در باب نگهداشتن و دربرگرفتن، بودن و رویاپردازی| توماس اگدن 2004

در باب نگهداشتن و دربرگرفتن، بودن و رویاپردازی/ توماس اگدن 2004/ ترجمه: دکتر فاطمه حسینی غفاری
مفهوم «نگهداشتن» وینیکات و ایدۀ «ظرف -مظروف» بیون، از مهمترین دستاوردهای این تحلیلگران در تفکر روانکاوی است. جالب اینجا است که این دو ایده اغلب با یکدیگر اشتباه گرفته میشوند و به جای هم استفاده میشوند. در این مقاله، نویسنده با ذکر نمونههایی جنبههای اساسی هر یک از این مفاهیم و نحوۀ استفاده از آنها را در کار بالینی خود نشان میدهد. ایدۀ «نگهداشتن» وینیکات یک مفهوم هستیشناختی است که در درجۀ اول به تجربۀ وجودداشتن و رابطۀ آن با زمان ارتباط دارد. در ابتدا، مادر از تداوم حیات نوزاد محافظت میکند و تا حدی همانند عایقی در برابر جنبۀ «غیر من» زمان عمل میکند. پختگی مستلزم درونیسازی تدریجی کارکرد نگهدارندگی مادر برای شکلگیری احساس تداوم وجود و احساسات عاطفی در طی زمان است. در مقابل، ایدۀ «ظرف و مظروف» بیون به طور عمده مربوط به پردازش (رویاپردازی) افکار ناشی از تجربۀ عاطفی زنده است. ایده «ظرف و مظروف» به تعامل پویای افکار عمدتاً ناهوشیار (مظروف) و ظرفیت رویاپردازی و تفکر آن افکار (ظرف) میپردازد.
کلمات کلیدی: وینیکات، بودن، نگهداشتن، بایون، ظرف، مظروف، رویاپردازی، زمان.
مفهوم «نگهداشتن» وینیکات و ایدۀ «ظرف و مظروف» بیون – اگرچه اغلب در پیشنۀ روانکاوی به جای هم بکار میروند – به نظر من، هر یک از آنها بیانگر جنبههای کاملاً متفاوتی از تجربۀ انسانی هستند و شکل متمایزی از تفکر تحلیلی را نشان میدهند. درنظر نگرفتن تمایز بین دو مفهوم به معنای از دست دادن اصلیترین و مهمترین ابعاد دیدگاههای روانکاوی است که وینیکات و بیون آنها را شکل دادهاند.
من معتقدم که سردرگمی در مورد مفاهیم «نگهداشتن» و «ظرف- مظروف» به میزان قابل توجهی ناشی از تمایل بیون در استفاده از کلمات به گونهای است که آنها را از نو میآفریند (آگدن، 2004). در نظر بیون، کلمۀ «ظرف» به کلمهای تبدیل میشود که طیف وسیعی از روشهای پردازش تجربه را از مخربترین و کشنده ترین تا خلاقانهترین و رشددهندهترین آنها را نشان میدهد.
در این مقاله، ویژگیهای اساسی مفاهیم «نگهداشتن» و «ظرف و مظروف» را شرح میدهم و با کنار هم قرار دادن آنها برخی از تفاوتهای این دو را نشان میدهم. در طی بحث، باید در نظر داشت که مفاهیم نگهداری و ظرف و مظروف نه در تقابل با یکدیگر، بلکه دو نقطهنظر متفاوتی هستند که از طریق آنها میتوان یک تجربۀ احساسی را بررسی کرد.
بخش اول: نگهداشتن holding
همانطور که این مسئله تقریباً در تمامی آثار مهم وینیکات صدق میکند، مفهوم نگهداشتن به طرز عجیبی ساده به نظر میرسد (آگدن، 2001). کلمه «نگهداشتن» همانطور که وینیکات آن را بهکار میبرد، به میزان زیادی یادآور تصویر مادری است که به آرامی و محکم کودک خود را در آغوش میگیرد و هنگامی که کودک درمانده است، او را محکم در سینه نگه میدارد. حالتهای روانشناختی / جسمی مادر و نوزاد در واقع منابع تجربی اساسی برای استعاره مفهوم نگهداشتن وینیکات هستند.
تعداد بسیار کمی از روانکاوان اهمیت تأثیر «کارکرد نگهداشتن» مادر را بر رشد هیجانی نوزاد مورد تردید قرار دادهاند. با این حال، اهمیت نظریۀ روانکاوی دربارۀ مفهوم نگهداشتن وینیکات بسیار ظریفتر از آن است که در این مجال بگنجد. «نگهداشتن» از نظر وینیکات، یک مفهوم هستیشناختی است که وی برای کاوش در ویژگیهای خاص تجربه زنده بودن در مراحل مختلف رشدی و همچنین تغییر معانی درون روانشناختی – بین فردی به کار میبرد که به موجب آن حس تداوم وجود در طول زمان پایدار میشود.
