرفته است .

بولاس در کالیفرنیا بزرگ شد و در دانشگاه برکلی به رشتۀ تاریخ پرداخت و سپس حرفۀ بالینی‌اش را در سال ۱۹۸۷ آغازکرد. او به مدت دو سال در یک مرکز نگهداری روزانۀ کودکان اوتیستیک و اسکیزوفرنیک در اوکلند کار می‌کرد. در آنجا اصول نظری آنا فروید، برونو بتلهایم و مارگارت ماهلر حاکم بود، اما او در کار با بچه‌هایی که شدیداً آشفته حال بودند متوجه گرایش خود به روانکاوی بریتانیا و کار نویسندگانی چون کلاین، وینیکات و توستین شد.

ضمن تحصیل در مقطه دکترای ادبیات انگلیسی در دانشگاه بوفالو، در دوره‌های آموزشی روان‌درمانی تحلیلی که برای دانشجویان ارشد و دکتری غیر‌پزشکی برگزار می‌شد، شرکت کرد. سپس در زمینۀ مددکاری اجتماعی از اسمیت‌کالج مدرک صلاحیت کسب کرد و روانشناسی ایگو را ضمن کاروزری در بیمارستان اسرائیلی بث در بوستون آموزش دید.

در سال ۱۹۷۳ به لندن رفت و در کلینیک تاویستوک به تحصیل و کار پرداخت، آنجا در بخش بزرگسالان به طور ویژه از روانکاوان گروه مستقل و طرفداران بیون تأثیر پذیرفت و در بخش کودک و نوجوان همراه با فرانسیسکو توستین، دونالد ملتزِر و مَت هریس تحصیل می‌کرد. در همان زمان در انستیتوی روانکاوی آموزش می‌دید و سمینارهای فرویدی‌های کلاسیک، گروه مستقل و کلاینی‌ها را شرکت می‌کرد. در آنجا توسط پائولا هایمن، ماریون میلنر،کلیفورد یورک، و اریس برنمان تحت نظارت بالینی (سوپرویژن) بود.

او در طول این دوره با کار در کنار پونتالیس و اَندره گرین، به روانکاری فرانسه نیز علاقه‌مند شد. بولاس به مدت ۲۰ سال پروفسور روانکاوی مدعو در دانشگاه رم بود و هر دو ماه یک‌بار در آنجا درس می‌داد، و بیش از ۳۰ سال کارگاه‌هایی را برای روانکاوانی در سوئد، آلمان و آمریکا برگزار کرد. او یکی از بنیان‌گذاران گروه اروپایی مطالعات «افکار ناخودآگاه»  بود.

بسیاری افراد، تعدادی از مقالات بولاس را خوانده‌اند و با مفاهیم وی مثلاً معرفت نا‌اندیشیده و ابژۀ دگرگون‌ساز آشنا هستند. نوشته‌های او، افرادی با طرز فکر خاص را  به سرعت مجذوب خود می‌کند. او در قالب مفاهیمی‌ همچون خلاقیت، تجارب زیبایی‌شاختی، بی‌همتا بودن شخصیت انسان و امثالهم، ایده‎های نسبتاً مثبت  و جذابی می‌پردازد. اما فقط با مطالعۀ جامع‌ و دقیق آثار وی می‌توان قدرت ذکاوت و انسجام درونی افکارش را درک کرد؛ چیزی که نظریه و تکنیک را، بهنجاری و نابهنجاری را کنار هم می‌نشاند، و یک واکاوی بی‌نظیر از ارتباط تنگاتنگ بین تجربۀ ذهنی درونی شخصی و جهان ابژه‌های بیرونی ارائه می‌دهد.

از جوانب بسیار، دستاوردهای علمی ‌بولاس قطعاً تحت تأثیر گروه مستقل بریتانیایی بوده است، و او موضوعاتی را توسعه داده که از همان روزهای آغازین روانکاوی بریتانیا مایۀ دلمشغولی نویسندگان مستقل بود. تفکرات او متأثر از کوهات، بیون و لکان نیز بوده است و خصوصاً از  نظریه مبدعانۀ  وینیکات دربارۀ رابطه بین نوزاد و مادر، و مفهوم «فضای بینابینی» در ذهن- که عرصۀ خلاقیت و تخیل است- تأثیر پذیرفته است.

البته اولین و مهمترین فرد تأثیرگذار بر وی فروید بود و در واقع کارهای بولاس بر مبنای خوانش عمیق وی از فروید استوار شد. در برخی موارد اساسی، او از ایده های فروید که برخاسته از نگاه شهودی او بود-ولی بعضاً به خاطر محدودیت های شخصیتی فروید مورد اقبال و واکاوی لازم او قرار نگرفته بود- الهام گرفت.

همچنین در آثارش به تأثیرات متعددی اشاره دارد که از فضای بیرون از روانکاوی گرفته است مثلاً  باچلارد، رولان بارت، ملویل،کامو، یونسکو، هایدگر، دریدا، ماهلر،کانت و ویلِم دِکونینگ. بولاس در مصاحبه با آنتونی مولینو  می‌گوید:

من فکر می‌کنم طرز نقاشی دِکونینگ چیزی درباره ماهیت ضمیر ناخودآگاه را به تصویر می‌کشد، در ابراز بافتار، فکر، بلندنظری و همتش یک چیزی وجود دارد، و در طرز محو کردنش هم همینطور… محو کردن خطوط خاص و اشکال خاص که سپس روی آنها باز نقاشی می‌کشد…. اما خطوط پاک شده هنوز یک جایی هستند…. یک چیزی دربارۀ نگاه او، نگاه او و نگاه دوبارۀ او  براستی با من حرف می‌زد.  آنچه که او به من آموخت -چیزی شبیه نظریۀ واکنش معوّق  فروید- این بود که ضمیر ناخودآگاه فقط یک انگاره  نیست، بلکه یک بازنگری  است. بنابراین وقتی شخصی دارد خودش را می‌نویسد، ضمن آن بارها و بارها و بارها ویرایش می‌کند ،می‎بُرد ، می‌چسباند  و مرور و بازنگری می‌کند. 1

این حجم کم‌نظیر منابع تأثیرگذار و وسعت نظر ناشی از آن، بولاس را به یک هوادار متعهد کثرت‎گرایی تبدیل کرده است.

سبک نوشتاری بولاس بسیار شخصی و متمایز است، به‌خصوص در اولین کتاب‌های وی ما شاهد میراثی از زندگی قبلی او به عنوان یک استاد دانشگاه هستیم. نوشته‌های او اغلب فشرده و سنگین، و شامل ارجاعات ادبی و فلسفی بسیار است. و مباحثۀ او گاه پیچیده و بغرنج است. البته قسمت‌های فشرده و پیچیدۀ کتاب معمولاً با ارائۀ حکایاتی از زندگی خود و دیگر امور روزمره همراه می‌شود و بین این مفاهیم انتزاعی ناب و تجربیات روزمره تعادل برقرار می‌کند و بدین ترتیب خواننده را به تکاپو می‌اندازد تا خویشتن را در مناسبتی جدید با امور آشنا و مألوف  قرار دهد. گاه با یک پدیده خیره‌کننده روبه‌رو می‌شویم: سبک نگارش وی، مظهر عینی آن چیزی است که دارد توصیف می‌کند. وقتی غرق در واژه‌های او هستیم، صرفاً ایده‌های خردورزانه کسب نمی‌کنیم؛ ما خود را در حال تجربه کردن چیزی مربوط به دنیای درون می‌یابیم.