هماهنگی با ریتم نوزاد
کیفیت آغازین سرزندگی در متن تجربۀ نگهداشتن شکل میگیرد، که وینیکات 1956، ص 303) آن را «تداوم یافتنِ بودن» نامید. عبارتی که تماماً فعل است و عاری از فاعل. این عبارت در زمانی قبل از اینکه نوزاد به سوژه تبدیل شود، سیر تجربۀ زنده بودن را نشان میدهد. وینیکات، وضعیت هیجانی مادر را که فراهم کننده کارکرد نگهدارنده مادر برای نوزاد است و در ابتدایی ترین وضعیت «تداوم یافتنِ بودن» است، «اشتغال فکری اولیۀ مادر» مینامد.
همانطور که در حالت «تداوم یافتنِ بودن» نوزاد صدق میکند، اشتغال فکری اولیه مادر یک حالت بدون سوژه است و باید اینگونه باشد زیرا حضور محسوس مادر به عنوان سوژه، بافت ظریف « تداوم یافتنِ بودن» کودک را پاره میکند. در اشتغال فکری اولیۀ مادر، چیزی به نام مادر وجود ندارد. مادر «خود را در جایگاه نوزاد» قرار میدهد (وینیکات، 1956، ص 304) و با این کار نه تنها باعث میشود که کودک از دید خودش مادر را تجربه کند، بلکه به میزان زیادی، خودش نیز جایگاه خود را از دید کودکش مجسم میکند. چنین وضعیت روانشناختی «به نوعی بیماری» می ماند (ص 302) – «یک زن باید از میزانی از سلامتی برخوردار باشد تا هم بتواند این حالت را ایجاد کند و هم زمانی که نوزاد او را رها میکند، از آن حالت دوباره بیرون بیاید» (ص 302).
عملکرد اصلی کارکرد نگهدارندگی روانشناختی و جسمی اولیۀ مادر، مصون نگه داشتن نوزاد از تغییرناپذیری و طاقتفرسایی عامل زمان در وضعیت «تداوم یافتنِ بودن» است. وقتی از زمان به عنوان عاملی غیر از نوزاد صحبت میکنم، به تجربۀ او از «زمان ساخت بشر» صحبت میکنم: ساعت و تقویم، برنامه چهار ساعتۀ تغذیه، روز و شب، برنامههای کاری مادر و پدر، تعطیلات آخر هفته، زمانبندی شاخصهای رشدی که در کتابهای مربوط به رشد نوزاد و غیره آمده است.
زمان در همۀ این اشکال اختراعی انسانی است (حتی ایده روز و شب) که هیچ ارتباطی با تجربۀ نوزاد ندارد. زمان برای نوزاد چیزی غیر از او است، در زمانی که آگاهی از «غیر من» برای تداوم یافتنِ بودن او غیرقابل تحمل و مزاحم است. مادر در اولین کارکرد نگهدارندگی نوزاد، با تحمیل هزینههای عاطفی و جسمی زیادی بر خود، تأثیر زمان را کم میکند (به عنوان مثال، با صرفنظر کردن از زمانی که مادر به خواب نیاز دارد، زمانی که برای تجدید قوای هیجانی میخواهد با فردی غیر از نوزادش وقت بگذراند و زمانی که نیاز دارد تا کاری را به شیوه خودش بدون حضور نوزاد انجام دهد). در حقیقت، اولین کارکرد نگهدارندگی مادر، ورود به دنیای نوزاد و درک زمان از نگاه اوست، در نتیجه تأثیر زمان را به عنوان عنصری جدا از نوزاد برای او تغییر میدهد و در عوض، توهم وسیعی را شکل میدهد که در آن زمان تقریباً همه چیز بر اساس ریتمهای جسمی و روانی نوزاد تنظیم میشود. این ریتمها شامل ریتم نیاز نوزاد به خواب و بیداری، نیاز او به تعامل با دیگران و نیاز به انزوا، ریتم گرسنگی و سیری، ریتم تنفس و ضربان قلب است. کارکرد نگهدارندگی اولیه مادر برای نوزاد نشان دهنده این است که علی رغم تلاش ناهوشیار او برای خلاصی از سبک و سیاق نوزاد، نیازهای خودش را از درجۀ اعتبار ساقط میکند. حضور نامحسوس او زمینهای را برای سرشت نوزاد فراهم میکند تا بتواند خود را آشکار کند، تمایلات رشدی آشکار شوند و کودک حرکت خودجوشی را تجربه کند و صاحب احساساتی شود که متناسب با این مرحلۀ اولیه زندگی است. (وینیکات، 1956، ص 303).
مادر با قرار دادن خود در حالتی روانپریشگونه و صرفنظر کردن از خویشتن خویش به منظور “محافظت از حیات نوزاد” (وینیکات، 1955، ص. 147) به نوزاد اجازه میدهد تا بتواند این خطر را بپذیرد که بخشهای مختلف خویشتن خود را گرد هم آورد. لحظههای ابتدایی یکپارچگی خویشتن… لحظهای حساسی است. این فرد جدید کاملاً احساس میکند که در معرض خطر است (صفحه 148).
توصیف بالینی
در گزارش بالینی زیر، کارکرد نگهدارندگی که در بالا توصیف شد، نقشی اساسی ایفا می کند.