زبان او می‌تواند مختص و منحصر به خودش باشد. او ممکن است از یک واژه معمولی به شکل غیر‌معمولی استفاده کند –مثلاً واژۀ پروسشنال  به یک پروسس  (فرایند) اشاره می‌کند نه به یک پروسشن  (دسته یا موکب)- و اگر واژه مناسبی برای بیان آنچه می‌خواهد، پیدا نکند، خرسندانه دست به ابداع یک واژۀ جدید می‌زند. اصطلاحاتی همچون «شخصیت شبح‌گونه » «بیماری نرمال‌بودن » و« بینا‌شکلیت » حاکی از تفکر خلاق او در ساختن واژه های جدید است. و این واژه‌سازی‌ها اغلب از قدرت تخیل او در فراتر رفتن از مرز مفاهیم حکایت دارد.

روانکاوی در نظر بولاس، برج عاج  نیست. اگرچه گاهی تفکرات وی ثقیل به نظر می‌رسند، اما با تجارب زیستۀ ما گره خورده‌اند. او ضمن خلق یک پیوستار بین ذهنیت نرمال انسان و انواع علائم آسیب روانی، زبان روانکاوی را به بسیاری از ابعاد جامعه و فرهنگ بسط می‌دهد. او یک مدل جامع از ساختار و کارکرد روان ارائه می‌دهد، اما ظرائف و جزئیات پر‌رنگ زندگی را نیز به کلام در می‌آورد: رگه‌ای از یک فکر، یک لحظۀ فرّار از تجربۀ خویشتن خویش. از طریق مفاهیمش به ما روش فکر کردن می‌دهد تا به این بیندیشیم که در سر ما چه می‌گذرد، درعین حال غافل از این نیست که نهایتاً چیزی در خویشتن ماست که از بیان و دسترس ما خارج است.

اکنون اشاره ای مختصر به برخی از مفاهیم مهم بولاس خواهیم داشت:

ناخودآگاه پذیرا و شبکه روان زایا

بولاس معتقد است که فروید یک نظریه منسجمی‌ که با آن بتوان به ابعاد بسیار مهم کارکرد ناخودآگاه (یعنی ادراک ناخودآگاه، ارتباط ناخودآگاه و خلاقیت ناخودآگاه) پرداخت را برای ما به‌جای نگذاشت. در حالی که فروید فقط افکار سرکوب شده را به‌عنوان محتویات پویای ضمیر ناخودآگاه درنظر می‌گیرد، بولاس اذعان می‌کند که انگیزه‌ها و مکانیسم‌های دیگر نه تنها وجود دارند، بلکه برای رشد ذهن و تکوین خویشتن (سلف) حیاتی هستند:

گرچه ناخودآگاهِ سرکوب شده یک نظریۀ مهم دربارۀ تفکر ناخودآگاه است، اما دیدی بسیار محدودنگر دارد و با نظریۀ رویای فروید که نظریه‌ای قائل بر خلاقیت ناخودآگاه است هماهنگی ندارد. ذهن ما بسیار پیچیده‌تر از آن است که راجع‌به یک چیز باشد، خواه یک ایده سرکوب شده، یک مشتقی از اید، انتقال یا هر چیز دیگر . به‌راستی اگر قادر بودیم در هر لحظه از زمانِ حاکم بر روان خود، نگاهی بر سمفونی ناخودآگاه بیندازیم، شاهد شبکه وسیعی از ترکیبات خلاقانه می‌بودیم.

بنابراین بولاس یک مدل فرا‌روان‌شناختی جدید پیشنهاد می‌کند، مدلی که در آن روان ما، هم از افکار سرکوب شده و هم افکاری که به دلایل خلاقانه فراخوانده و دریافت می‌شوند، ساخته می‌شود. آنچه که بولاس آن را ناخودآگاه پذیرنده یا در جای دیگر ناخودآگاه دریافت شده می‌نامد.

اودر سومین کتابش یعنی کاراکتر یافتن  مکانیسمی ‌را توصیف می‌کند که ذهن ناهشیار بوسیلۀ آن رشد می‌کند و از طریق فرایندی از پذیرندگیِ خلاق ساخته می‌شود. اینجا نظریۀ شبکۀ روان زاینده  (سایکیک جنرا) مطرح می‌شود که در آن بولاس به دو مفهوم در نظریه فروید توسعه می‌بخشد: « نمای چیزها » یا همان تجارب پیش‌کلامی ‌از نفس چیزها ، و «نقاط گره‎ای »، نقاطی در ناخودآگاه که در آن رشته‌های مختلف  شارش روانی  همگرا می‌شوند.

شبکۀ روان زایا، ماتریس‌ها یا خوشه‌هایی از شارش درون‌روانی هستند؛ وقتی افکار و تصاویر و احساسات مرتبط بهم، با «یک نیروی جاذبه روانی جمع‌کننده  » جذب هم می‌شوند، این خوشه‌ها شکل می‌گیرند. همانطور که ما رویدادهای زندگی را تجریه می‌کنیم، این شبکه ها دائماً متولد می‌شوند و گسترش می‌یابند، ادراکات جدید به خوشه های ازقبل‌موجود پیوند می‌خورند و اتصالات بین آنها ادامه می‌یابد  و جزئی از یک شبکۀ ناخودآگاه پیچیدۀ دائم التزاید می‌شوند. روان زاینده با ذهن خودآگاه نیز در تعامل است. بولاس می‌نویسد آنها “نظام‌مند و پویا هستند و در قالب بازنمایی‌های ذهنی در خودآگاه، تأثیرگذار هستند.” آنها اشتیاق بیشتر و بیشتر به تجارب لذت‌بخش را ایجاد می‌کنند و ما را به جستجوی ابژه‌های بیرونی

که امکان تحول و رشد را برایمان فراهم می‌کنند، سوق می‌دهند. این فرایند دو جانبه- ورود ادراکات بیرونی به ضمیر ناخودآگاه و توجه روان زایا به بیرون- ساختار ذهن را بطریقی شکل می‌دهد که برای هر  شخص یکتا و بی‌نظیر خواهد بود.

بولاس تجربه ذهنی فعالیت شبکۀ روان زایا را بررسی می‌کند و اشاره می‌کند که هنرمندان و دانشمندان می‌گویند یک مرحلۀ ابتدایی در فرایند آفرینش و خلاقیت خود دارند که در آن مسألۀ خود را فقط در یک سطح انتزاعی تجربه می‌کنند. جوانب پراکنده به هم روی می‌آورند، اول در چشم ذهن به بازی در می‌آیند، و فقط بعد از آن است که نوعی شکل یا مفهوم خودآگاه به خود می‌گیرند. این امر مستلزم یک حالت پذیرندگی و سیلان خلاق است. بولاس به یک کلید بسیار مهم برای هر فرایند خلاق- خواه علمی، هنری یا روانکاوی- تأکید نمود: صبر کردن، تحمل کردنِ حالتِ ندانستن .

او روان زایا را به مفهوم شهود  نیز پیوند داد. از لحاظ ذهن خودآگاه، شهود چیزی بی‌واسطه و بی‎تلاش است، اما به نظر بولاس آنچه را که به عنوان شهود تجربه می‌کنیم، در واقع می‌تواند نتیجه تمرکز و تجمع تفکر ناخودآگاهِ مولدی باشد که تا الآن، از خودآگاهی زودرس و رشدنایافته در امان بوده است.

ایدیوم

بولاس معتقد است که هر فرد با یک هستۀ سلف بنیادین به دنیا می‌آید: “معادل روانی اثر انگشت انسان”. بولاس آن را این‌گونه توصیف می‌کند:

ما در درون خود یک هستۀ مرکزی حس می‌کنیم که به بودن ما سبک زیبایی‌شناختی خاصی می‌بخشد. ما یک حس خود‌تألیفی  خاص خودمان داریم، حس یک چیزی که قابل تقلیل نیست، چیزی که تعیین‌کنندۀ ماست.

بولاس در اشاره به این هستۀ خویشتن از واژه ایدیوم استفاده می‌کند. ایدیوم همانند اثرانگشت فیزیکی، بعنوان بخشی از هویت ما، با ما متولد می‌شود. ما هرگز نمی‌توانیم آن را تغییر دهیم یا از بین ببریم، و هیچکس دیگر هرگز مثلِ آن را نخواهد داشت. این «هستۀ منطق» سبک زیبایی‌شناختی بی‌همتایی را تولید می‌کند که ارتباط منحصربفرد ما با دنیا، و بطور ناخوداگاه نحوۀ رویکرد ما به تجاربمان را هدایت می‌کند.

بولاس در مقالۀ مبدعانۀ «ابژۀ دگرگون‌ساز و تحول‌آفرین»، به توصیف رشد ایدیوم در ابتدایی‌ترین مرحله زندگی می‌پردازد. در این مرحله در نحوۀ واکنش محیط به نوزاد خصوصاً به‌واسطۀ ظرفیت مادر در مراقبتگری هم‌کوک  با نوزاد است که اصولاً واقعیت نوزاد رقم می‌خورد. در واقع شیوه مراقبت روزانه مادر از کودک – غذا دادن، نظافت کردن، آرام کردن، بازی کردن – می‌تواند دال بر رابطه متقابل و یا قطع ارتباط، تسهیل کننده یا سدکننده باشد. بولاس با گسترش مفهوم «مادر محیطی» وینیکات، اشاره می‌کند که این اعمال معمولی روزانه، تغییر و تحولاتی را در حالت سلف کودک به وجود می‌آورد. بنابراین نوزاد، مادر را به عنوان یک ابژه دگرگون‌کننده تجربه می‌کند.

در متن زیر از کتاب فروپاشی ، بولاس با تأکید بر ماهیت بسیار فردی ایدیوم، این مفاهیم را به موقعیت بالینی ربط می‌دهد :

روانکاو نسبت به هر بیمار، نوعی حسّ خاص  پیدا می‌کند، که دقیقاً با هوش فرم  آن بیمار هم‌کوک است، در واقع بیمار، روانکاو را در فرایندی می‌اندازد که کاملاً از سبک زیبایی‌شناختیِ بودنش جاری می‌شود و از آن مسیرهای منطق عبور می‌کنند که بر ذکاوت و حساسیت روانکاو می‌افزاید؛ مسیرهایی که روانکاو حال می‌فهمد همان مواضع ایدئولوژیکی هستند. به مرور درمانگر فرضیات اولیه که خاصِ بودنِ همان آنالیزان است را در خود حس می‌کند و از آن میان نسبت به ایدیوم بیمارش معرفت پیدا می‌کند.

اثربخشی بینش‌های ناشی از تفاسیر روانکاو هر چه باشد، این تجربۀ بیمار از فرم حضور روانکاو است که فی‌نفسه قادر است دگرگون‎کننده و تحول‌بخش باشد. این تجربۀ رایجی است که در پایان یک درمان موفق اگرچه فهم و درک بیمار از رخدادها و روابط زندگی خود بسیار ارتقا یافته است، اما از آنچه که در طول این همه مدت صحبت شده، حافظه دقیق بسیار اندکی دارد. با این حال آنچه که او حتماً با خود می‌برد، یک حسّ عمیق فهمیده شدن و شناخته شدن است. ایدیوم او پذیرفته شده و مشغولیت صمیمانه‌ای  با آن ایجاد شده است. این احساس اغلب برای بیمار به وجود می‌آید که درمانگرش او را بهتر از هر فرد دیگری می‌شناسد، و این احساس شاهدی است بر عمق معنای برخاسته از تجربۀ ما از فُرم ابژه. فروید به‌صورت غریزی این رابطۀ عمیق را بر مبنای دونفرۀ مادر- نوزاد (که دیگر در حافظۀ خود آگاه نیست) در بستر یک موقعیت فیزیکی (اتاق درمان) طراحی کرد تا انعکاسی از همان مرحلۀ ابتدایی زندگی را ایجاد کند.

معرفت نااندیشیده

بولاس از مفهوم «نمای چیزها »ی فروید به نظریۀ «معرفت نااندیشیده» رسید. این مفهوم به پیش‌فرض‌های نوزاد از واقعیت اشاره می‌کند که بصورت ناخودآگاه آموخته می‌شود و بر مبنای تجارب ثبت شده در ذهن او قبل از ظهور زبان استوار است . در نخستین ماه‌های رشد نوزاد که سلف او هنوز در احاطۀ نظم مادرانه است، نوزاد دانش پیش‌مفهومی ‌از بودن و رابطه داشتن را از طریق تجارب معمول زندگی روزمره جذب می‌کند. وقتی مادر به نوزاد شیر می‌دهد، نوزاد علاوه بر اینکه شیر (یا همان محتوا ) را به درون می‌برد، ماهیت و کیفیت خاص (یا همان فرم) تجربه‌ای را که مادر با نحوه شیر دادنش برای او فراهم می‌کند را نیز جذب می‌کند. واژه منطق فرآیندی به ساختار ناخودآگاه شیوۀ خاص مادر در مراقبت از نوزاد و رابطه برقرار کردن با او اشاره دارد. نوزاد قادر به ارزیابی این فرایندهای مراقبتی نیست، این فرایندها دقیقاً همان واقعیت کودک هستند.