وقتی خانم «ر» را در برای اولین بار در اتاق انتظار ملاقات کردم، از دیدن من یکه خورد. او بدون اینکه به چشمان من نگاه کند سلام کرد، و به شیوۀ عجیبی، از اتاق انتظار به سمت اتاق درمان حرکت کرد. او بدون اینکه ما هرگز درمورد استفاده از کاناپه با هم حرفی زده باشیم، روی کاناپه دراز کشید. خانم «ر» سرش را به سمت دیوار برگرداند (دور از من و نور اندکی که از پنجرههای بسته اتاق بیرون میآمد). بیمار با رگباری از کلمات به من گفت که دچار حملات وحشت شده است و دلیلی برای آن نمییافت. او به من گفت که توانایی کار یا مراقبت از دو فرزند نوجواناش را هم ندارد. زمانی که از اتاق خارج میشد به من گفت که مادرش شش ماه پیش فوت کرده بود «او پیر و بیمار بود و برای او بهترین مادر بود.»
در ابتدای تحلیل هر زمان حرفی میزدم یا سوالی میپرسیدم، بیمار مثل اولین روزی که او را در اتاق انتظار دیدم، هراسان میشد. من در مورد این رفتارش حرفی نزدم و به سرعت فهمیدم که تقریباً نباید در جلسات چیزی بگویم. بیمار حتی صدای حرکت من روی صندلیام را طوری تجربه میکرد که انگار به او سیلی زدهام. برای اینکه خانم «ر» بتواند بودن با من را در اتاق درمان تحمل کند، بایستی تا آنجا که ممکن بود ساکت و آرام بمانم. بیمار، با ساکت شدن من (به جز صدا و حرکت تنفس من)، در چند جلسۀ اول به طور محسوسی آرام شد. هفتههای بعد کلاً در جلسات حرفی نزدم. من نیاز به سکوت و آرامش را، البته تا جایی که میتوانستم، اجباری از سوی بیمار به خودم حس نکردم. در عوض، جلسات او مرا به یاد خاطرۀ کابوس پسر کوچکم انداخت، هنگامی که 3 سالاش بود و از کابوسی که دیده بود، از خواب پریده بود و در رختخوابش دراز کشیده بود.
برعکس احساسی که خانم «ر» (یا پسرم) به من میداد این بود که گویا حضور من مانند مرهم آرامبخشی روی سوختگی او است. در حالی که مدت زیادی ساکت در کنار بیمار بودم، به یاد آوردم که وقتی پسرم خوابیده بود، ریتم تنفس او و من یکی شده بود. در یکی از شبهایی که کنار او نشسته بودم، در حالتی نیمهخواب، خواب دیدم که همسر و فرزندانم گم شده بودند. رویای من آنقدر واقعی بود که وقتی بیدار شدم کمی طول کشید تا بفهمم که خواب دیدهام.
وقتی به گذشته برمیگردم، معتقدم که در آن شبها با پسرم به طور ناهوشیار از نظر جسمی و روانی یکی شده بودم، ریتم تنفس او را نفس میکشیدم، ترسهایش را در رویا میدیدم. ساعتهایی را که در کنار تختخواب او میگذراندم، به عنوان تجربیاتی ناراحتکننده و لطیف با من باقی ماندند. در جلسۀ با خانم «ر» همانطور که خاطرات پسر کوچکم را به یاد میآوردم، سطری از شعر « شیموس هینی»به ذهنم خطور کرد: «هرگز زندگی هایمان اینقدر به هم نزدیک نشده بود» (1984، ص 285). احساس کردم بیمار همان چیزی را از من میخواهد که پسر کوچکم به آن احتیاج داشت. وقتی خانم «ر» خطر استفاده از من در چنین عمقی را پذیرفت، من هم میخواستم با خانم «ر» اینگونه باشم.
در خیال اندیشی(ریوری) با افکار مربوط به پسرم و متن شعر هینِی، به طور نیمههشیار در مورد تجربه نگهداشتن «فارغ از خودی» با خودم حرف میزدم که خانم «ر» به آن نیاز داشت. این تجربه همانقدر که یک تجربه جسمی (برای من و به اعتقاد من، برای او) بود، تجربۀ روانشناختی نیز بود؛ جمع کردن تکههایی از خویشتن در کنار هم.