در سراسر زندگی، معرفت نا‌اندیشیده زیربنای ذهن هوشیار ماست. اولین ریشه های آن عمدتاً به قواعد شیوه مادر در انجام دادن چیزها برمی‌گردد. سپس هم‌زمان که اقتضائات مرحلۀ ادیپی، رابطه دونفرۀ مادر- فرزندی را بهم می‌زند، و همزمان که بین تکانه‌های ایدیومتیک نوزاد و قوانین و مفروضات واقعیت اجتماعی مصالحاتی برقرار می‌شود، معرفت نا‌اندیشیده، بیشتر و بیشتر شکل‌ می‌گیرد.

به هنگام بزرگسالی ما در طی یک روز با پیش‌قالبهای ناخودآگاه به رویارویی با تمام جوانب زندگی خود می‌رویم. این قالبهای پیش‌ساخته حاکی از یک ترکیب منحصر به فرد از ایدیوم و تجربۀ هر شخص است. بولاس می‌نویسد: “در هر یک از ما شکافی  ریشه‌ای وجود دارد بین آنچه فکر می‌کنیم که می‌دانیم و آنچه که می‌دانیم اما شاید هرگز نتوانیم به اندیشه در آوریم.”

برای خوانندگانی که علاقه مند به کاوش در سایر حوزه‌های نوشتاری بولاس هستند، در ادامه لیستی از مقالات منتخب او پیرامون آسیب‌شناسی روانی، تکنیک روانکاوی، و موضوعات فرهنگ و اجتماع آمده است.

1-آسیب‌های روانی:
«سه‌جنسیتی» The trisexual

فرد سه‌جنسیتی با اغوای هر دو جنس در صدد کسب میل دیگری به سلف خود می‌باشد. او دلربا و فریبنده است و با او بودن امتیازی خاص محسوب می‌شود، اما بعد رفته‌رفته روابط ‌جنسیت‌زدایی  می‌شود. او به یک بدن عاری از جنسیت بدل می‌گردد -یک حضور بکر و عفیف. هدف او غلبه بر جنسینگی (سکسوالیته) و تبدیل آن به تحسین و تمجید است.

«نفرت عاشقانه» Loving hate

آیا نفرت لزوماً بر نابودی و ویرانگری دلالت دارد؟ نفرت عاشقانه می‌تواند برای حفظ ابژه به کار برود، یا شکل ناخودآگاهی از عشق را به کنش درآورد ، یا ابژه را به یک رابطۀ پرشور بکشاند. نفرت عاشقانه در رویارویی با نیروی بلعندۀ والدین آرمانی‌سازی‌شده می‌تواند حفظ هویت کند، پادزهری بر بچۀ نمونه بودن باشد، و نیاز به ابراز بخش‌های بدوی سلف را محقق سازد. بعضی بیماران از ایجاد نفرت در روانکاو به عنوان روشی جهت تضمین یک رابطه صمیمی (حفظ رَپورت) استفاده می‌کنند، چرا که به هنگام کودکی، خشم والدین تنها تجربۀ هیجانی عمیقِ در دسترس آنها بوده است. هدف اولیه نفرت عاشقانه، نزدیک شدن به ابژه است.

«بیماری نورموتیک» Normotic illness

خانواده‌ای که اولویت اصلی‌شان پیروی از عرف و قواعد مرسوم است شاید در کودک خود کشش اغراق‌آمیزی به نرمال بودن ایجاد کند. زندگی اینان بر اساس فعالیت تعریف شده است؛ ارتباط با دنیای ذهنی (سوژگی) قطع شده، یا هرگز واقعاً شکل نگرفته است، و همین باعث یک نمادزدایی  از محتوای ذهنی می‌شود. زندگی به جای بودن ، در انجام دادن  خلاصه می‌شود. فروپاشی روانی یا اقدام به خودکشی شاید تنها راه نپذیرفتن ساختار نورموتیک خانواده باشد.

«درون‌فکنی استخراجی» Extractive introjection

همانندسازی فرافکنانه شامل خلاصی از عناصر نامطلوب سلف از طریق گذاشتن آنها درون فرد دیگر درون‌فکنی استخراجی در جهت متضاد آن است: است. اما

یک شخص به ذهن دیگری تجاوز می‌کند و یک بخشی از زندگی روانی او را می‌رباید، و بدین ترتیب او را از یک جنبه از تفکرِ مال خود محروم می‌سازد. کودکی که مدام به خاطر خطاهایش مورد حمله قرار می‌گیرد ارتباط با حس گناهش را از دست خواهد داد و اضطراب را جایگزین آن خواهد کرد. او می‌ماند و یک حس همیشگی تحت ظلم بودن، چراکه احساس می‌کند حق داشتن زندگی روانیِ مال خود از او سلب شده است. او احساس خالی بودن می‌کند به دلیل اینکه محتوای روانی‌اش استخراج شده است.

«دروغگو» The liar

دروغ لزوماً متضاد حقیقت نیست. دروغگویی بیمارگونه  یک نوع ابراز واقعیت روانی شخص است؛ و معنای ناخودآگاه و عواطف همراه با آن را بروز می‌دهد. می‌تواند ریشه در یک فانتزی جبرانگر داشته باشد، مثلاً تلاشی برای جایگزین کردن والدین غایب. اگر فرد دروغگو بتواند مردم را فریب بدهد، این باور در او تأیید می‌شود که می‌تواند واقعیت را دستکاری کند و همین یک حسی از امنیت به او می‌دهد. او برای تحقق بخشیدن به تجربه درونی خویشتن نیاز دارد که دروغ بگوید. سردرگمی روانکاو در مورد اینکه چه چیزی حقیقت و چه چیزی کذب است، از انتقال کل یک محیط درونی به او ناشی می‌شود.

«شخصیت شبح‌وار» The ghostline personality

بعضی مردم به ارتباط خودانگیخته با دنیای بیرونی پشت می‌کنند و ابژه‌های بدیلی را در سر می‌پرورانند که در یک فضای ذهنی درون یک مرز «شبح‌وار» محدود شده‌اند. هر وقت یک بازنمایی ابژه از این خط عبور کند، به شکل یک حضور درونی بی‌مانند درآمده و تعریف جدیدی به خود می‌گیرد و به عنوان یک روح یا شبحی که در کنترل شخص است به زندگی در درون ادامه می‌دهد. در این پاتولوژی یک عدم پذیرش عمیق نسبت به محیط بیرونی حاکم است؛ دنیای شبح‌وار بعنوان یک حضور دربرگیرنده  عمل می‌کند و نمایانگر یک پسرفت به حالات سلف جنینی است.

«ضد خودشیفتگی» The anti-narcissist

خودشیفتگی مثبتِ واقع‌نگرانه بخشی از سلامت است، اما برخی افراد نوعی خودشیفتگی منفی در خود می‌پرورانند که بالیدن سلف را مسدود می‌کند. در این حالت نفرت و ملامت خویشتن در آنان به یک منفی‌گرایی کنترل‌کنندۀ همیشگی بدل می‌شود. اگر مادر به جای یک رابطه صمیمیِ واقعی به بت ساختن از کودک بپردازد، کودک برای تجربیدن یک رابطۀ واقعی به جنگیدن با پدر کشیده می‌شود. از آنجا که پرورش استعدادهای واقعی کودک می‌تواند باعث بت‌سازی دوباره از او شود، پس کودک توانایی‌هایش را نقش بر آب می‌کند. او به خاطر اینکه جلوی این خاطرخواهی نسنجیده مادر قد علم کند، یک سلف منفی می‌سازد.

«معصومیت خشونت‌بار» Violent innocence

در اصطلاحات روابط ابژه واژۀ انکار دیده نمی‌شود. اما وقتی شخص در قالب دفاع، دیگری را محکوم به خطا می‌کند و خود را معصوم می‌داند، این یک حس بی‌گناهی خشونت‌بار است. این حالت خودآگاهی سوژه را تقلیل می‌دهد و پدیده‌های آشفته‌ساز را در جای دیگر در بیرون می‌نهد. به عنوان مثالی برای شخص معصوم خشونت‌کار، فردی را درنظر بگیرید که با پرسیدن سوالات ظاهراً بی‌قصد و غرض، دیگری را آشفته کرده، ولی کلاً حاشا می‌کند و خود را مبرا می‌داند و اینگونه موجب گیجی و سردرگمی طرف مقابل می‌شود. در واقع با نشستن بر موضع معصومیت، ادراک دیگری را انکار می‎کند.

«اشتغال ذهنی تا سرحد مرگ» preoccupation unto death

تمرکز پرشور، اشتغال ذهنی و وسواس روی یک طیف قرار می‌گیرند. وسواس به‌خاطر ایجاد تمرکز روانی کاذب، مانع سازوکار طبیعی حیات ناخودآگاه می‌شود. ابژۀ وسواس یک ظرف است که حیات روانی را درون خود حبس می‌کند و همین نمی‌گذارد که استفاده ناخودآگاه نرمالی از ابژه صورت بگیرد. بیمار احساس می‌کند آن ابژه او را غصب کرده و به جنون سوق می‌دهد. اما اشتغال ذهنی تا این حد آزادی درونی را سلب نمی‌کند، بلکه یک فضای روانی ایجاد می‌شود که فقط ابژۀ مدنظر در آن وجود دارد و لاغیر. در تمرکز پرشور، علاقه به خود ابژه در مسیری زاینده و خلاق جهت داده می‌شود که همین به کشف ناخودآگاه جهان کمک می‌کند.

«ذهن علیه سلف» mind against self

موضوع سایکوز نه از لحاظ محتوای روانی بلکه بر اساس ساختار ارتباطی که بین سلف و ذهن وجود دارد، مورد بحث قرار می‌گیرد. ریشه بسیاری از بیماری‌های روانی در این است که ذهن فرد مایۀ هول و هراس او می‌شود. اثربخشی روانکاوی در موارد سایکوز ناشی از این است که روانکاو از ذهن بیمار نمی‎هراسد و می‌تواند از طریق درگیر شدن با محتوای آن، قدرتش را درهم بشکند. اگر این بیماران به شکل حمایتی تحت درمان قرار بگیرند، انرژی‌گذاریهای روانی مسموم کننده و مرضی آنها به چالش کشیده نمی‌شود و معانی ناخودآگاه کشف نمی‌گردد. و این یعنی متخصص بالینی نیز ذهن بیمار را خطرناک و ترسناک تلقی کرده، و همین باعث ابقا و ادامۀ هستۀ پاتولوژی می‌شود.

«تداخلات ذهنی» mental interference

در بیماران مبتلا به افسردگی شدید، ذهن تبدیل به یک دیگریِ غیر همدلِ سخت‌گیری می‌شود که دائماً به سلف حمله کند. لذا نشخوار ذهنی (اندیشناکی) جانشین تفکر می‌شود، و واپس‌روی بازنمای یک بازگشت ناخودآگاه به مراقبت مادرانه دورۀ نوزادی است. این امر ایگو را به ضعف می‌کشاند، و حالت هایی از گیجی و سردرگمی مانع کارکرد روانی زاینده و پربار می‌شود. روانکاو با استقرار یک محیط دربرگیرنده و تحلیل کردن نفرت و خصومت فرایندهای روانی، به تدریج شور زندگی را در بیمار زنده می‌کند و با ایجاد حس کنجکاوی، به مقاومت منفعلانه و سکون روانی دفاعی وی پاتک می‌زند.

«مادر مرده، کودک مرده» dead mother, dead child

در بحث از یک بیمار اسکیزوئیدِ مبتلا به فانتزی‌های پارانوئید خشن، دو مفهوم  از هم جدا می‌شود: درون‌فکنی و بینافکنی. در حالی‌ که یک درون‌فکنی ریشه در نیازها یا امیال سلف دارد، بینافکنی یک ابژه درونی است که از همانندسازی فرافکنانه والدین یا از ترومایی در واقعیت که بر سلف تعدی کرده نشأت می‌گیرد. این چیز تعدی‌کننده موجب وقفه شدید در ایدیوم سلف شده و لذا حس یک فقدان معنایی ناخودآگاه را بوجود می‌آورد. تجاوز امر واقع به امر شخصی، یک حالت تعلیق ایجاد می‌کند، و درد ناشی از ترومای اصلی به حس خویشتن اولیه بدل می‌شود. افکار حس ناامنی می‌دهند، چراکه بیم آن می‌رود که به رخدادهای سخت و جان‌فرسا در واقعیت بدل شوند.

«میل بوردرلاین» borderline desire

در بیماران مبتلا به حالات مرزی، تلاطم هیجانی تبدیل به ابژۀ میل اصلی در آنها می‌شود. طغیان‌های ناگهانی خشم و بیرون ریختن گله و شکایت و سردادن ندای تظلم، یک تأثیر تکرارشونده در سلف به جای می‌گذارد و همین مایه رضایت است. احساسات معمولی به تجارب آشفته‌ساز پرشدت بدل می‌شود. برای ایجاد صمیمیت آنها باید این حالت اصلی را بالاجبار در طرف مقابل وارد کنند. آنها از نظر روانی مدام در معرض سانحه هستند؛ هر چیزِ کمتر از فاجعه، به نظرشان مرده می‌آید. آشفتگی را انتخاب می‌کنند چون آن را بر احساس خلأ ترجیح می‌دهند.

«هیستری» (لندن: راتلج،۲۰۰۰) Hysteria

در این کتاب بولاس بحث می‌کند که مفهوم هیستری از فرهنگ معاصر زدوده شده و قرار دادن آن ذیل ‎طبقه‌بندی‌های تشخیصی دیگر، محوریت جنسینگی (سکسوالیته) آن را کم‌رنگ ساخته است. به عقیدۀ او آگاهی از میل جنسی ماهیتاً تروماتیک است، چراکه نسبت اولیه با مادر به عنوان مراقبتگر را تباه می‌سازد و او را به ابژه جنسی پدر و نیز کودک تبدیل می‌کند. شخصیت هیستریک حول یک نوع امتناع از فهم بدن و جنسینگی سازمان‌بندی شده است.