با رشد نوزاد، کارکرد نگهداشتن مادر از مراقبت از «تداوم یافتن بودن» نوزاد به نگهداشتن / حفظ کردن شیوههای زنده بودن ابژه محور در طی زمان تغییر میکند. یکی از این اشکال نگهداشتن، ایجاد «مکانی» (یک حالت روانشناختی) است که در آن نوزاد (یا بیمار) تکههای خودش را دور هم جمع کند. وینیکات در این باره میگوید:
بسیار پیش میآید که بیمار تمامی جزئیات آخر هفتهاش را بازگو میکند و هر چیزی که درمانگر میگوید در نهایت به او احساس رضایت میدهد، اگرچه تحلیلگر احساسکند که هیچ کار تحلیلی انجام نداده است. گاهی اوقات ما باید چنین اتفاقی را نیاز بیمار قلمداد کنیم که میخواهد با حضور فرد دیگری، برای مثال تحلیلگر، تمام تکهها و بخشهای وجودیاش شناخته شود. شناخته شدن به معنای احساس یکپارچگیِ حداقل در فرد تحلیلشونده است. این اتفاق جریانی است که به طور معمول در زندگی نوزادان وجود دارد. نوزادی که کسی بخشهای وجودی او را در چنین فضایی گرد هم جمع نکرده باشد، و اگر موفق نشود، یا به درجاتی نتواند در میزان اعتماد به نفس خود یکپارچگی ایجاد کند، با نقصی در یکپارچهسازی خود زندگیاش را شروع میکند (1945، ص 150)
در این مرحله، نگهداشتن جسمی / احساسی جای خود را به نگهداشتن استعاری میدهد، ایجاد فضای روانشناختی که به توانایی تحلیلگر در تحمل این احساس ربط دارد که «هیچ کار تحلیلی انجام نشده باشد.» وینیکات آنچه را که در ذهن خودش دارد، به زبان خودش و به این شیوه بازگو میکند. وینیکات با گفتن این جمله، «گاهی اوقات ما باید چنین اتفاقی را نیاز بیمار بدانیم، نیاز به اینکه دیگری همۀ وجود او را با تمام جزئیاتش بشناسد»، وینیکات از کلمه «تفسیر» به معنای تعبیر کلامی به بیمار استفاده نمیکند و در عوض، تعبیر به معنای ایجاد فضای انسانی پیوستهای است که بیمار در آن فضا کلیت خود را شکل میدهد.
این نوع نگهداشتن از همه مهمتر حالتی نامحسوس از «جمع شدن در یک مکان» است که هم بُعد روانی دارد و هم بُعد جسمی. کیفیتی آرام از خود و دیگری که بخشی از تجربۀ قبلی «تداوم زندگی» نوزاد نیست (که مادر مرحلۀ دلمشغولی اولیه مادرانه آن را نگه میداشت).
درونیسازی و محیط نگهدارنده
تجربۀ پدیدۀ انتقالی (وینیکات، 1951) و همچنین ظرفیت تنها بودن (1958) را میتوان جنبههایی از فرایند درونیسازی عملکرد مادرانه در نگه داشتن یک موقعیت عاطفی در زمان درنظر گرفت. در پدیدۀ انتقالی، وضعیتی که نگه داشته میشود “تجربه توهمی را ایجاد میکند (1951، ص 231) که در آن چنین سوالی شکل نمیگیرد که «آیا شما به آن فکر کردید یا از بیرون به شما داده شد؟ نکته مهم این است که انتظار نمیرود در این مورد تصمیمی گرفته شود. پرسشی فرموله نمیشود »(ص 239–40).
وینیکات این حوزه سوم تجربه – فضای بین تصور و واقعیت – را نه فقط ریشه نمادگرایی، بلکه «ریشه نمادگرایی در زمان»(ص 234) میداند. زمان که بیانگر دنیای بیرون کودک است که از کنترل او خارج است، قابل تحملتر میشود و در عینحال بسط ریتمهای بدنی و روانی خود نوزاد است. وقتی وضعیت روانی نوزاد (چه در نتیجه آرایش سرشتی و / یا آسیب روحی) به گونهای باشد که او نتواند ترس ناشی از نبود مادر را تحمل کند، تعادل ظریف میان حس همزمان ایجاد و کشف ابژه فرو میریزد و خیال همه توانی جایگزین آن میشود.
مورد دوم نه تنها مانع رشد نماد سازی و ظرفیت شناخت و استفاده از ابژه بیرونی میشود، بلکه باعث امتناع از پذیرش بیرونی بودن زمان نیز میشود. در نتیجه، تجربه زنده بودن دیگر مداوم نیست. بلکه در اتفاقهای جدا از هم رخ میدهد: معجزه مجموعهای از پدیدههای آنی است.
ظرفیت تنها بودن، مانند شکلگیری پدیدههای انتقالی، حاصل درونی شدن مادر محیطی است که موقعیت را در زمان نگه میدارد. اساسی ترین تجربهای که زمینه ساز ایجاد ظرفیت تنها بودن است، «تجربه تنها ماندن به عنوان یک نوزاد خردسال و کودک در حضور مادر [محیطی]» است (1958، ص 30). در اینجا، عملکرد مادر به عنوان محیط نگه دارنده (در مقابل مادر به عنوان ابژه نگه دارنده) کم کم توسط نوزاد یا کودک به عهده گرفته میشود. این پیشرفت را نباید با دستیابی به ثبات ابژه یا دوام ابژه اشتباه گرفت، که هر دو شامل شکلگیری بازنمایی ذهنی پایدار مادر به عنوان ابژه است. وینیکات، در توصیف شکل گیری ظرفیت تنها بودن، به مسألۀ ظریفتری میپردازد: به عهده گرفتن عملکرد محیط نگهدارنده مادر در قالب ایجاد زمینۀ ذهن کودک، یک محیط نگهدارندۀ درونی است.