فصول این کتاب به جوانب مختلفی می‌پردازد از قبیل بیداری جنسی ، کارکردهای پدر، اغواگری، خودنمایی، سلف به عنوان تماشاخانه، و هیستری بدخیم. فصول ۱ و ۱۴ خلاصه‌های ارزشمندی را شامل می‌شود و به مقایسه اختلالات شخصیتی متفاوت می‌پردازد.

وقتی خورشید از هم می‌پاشد: معمای اسکیزوفرنی(ییل، ۲۰۱۵)

When the Sun Bursts: the

Enigma of Schizophrenia

این کتاب یک گزارش شورانگیز و خیلی شخصی است از تجارب بولاس در کار با کودکان و بزرگسالان مبتلا به اسکیزوفرنی. او ساختار و منطق تفکر اسکیزوفرنیک را مورد بررسی قرار می‌دهد و با تأکید بر مداخلۀ هرچه سریعتر و زودهنگام‌تر ملتمسانه استدع دارد که برای درمان این موارد یک رویکرد روانکاوانۀ فشرده در پیش گرفته شود؛ نه اینکه در زندانها شأن و کرامت انسانی از این بیماران سلب شود یا با داروهای روان‌گردان و در گوشۀ انزوا نگه داشته شوند. بولاس این وضعیت را یک تراژدی می‌داند.  انسانها واجد این غریزۀ ذاتی هستند که به هنگام پریشان‌حالی به دیگران روی می‌آورند، و به عقیدۀ بولاس حتی در شدیدترین حالت‌های آشفتگی روانی این موضوع باید مبنای درمان قرار بگیرد.

2- تکنیک روانکاوانه:
 «خود‌تحلیلی و انتقال متقابل» self-analysis and the countertransference

در روانکاوی قبل از تعبیر و تفسیر دادن باید تجربه کردن اتفاق بیفتد. ظرفیت پذیرندگی مستلزم حالت طمأنینه  است- یک ذهن آرام نه یک حالت گوش‌به‌زنگ . اگر روانکاو از تفسیر دادن پرهیز کند، آن وقت به رشد دنیای شخصی بیمار کمک کرده است. انتقال شکل‌های بسیار دارد. همان‌طور که تحلیل جلو می‌رود، انتقال از شکل فرافکنی به روانکاو به عنوان یک ابژۀ بیرونی، به‌صورت انتقال به روانکاو به عنوان یک ابژۀ درونی در می‌آید، که این ابژۀ درونی در نقش یک نیروی کمکی در فرایند شناخت سلف به کار گرفته می‌شود. دیدگاه کلاسیک بر آن بود که انتقال متقابل باید رفع و رجوع شود و توجه سیال عاری از قضاوت دوباره حاکم گردد. اما اخیراً انتقال متقابل را یک حالتِ بودن همواره حاضر در روانکاو می‌دانند که برای استفاده بیمار در دسترس است.

 «واپس‌روی معمول به وابستگی» ordinary regression to dependence

در طی تحلیل دوره‌هایی از واپس‌روی عادی خوش‌خیم وجود خواهد داشت که در آن، روانکاو مداخلات فعال را موقتاً قطع می‌کند. و مجال می‌دهد که بیمار با تجارب درونی خود ارتباط برقرار کند و همین یک فرایند زاینده ضروری را به جریان می‎اندازد. همان‌طورکه واپس‌روی عمیق می‌شود، تغییر حالات سلف بیمار، انواع و اقسام سکوت‌‌ را به دنبال دارد. وقتی ذهن او شدیداً در دنیای خصوصی خودش مشغول است، چیزی شبیه به تجارب حسی و تجارب شاعرانه رخ داده و او غرق در تجربیدن‌های ناخودآگاه می‌شود.

 «عجیب و غریب» off the wall

موضوع این مقاله بررسی رابطۀ روانکاو با ذهنیت خویش است: افکار و فانتزی‌ها و احساسات اتفاقی، چیزهایی که می‌آید تا بگوید اما قورت می‌دهد، و تغییراتی که تدریجاً در تصویر خیالی او از بیمار رخ می‌دهد. هر بیمار، متفاوت از دیگری تجربه می‌شود، و بیشترِ کار تحلیلی در درون روانکاو اتفاق می‌افتد. بسیار خطرناک است که بیمار را در قالب یک مجموعه از تفسیرها سازمان‌بندی کنیم. ظرفیتِ ندانستن یک دستاورد و توفیق است و باید به‌طور واضح آن را در تفسیر دادن‌ها به کار برد تا عقلایی بودن کار تحلیل زیر سوال نرود. این جنبه از تکنیک که تحت عنوان دیالکتیک تفاوت  توصیف شده، از خطر تداخل تفسیر در روند تداعی آزاد می‌کاهد.

 «تمجید روانکاو از بیمار» the psychoanalyst’s celebration of the analysand

کفۀ ادبیات روانکاوی به سمت اشکالات روان آدمی سنگینی می‌کند. با وجود این، مداخلۀ روانکاوی نباید صرفاً شامل موارد منفی باشد. شاید تحلیل غرایز زندگی بیمار از جمله عشق به روانکاو، مشکل‌آفرین‌تر حس ‌شود. چون درست همان‌طور که تحلیل ویرانگری نباید نکوهش‌آمیز و محکوم‌کننده باشد، تحلیل غرایز زندگی هم نباید ارضاکننده یا تأییدآمیز باشد. اما روانکاو باید به لذت با هم کارکردن، و نیز به ظرفیت‌های واقعی بیمار معترف باشد، وگرنه جوشش و خودانگیختگی خلاقانه بیمار را کور خواهد کرد.

«استفاده روانکاو از تداعی آزاد» the psychoanalyst’s use of free association

روانکاو هم از ذهنیت در حال انتشار خود و هم از یک دیدگاه عینیت‌دهنده  استفاده می‌کند. انتقال و انتقال متقابل یعنی یک دیالوگ روابط ابژه‌ای، یک دیالکتیک بین سلف‌های ساده و پیچیدۀ در حال جریان درون هر دو نفر. هر دو تداعی آزاد می‌کنند؛ هر دو دریافت‌کننده و پذیرنده خواهند بود. روایت بیمار در ذهن روانکاو انتشار می‌یابد، و منطق آن بیشتر شبیه اثر شعر یا موسیقی درک می‌شود تا از طریق فرایند تفکر ثانویه. تفسیرها از میان عناصر بسیار زیادی از جمله تداعی‌ها، مشاهدات، افکار و تصاویر شکل می‌گیرند. روانکاوی از امر بی‎منطق (ظاهراً بی‌منطق) می‌ترسد. آیا این در واقع ترس از خودِ ذهنیت نیست؟ کار عملی روانکاوی همواره به‌مراتب پیچیده‌تر از هر نظریه‌ای خواهد بود.