نگهداشتن موقعیت افسرده وار ( Depressive position holding )
در شکلهای مختلف کارکرد نگهداشتن که من تاکنون به آنها پرداختم، ماهیت مفهوم نگهداشتن وینیکات به طور ضمنی وجود دارد و همانطور که وینیکات تصور میکرد بهعنوان پیشسازهای احساسی موقعیت افسردهساز در نظر گرفته شود. از نظر وینیکات (1954)، موقعیت افسردهوار نگه داشتن یک موقعیت هیجانی در طول زمان توسط خود فرد است. هنگامی که نوزاد به «وضعیت واحد» دست مییابد (ص 269)، او فردی در درون و بیرون خودش است. در این مرحله به هنگام تغذیه نوزاد یا کودک خردسال میترسد که مادر خود را خالی کند (به طور مشخص در مادر یا پستان حفرهای ایجاد میکند). (در حقیقت نوزاد به دلیل فشارهای جسمی و روحی ناشی از باردار بودن، به دنیا آوردن و مراقبت از او به عنوان یک نوزاد، مادر را کاملاً خالی کرده است.) “در تمام مدت [هنگام تغذیه و روند هضم که در ادامه روی میدهد] این مادر است که وضعیت را در طول زمان نگه میدارد ‘(ص 269).
در زمان هضم تجربه خوردن، شیرخوار یا کودک در حال انجام کارهای روانشناختی است که خسارتی را که خوراک او (تحت اللفظی و استعاری) به مادرش (که اکنون به طور فزاینده ای جدا شده) وارد کرده است، تشخیص میدهد. “این کار [روانشناختی] [احساس او نسبت به آسیب رساندن به مادرش] زمان بر است و نوزاد فقط میتواند منتظر نتیجه باشد [در یک وضعیت روانشناختی که در آن است]، منفعلانه تسلیم آنچه میشود که در درون میگذرد ” (ص 269). سرانجام، اگر نوزاد یا کودک بتواند این کار روانشناختی را انجام دهد و اگر مادر توانسته باشد به مرور زمان شرایط را نگهدارد، کودک میتواند به طور استعاره ای (و بعضاً واقعی نیز) آن را هضم کند. نوزاد یا کودکی که هدیه او توسط مادر شناخته و پذیرفته میشود اکنون در موقعیتی است که میتواند کاری در مورد آن حفره [خیالی]، حفره در پستان یا بدن [مادر] انجام دهد … ژست هدیه ممکن است بتواند این حفره را پر کند….اگر مادر بتواند کار خودش را انجام دهد [با به موقع نگه داشتن اوضاع، به رسمیت شناختن هدیه به عنوان رفتار جبرانی و پذیرش آن به این نحو] »(ص 270).
نگه داشتن موقعیت افسردهوار درنتیجۀ به رسمیت شناختن “وضعیت واحد” نوزاد (تبدیل شدن به فردی جدا) توسط مادر است، در این مرحله مادر میتواند جدایی خود را از کودک تحمل کند، و از نظر روانی حقیقت کودک خود و وضعیت متغیر او را در رابطه با خود نگه دارد. مادر دیگر تمام دنیای کودک نیست و درد (و البته تسکین) بزرگی برای مادر در این از دست دادن وجود دارد. اوضاع عاطفی به طور خلاقی ویرانگر است از این جهت که کودک چیزی را از مادر میگیرد تا بتواند خودش را تغذیه کند (برای اینکه به شخصی جدا از او تبدیل شود)، خطر از بین بردن مادر (با ایجاد حفرهای در مادر) را به همراه دارد.
در نگهداشتن موقعیت افسردهوار، کودک در چارچوب حس زمان که اکنون بیش از هر چیزی غیر از اوست، خودش به تنهایی، در حال تبدیل شدن به سوژه ای است. کودک متوجه میشود که نمیتواند افراد را سریعتر از آنچه که خودشان حرکت میکنند، جابجا کند و همچنین نمیتواند زمانی را که باید منتظر نیاز و خواستههای خود باشد، کوتاه کند. نگهداشتن موقعیت افسرده وار، تجربه فرد از شکلی از وجود را حفظ میکند که به طور مداوم در حال دگرگونی است– تجربهای از خود بودن در گذر زمان و جریان هیجان اضطراب در عمل تبدیل شدن به خود به شکلی که قبلاً ناشناخته بود، اما به نوعی مبهم احساس میشود.
بخش دوم
ظرف- مظروف
همانطور که در مورد مفهوم «نگهداشتن» وینیکات صدق میکند، مفهوم «ظرف و مظروف» بیون با مهمترین دستاوردهای وی در روانکاوی ارتباط نزدیکی دارد. ایده «ظرف و مظروف» به محتوای آنچه به آن فکر میکنیم اشاره نمیکند، بلکه به شیوۀ تفکر ما میپردازد، یعنی نحوۀ پردازش تجربۀ زنده ما و اینکه وقتی که قادر به انجام کارهای روانشناختی با آن تجربه نیستیم، از نظر روانی چه اتفاقی میافتد.
کارکرد روانتحلیلی شخصیت
اساس تفکر بیون، و سنگ بنای مفهوم «ظرف و مظروف» ایدهای است که بندرت در مباحث مربوط به کار وی به آن پرداخته میشود: کارکرد روان-تحلیلی (شخصیت 1962الف، ص 89)
در معرفی این اصطلاح، بیون بیان میکند که شخصیت انسان اساساً به مجموعهای از عملیات ذهنی مجهز شده است که وظیفۀ انجام کار روانشناختی آگاهانه و ناهوشیار در مورد تجربه هیجانی (فرآیندی که در رشد روانی حاصل میشود) را بر عهده دارد. علاوه بر این، بیون با نامیدن این عملیات ذهنی «روانی-تحلیلی» نشان میدهد که این کار روانشناختی با استفاده از آن نوع تفکر که مشخصۀ روانکاوی است، یعنی مشاهده تجربه به طور همزمان از نقطه نظر ذهن آگاه و ناهوشیار بدست میآید.
تجلی بارز کارکرد روانکاوی شخصیت، تجربۀ رویاپردازی است. رویاپردازی نوعی کار روانشناختی است که در آن مکالمهای مولد بین جنبههای ناهوشیار ذهن و افکار، احساسات و تصورات مزاحم روی میدهد که منع شده اند، با این وجود به سمت آگاهی (ناهوشیار پویا) فشار میآورد. این تجربه برای هر انسانی که ذهن آگاه و ناهوشیار او تمایز یافته است، بدون توجه به دورهای که در آن زندگی میکند یا شرایط زندگی او، صدق میکند.
از یک منظر، پیشنهاد بیون در مورد عملکرد روانکاوی شخصیت، حیرت انگیز است. آیا منظور او واقعاً این بود که سیستم شخصیتی انسان به عنوان سوژههای آگاه به خود به گونهای طراحی شده است تا عملکردهایی انجام دهد را که توسط مدل ذهن اواخر قرن 19 / اوایل قرن 20 شرح داده شده است؟ پاسخ به طور شگفت آوری مثبت است: از نظر بیون (1970)، روانکاوی قبل از فروید، اندیشهای بدون متفکر بود، اندیشهای در انتظار یک متفکر بود تا بتواند آن را به عنوان یک فکر تصور کند. آنچه که ما روانکاوی مینامیم ایدهای است که توسط فروید تفکر شد، اما قبل از «کشف» فروید از هزاران سال پیش در مورد روان انسان صادق بوده است (بایون، 1970؛ آگدن الف، 2003)
افکار -رویاگونه و رویاپردازی
برای یافتن جایگاه مفهوم «ظرف و مظروف» بیون در رابطه با بدنه بزرگتر تفکر، لازم است منظور او از نقش رویاپردازی در زندگی روانشناختی را درک کنید (به مقاله بالینی آگدن، ب 2003 مراجعه کنید و بحث نظری درباره مفهوم بیون از رویاپردازی). از نظر بیون، رویاپردازی هم در هنگام خواب و هم در بیداری اتفاق میافتد: ‘فروید [1933] میگوید ارسطو اظهار میدارد که رویا روشی است که ذهن در خواب کار میکند: من میگویم روشی است که هنگام بیداری کار میکند 43) فکر- رویاگونه یک فکر ناهوشیار است که در پاسخ به تجربه عاطفی زیستهایجاد میشود و انگیزهای برای کار رویاپردازی است، یعنی انگیزهای برای انجام کارهای روانشناختی ناهوشیار با افکار ناهوشیار ناشی از تجربه عاطفی زیسته.
مفهوم بیون(1962الف) از عملیات رویاپردازی، مخالف «کار رویای » فروید (1900) است. مفهوم رویاپردازی فروید به مجموعهای از عملیات ذهنی اشاره دارد که در جهت پنهان کردن افکار رویا ناهوشیار به وسیله ادغام و جابجایی عمل میکند. بنابراین، در شکل مشتق/ مبدل، افکار رویا ناهوشیار در دسترس آگاهی و فرآیند تفکر ثانویه قرار میگیرد. در مقابل، کار رویاپردازی بیون مجموعه عملیات ذهنی است که اجازه میدهد تجربه زنده آگاهانه به گونهای تغییر یابد که برای کارهای روانشناختی (رویاپردازی) در دسترس ناهوشیار قرار گیرد. به طور خلاصه، کار رویا فروید اجازه میدهد تا مشتقات ناهوشیار هوشیار شوند، در حالی که کار بیون در رویاپردازی اجازه میدهد تا تجربه زنده آگاهانه ناهوشیار شود (یعنی در دسترس ناهوشیار برای کار روانشناختی برای ایجاد افکار رویایی و رویاپردازی آن افکار قرار گیرد ).
برخی تعاریف تامل برانگیز
بنابراین، اساس تفکر بیون این ایده است که رویاپردازی شکل اولیه از چیزی است که ما با استفاده از تجربه زنده خودمان، کار روانشناختی ناهشیار انجام میدهیم. این دیدگاه، همانطور که مشاهده خواهیم کرد، از مفهوم “ظرف و مظروف» جدایی ناپذیر است. من بحث در مورد این ایده را با تعریف تامل برانگیز “ظرف و مظروف» آغاز میکنم.