 «یک حس مجزا»a separate sense

روانکاو از هر بیمار یک حس جداگانه‌ای می‌گیرد، که از بی‌مانندی زیبایی‌شناختیِ بودنِ هر فرد نشأت می‌گیرد. این حس شامل مجموعۀ بی‌همتایی از ایده‌ها، احساسات، تصاویر بصری و استعارات صوتی است که تلویحاً بر غنا و پیچیدگی دایم التزاید ایدیوم آن بیمار اقرار دارد. روانکاو و بیمار همدیگر را همچون جریان (فرایند) حس می‌کنند، و لذا انتخاب می‌کنند که کدام خط انتشار را دنبال کنند و کدام حوزه‌ها را بکاوند، و با ایجاد مراکز همگرایی در روان به دیدگاه‌های جدیدی می‌رسند و همۀ اینها ناخودآگاه اتفاق می‌افتد. این‌ها شکل‌های معمول از امور غریب  است، که جزئی از معرفت رابطه‌ای ماست. روانکاوی که ناگه با ایدیوم بیمار آشنا می‌شود و بیماری که این آشنایی عمیق را تجربه می‌کند، هر دو احساس لذت و رضایت خواهند داشت.

«تفسیر انتقال به‌مثابۀ یک مقاومت در برابر تداعی آزاد»  On transference interpretations as a resistance to free association

این نوشتار یک انتقاد اساسی‌ از تکنیکی است که بر تفسیر دائمی انتقال مبتنی باشد. روانکاوی که از یک دستور جلسه پیروی می‌کند، ماهیت اصولاً ناخودآگاه موقعیت تحلیلی را منتفی کرده است. هم‌چنین باقی ذهن بیمار را کنار می‌گذارد. علاوه بر تظاهرات آشکار انتقال، خطوط فکریِ ناخودآگاهِ بسیاری درون و پیرامون رابطۀ اینجا و اکنونی شکل می‌گیرد. روانکاوان هنگام ارائه کیس برای همکارانشان تحت فشار شدیدی برای تمرکز روی انتقال هستند، لذا همان تجربه‌ای را تکرار می‌کنند که بیمار به طور مداوم در جلسه با آن مواجه بوده است. هر دو مجبورند که از فرضیه غالب پیروی کنند و به گروه یا روانکاو همانی را بدهند که توقع شنیدنش را دارند. بنابراین یک واقعیت منتخب به یک حقیقت تام بدل می‌شود. این تمرکز محدود در حکم مقاومتی است در برابر پرداختن به وسعت ایده‌های ناخودآگاهی که از طریق فرایند تداعی آزاد و گوش دادن آزاد آشکار می‌شود.

«تداعی آزاد» Free association

این نوشتار برای خوانندۀ عام نوشته شده و یک بررسی مختصر اما جامعی است در باره موضوع تداعی آزاد. همچنین ترکیبی است از ابعاد مختلف اندیشۀ بولاس. او حامی بازگشت به تکنیک فروید است؛ تکنیکی که بر مبنای تداعی آزاد و توجه سیال عاری از قضاوت استوار است، و بر گوش دادن باز و پذیرا به آنچه بیمار می‌آورد بدون پیش‎داوریِ معنای آن یا تحمیل هرگونه مراتب اهمیت، تأکید دارد. هدف، رشد دادن قابلیت‌های ناخودآگاه در هر دو نفر است؛ فرایندی که به خودی خود درمان‌بخش است. بولاس از پیام‌رسانی ناخودآگاه و پیچیدگی عمیق محتویات متداعی بحث می‌کند و می‌گوید که  شکل‌های متفاوتی از منطق بر آن حاکم است: منطق توالی، منطق فرافکنی، منطق انتقال و انتقال متقابل، و منطق کاراکتر. همچنین این ایده را پیش می‌کشد که یک فرایند پرسش و پاسخ ذاتی و دائمی در ذهن ما وجود دارد. او تداعی آزاد را شکلی از تفکر ناخودآگاه می‌داند که در خدمت رانۀ سلف  برای رشد دادن ایدیومش است.

پرسش بی‌انتها (لندن: راتلج، ۲۰۰۹)The Infinite Question

این کتاب بحث‌های مطرح در نوشتار «تداعی آزاد» را باز کرده و تمرکز بیشتری بر تکنیک دارد و با شرح مفصّل لغت به لغت مطالب بیمار، در صدد رونمایی از منطق توالی نهفته در روایت بیمار است. همچنین بسیاری از ابعاد دیگر تداعی آزاد را هم از منظر بالینی و هم نظری مورد بررسی قرار می‌دهد.

 قبل از افتادن او را بگیر (لندن: راتلج، ۲۰۱۳)       Catch Them Before They Fall

در این کتاب بولاس به یک رویکرد ریشه‌ای برای درمان بیماران غیر سایکوتیکی که در آستانۀ فروپاشی هستند، اشاره دارد و قائل است که کار تحلیل برای آنان ادامه یابد اما برای یک دورۀ محدود با کثرت و فشردگی جلسات جلو برود. این شرایط فرصت بودن با هستۀ یک سلف که در آسیب‌پذیرترین و بی‌دفاع‌ترین حالت خود است را فراهم می‌سازد. بولاس بر این باور است که در این موقعیت روانکاوی مداخلۀ ارجح است، و روانکاوی که این بیمار را به دارو‌درمانی یا بستری شدن بسپرد، چشمان خود را بر پتانسیل عمیقاً دگرگون‌ساز و تحول‌بخش موجود در فروپاشی بسته است.

وقتی خورشید فرو می‌پاشد: معمای اسکیزوفرنی (ییل،۲۰۱۵) When the Sun Bursts: the Enigma of Schizophrenia

به توصیف آن در بخش سوم این ضمیمه نگاه کنید.

3- جامعه و فرهنگ:
« پدرت را اذیت نکن»  Don’t worry your father

این مقاله جایگاه خود پدر، و جایگاه دنیای پدرانۀ بیرون از خانه را در روان کودک بررسی می‌کند. کودک می‌تواند پدرش را به شکل دوگانه‌ای تجربه کند هم قدرتمند و هم شکننده؛ بازگشت پدر به خانه با نیک‌داشت و میزان کردن شرایط توسط مادر همراه است؛ مادری که یک نسخۀ محدود از آنچه در غیابش اتفاق افتاده به او ارائه می‎دهد. روال و روتین زمان‎مند پدر، در مقابل بی‌زمانیِ زیستن کودک با مادرش قرار دارد. فانتزی‌های کودک دربارۀ زندگی کاری پدر مقدمه‌ای ا‌ست برای مشارکت آتی او در واقعیت خارج از خانواده.

«حالت فاشیست ذهن»  The fascist state of mind

فاشیسم می‌تواند در ذهن فرد یا گروه وجود داشته باشد. تحت فشار احساس نیاز یا اضطراب شدید، سلف/گروه کارکرد دموکراتیک خود را از دست می‌دهد و شروع به فرافکنی می‌کند. ذهن از حالت پیچیده

بودن در می‎آید، چراکه ویژگی کثیرالمعانی بودن نظم نمادین را از  دست می‌دهد و مستبدانه به کار می‌افتد و هر مخالفی را نابود می‎کند. به‌جای شک و تردید، عدم قطعیت، و بازجویی از خویشتن ، به کارکرد پاتولوژیکِ قطعیت میدان می‌دهد و همین یک خلأ اخلاقی  بر جای می‌گذارد. یک قربانی انتخاب می‌شود تا این خلأ را دربربگیرد، سپس باید قربانی و آن خلأ با هم به درک واصل شوند. لذا یک حالت ذهنی تبدیل به یک کنش خشونت‌آمیز می‌شود، و این فرآیند نابود‌گری آرمانی‌سازی‌ می‌شود. جریان کشتار روانی  شامل این موارد است: تحریف نظرات مخالف، بافتار‌زدایی ، سیاه‌نمایی، کاریکاتور‌سازی و ترور شخصیتی. همچنین می‌تواند از طریق حذف عملی شود: با نیست‌گرفتن سوابق کاری و فرهنگی مخالفان، آنها را نیست و نابود می‌کنند.