«ظرف» یک شیء نیست، بلکه یک فرایند است. این مفهوم ظرفیتی برای کار روانشناختی ناهوشیار برای رویاپردازی فراهم میکند که با توانایی تفکر رویاگونه ناهوشیار رویایی (ریوری: نوعی تفکر رویاگونه ) و ظرفیت تفکر کاملاً آگاهانه در فرآیند ثانویه کار میکند. اگرچه هر سه نوع تفکر – رویاپردازی ناهوشیار، ریوری ناهوشیار و تعمق آگاهانه – در کارکرد دربرگیرندۀ ذهن نقش دارند، بیون کار ناهوشیار رویاپردازی را کاری میداند که از اهمیت اساسی در ایجاد تغییر و رشد روانی برخوردار است. بیون از تحلیلگر میخواهد که “نسبت به وضعیت ذهن که در آن بیدار هستیم [در مقایسه با وضعیت ذهن که در آن خواب هستیم] تعصب نداشته باشد” (1978، ص 134). به عبارت دیگر، برای بیون، حالت بیداری بسیار اغراق شده است.
« مظروف»، مانند ظرف، یک چیز ثابت نیست، بلکه یک فرایند زنده است که به نحو مناسبی به طور مداوم در حال گسترش و تغییر است. این اصطلاح به افکار (به معنای وسیع ترین کلمه) و احساساتی اشاره دارد که در فرایند مشتق شدن از تجربه عاطفی زندۀ فرد است. در حالی که افکار و احساسات هشیار و نیمه هوشیار جنبههایی از محتوای مظروف را تشکیل میدهند، مفهوم مظروف بیون تأکید اصلی بر افکار ناهوشیار دارد.
ابتداییترین افکار تشکیل دهنده محتوای مظروف، «احساسات خام – احساسات مربوط به تجربه عاطفی» (1962الف، ص 17) است که بیون آنها را “عناصر بتا” مینامد (ص 8). من برای توصیف این افکار نوپا کلمات بهتری از آنچه در شعری از ادگار آلن پو استفاده شده است پیدا نکرده ام: عناصر β ممکن است به عنوان «افکاری شبیه به افکار غیرقابل تفکر» در نظر گرفته شوند که روح افکار هستند .
این اساسی ترین افکار – افکار غیرقابل پیوند با یکدیگر – تنها ارتباط بین ذهن و تجربه عاطفی زنده در دنیای واقعیت بیرونی را تشکیل میدهند. این افکار غیرقابل تفکر (عناصر بتا β) توسط «عملکرد آلفا α» (مجموعهای از اقدامات ذهنی هنوز ناشناخته) به عناصر تجربه (عناصر آلفا α) تبدیل میشوند که میتواند به فرایند رویاپردازی_تفکر پیوند بخورد.
منشا مفهوم ظرف – مظروف
من بحث و گفتگو در مورد ظرف- مظروف را با تعریف «ظرف و مظروف» شروع خواهم کرد، من به طور مختصر پیشرفت ایدههای بیون را در مورد تعامل افکار و تفکر، افکار-رویا و رویاپردازی پیگیری خواهم کرد.
بیون در اولین اثر روانکاوی خود، «تجربه در گروه» (1959ب)، این ایده را ارائه داد که افکار (پیش فرضهای اساسی ناخودآگاه مشترک) قدرت از بین بردن ظرفیت یک گروه برای تفکر را دارند. بیون این ایده را که افکار میتوانند ظرفیت تفکر را از بین ببرند را در مقالههای خود مانند «اندیشههای ثانویه» (1967)، مقاله مهم «حمله به پیوند» (1959ج) و « تئوری تفکر» (1962ب) مطرح کرد. در آنجا، او این ایده را مطرح کرد که در آغاز (زندگی و تحلیل) دو نفر با هم تفکر میکند. کاملاً برخلاف وینیکات – که متخصص اطفال بود – برای بیون، عقاید/ گمانهزنیهای او درباره وقایع روانشناختی که در روابط مادر و نوزاد اتفاق میافتد صرفاً استعاره است – یک نشانه (1962الف، ص 96) – که او در زمینه ساختن مدلی (ص 96) برای آنچه در سطح ناخودآگاه در رابطۀ تحلیلی رخ میدهد آن را مفید می داند. استعاره ی رابطۀ مادر و نوزاد که بیون (1962الف، 1962ب) مطرح میکند، بر اساس تجدید نظر خود در مفهوم همانندسازی فرافکنانه کلاین است: کودک به مادر (که در بهترین حالت، در وضعیت ریوری است) تجربههای هیجانی را که خود قادر به پردازش نیست فرافکنی میکند به دلیل ماهیت ابتدایی مادر برای توانایی داشتن کارکرد الفا . مادر کار روانی ناخودآگاه رویای تجربه غیر قابل تحمل نوزاد را انجام میدهد و آن را به شکلی در دسترس او قرار میدهد که قادر است از آن در رویاپردازی تجربه خود استفاده کند.
مادری که نمیتواند از نظر عاطفی در دسترس نوزاد قرار گیرد (مادری که قادر به ریوری نیست) افکار غیر قابل تحمل خود را به شکلی به کودک برمیگرداند که از هر معنایی که قبلاً داشته اند سلب شده است. ترس پیشبینی شده کودک در چنین شرایطی به عنوان «ترس بینام و نشان» به او بازگردانده میشود (1962الف، ص 96). تجربه نوزاد یا کودک از ناتوانی مادر در دربرگیری حالات احساس فرافکنی شده، به عنوان نوعی تفکر (به معنای دقیق تر، وارونه سازی تفکر) درونی میشود که به فرآیندی که به تجربه معنا میدهد (عملکرد α) و پیوند افکار رویایی در روند رویاپردازی و تفکر حمله میکند (1959ج، 1962الف، 1962ب).