«ساختار شر»  The structure of evil

در این نوشتار بولاس بر فهم ما از این که چرا کلمه «شر» این‌چنین یادآور و حس‌بر‌انگیز است، عمق می‌بخشد. او با اشاره به کتاب آفرینش (کتاب اول تورات. م.)، شر را این‌طور تعریف می‌کند: سلسله رویدادهایی که فرد شرور می‌چیند تا به دیگریِ نیازمند نزدیک شود. او پیشنهاد کمک می‌دهد و سپاس‌گزارانه پذیرفته می‌شود، و بدین‌سان قدیمی‌ترین رابطه ابژۀ ما، اولین اعتماد ما به یک دیگریِ مراقبتگر، مورد سواستفاده قرار می‌گیرد. قربانی، خوبی شخص شرور را باور می‌کند، اما بعد با چرخش آخرالزمان‌گونۀ وی روبرو می‌شود و می‌فهمد تمام این مدت به کسی اعتماد کرده که نیتی جز آسیب زدن به او نداشته است. قاتل زنجیره‌ای تجسم این ساختار است آنگاه که قربانی می‌فهمد در نتیجۀ این اعتماد در آستانۀ مرگ ایستاده است.

«خلاقیت و روانکاوی»  Creativity and psychoanalysis

هنر حاکی از تعدد و تکثر عوامل تعیین‌کنندۀ حیات روانی انسان است. بولاس در مورد تأثیر فروید و خصوصاً تأثیر فرایند تداعی آزاد بر پیشرفت‌های هنری قرن بیستم، بحث می‌کند. به‌ویژه اکسپرسیونیسم انتزاعی، ردپای ناخودآگاهی را بازنمایی می‌کند که می‌تواند قابل مشاهده باشد اما به‌سادگی قابل ادراک نباشد. فروید به عنصر زیبایی‎شناختی حیات روانی اهمیت نداد، اما درست همان‌طور که واقعیت روانی می‌تواند به یک اثر هنری تبدیل شود، رویا از طریق یک فرآیند دگرگون‌ساز مشابه، به تجارب درونی ما در طی روز تجسم می‌بخشد. تداعی آزاد هم روش دیگری است برای تحول خویشتن و افزایش قابلیت‌های ناخودآگاه سلف.

چین در ذهن (لندن: راتلج، ۲۰۱۳) China on the Mind

بولاس با مقایسۀ تفاوت‌های بسیار در ذهنیت تمدن‌های شرقی و غربی، آنها را به نظم مادرانه و پدرانه مرتبط کرد. تفکر شرقی طرفدارِ بودن است؛ در حالیکه تفکر غربی به انجام دادن اولویت می‌دهد. زبان شرقی تلویحی و تفسیری است؛ و کلام غربی شفافیت صریح می‌طلبد. وجوه متفاوت مکاتب روانکاوی ما حاکی از این قطب‌های متضاد است، و به باور بولاس رویکرد فرویدی این پتانسیل را دارد که این دو شکل کارکرد روانی را به وحدت با هم برساند.

خوانش کریستوفر بولاس (لندن: راتلج، ۲۰۱۱) The Christopher Bollas Reader

مجموعه‌ای از ۱۶ مقاله از مهمترین‌ مقاله‌های بولاس است که وسعت اندیشه وی را نشان می‌دهند؛ اغلب آنها قبلاً در کتاب‌های دیگر چاپ شده‌اند. دو مصاحبۀ منتشر‌شده با بولاس این دو مصاحبه بسیار روشنگر و رهگشا هستند.  یکی مصاحبه با آنتونی مولینو است که در کتاب تداعی‌وار: رویارویی‌های روانکاوانه  منتشر شده است و دیگری با وینچنزو بونامینیو است که دو فصل اول کتاب لحظه فرویدی  را تشکیل می‌دهد (لندن: راتلج، ۲۰۰۷).

حیات ابژه‌ها:بررسی آثار کریستوفر بولاس The Vitality of Objects: Exploring the Work of Christopher Bollas

این کتاب یک مجموعه مقالات راجع ‌به آثار بولاس است که توسط جول بک، آرن جمستت، آدام فیلیپس، گابریلا مان، جیمز گروتستین، آنتونی مولینو و وسلی شومار، ژاکلین رز، جوئان فیت‌دیل، مایکل سولوسی، گرگ دراسلر و کیت براون نوشته شده است (اسکالیا، جی.، 2002).

نسل جدید: دغدغه‌ها و تعارض‌ها در روانکاوی معاصر  Generation: Preoccupations and Conflicts in Contemporary Psychoanalysis

این کتاب که توسط جین وایت (لندن: راتلج، ۲۰۰۶) نوشته شده، در بستر مطالعۀ تطبیقیِ روانکاوی معاصر، به آرای بولاس نیز اشاره می‎کند.

تفکر مستقل در روانکاوی بریتانیایی توسط اریک راینر  The Independent Mind in British Psychoanalysis

این کتاب (لندن: فری اسوسیشن بوکس، ۱۹۹۰) دائره‌المعارف مکتب مستقل است و به آثار بولاس ارجاعات بسیاری داشته است.

* این متن توسط تیم ترجمه و تالیف مجموعه روان تحلیلی مهرسای، و با هدف تسهیل دسترسی علاقمندان به منابع مهم روان تحلیلی، ترجمه و ویراستاری شده است. لازم به ذکر است برای ترجمه و ویراستاری این متون زمان و انرژی زیادی صرف شده؛ لذا خواهشمندیم از این متون صرفا جهت مطالعه شخصی استفاده نمایید. در صورت الزام برای استفاده از مطالب، ذکر نام مترجم و ویراستار و ارجاع به وبسایت مهرسای، ضروری است.


پذیرش مراجع

جهت دریافت وقت روان درمانی با متخصصین مرکز روان تحلیلی مهرسای (درمان حضوری برای مراجعین تهرانی و درمان غیرحضوری از طریق اسکایپ یا واتس اپ برای مراجعین شهرستانی و مراجعین خارج از ایران)، می توانید به شماره واتس اپ زیر پیام دهید و مشخصات خود را به همراه علت مراجعه ارسال کنید، تا در اسرع وقت به درخواست شما رسیدگی گردد. (فقط پیام دهید)

کلیه حقوق این وب سایت متعلق به مرکز تخصصی روان درمانی تحلیلی مهرسای می باشد.