جابهجایی هستۀ نظریه و فعالیت روانکاوی
وقتی رابطۀ ظرف (ظرفیت رویاپردازی، در خواب و بیداری) و مظروف (افکار ناخودآگاه ناشی از تجربه عاطفی زیسته) متقابل است بدون اینکه به یکدیگر آسیبی بزنند (بیون، 1962الف، ص 91)، در نتیجه رشد هم در ظرف و هم در مظروف رخ میدهد. در ظرف، رشد شامل افزایش توانایی برای رویاپردازی تجربۀ فرد است، یعنی ظرفیت انجام (عمدتا) کار روانشناختی ناخودآگاه.
گسترش ظرفیت دربرگیرندگی در شرایط تحلیلی ممکن است به شکل به یاد آوردن رویاهای بیمار باشد که او و تحلیلگر با آنها تداعی میکنند – تداعیهایی که واقعی هستند و بیانگر آنچه ناخودآگاه در روابط تحلیلی اتفاق میافتد. برای بیمار دیگری، افزایش ظرفیت رویاپردازی ممکن است با کاهش علامت روان تنی یا رفتار انحرافی همراه با افزایش ظرفیت بیمار برای تجربۀ احساسات و کنجکاوی در مورد آنها منعکس شود. برای بیمار دیگری، افزایش کارکرد دربرگیرندگی خودش را در توقف کابوسهای تکرار شونده پس از سانحه نشان دهد (که در آن کابوسها هیچ کار روانشناختی حاصل نمیشود) (آگدن ب، 2004).
رشد مظروف با گسترش دامنه و عمق افکار و احساسات خودش را نشان میدهد که در نتیجه این رشد فرد میتواند از تجربۀ عاطفی خود چیزهایی بدست آورد. این رشد بیانگر افزایش “نفوذپذیری” (1962الف، ص 93) افکار فرد است، یعنی تحمل “قرار گرفتن در ابهام، رازها، تردیدها، بدون هیچ گونه تحریک پذیری پس از روبرویی با واقعیت” (کیتس، 1817، به نقل از بیون، 1970، ص 125) به عبارت دیگر، مظروف رشد میکند زیرا بهتر میتواند پیچیدگی کامل وضعیت احساسی را که از آن ناشی میشود، دربربگیرد. یک شکل از تجربۀ رشد مظروف اینگونه است که بیمار میفهمد که تجربۀ گذشته دارای احساسات عاطفی بااهمیتی است که قبلاً برای او اینگونه نبوده است. به عنوان مثال، در سال سوم تحلیل، درمانجو، برای اولین بار احساس کرد که، یادآوری اینکه والدینش در طی سه ماه بستری شدن او در بیمارستان پس از یک دورۀ روانپریشی وقتی که در دانشگاه درس میخواند چقدر عجیب و دردناک بوده است. (به طور منطقی میتوان ادعا کرد که اهمیت رویدادی که اخیراً به یاد آورده شده نشان دهنده رشد است، نه به دلیل رشد مظروف، بلکه به دلیل رشد ظرف است – ظرفیت رویاپردازی تجربه. به اعتقاد من هر دو روش تفکر در مورد مثال بالینی معتبر است: در هر به عنوان مثال، در هر رشد روانشناختی، رشد “ظرف و مظروف» وجود دارد. علاوه بر این، در تلاش برای تمایز بین “ظرف و مظروف» در کار بالینی، من اغلب میدانم که این دو در یک رابطۀ رفت و برگشتی با یکدیگر قرار دارند).
تحت شرایط آسیب زا مظروف ممکن است برای ظرف مخرب باشد و به محدودیت دامنه و عمق افکار فرد بینجامد. به عنوان مثال، مظروف ممکن است زندگی را از ظرف خالی کند، بنابراین از آنچه ممکن است به فکر رویاگونه تبدیل شود، چیزی جز غلافی خالی باقی میگذارد. به عنوان مثال، مظروف آسیبزا در کار تحلیلی با بیمار اینگونه خودش را نشان می دهد که مداخلات تحلیلگر (موجود) را بی معنا میکند با پاسخ دادن واکنشی با جملاتی مثل “چه فایده ای برای من دارد؟” یا “چیزی به من بگویید که قبلاً نمیدانستم یا “از کدام کتاب روانشناسی این جمله را آوردید؟”
شکل دیگری از مظروف آسیبزا در تحلیل بیمار اسکیزوفرنیک رخ داد که قبلاً آن را بیان کرده ام (اگدن، 1980). در طی مرحلۀ اولیه تحلیل، بیمار از هر آنچه گفتم و انجام دادم تقلید میکرد، نه تنها کلمات من را تکرار میکرد، بلکه تن صدای من، حالتهای چهره و حرکات بدنی من را نیز تکرار میکرد. تأثیر این رفتار روی من بسیار زیاد بود: تقلید هر جنبه از ذهن و بدن من احساس واقعی بودن و “منیت” را در من از بین میبرد. بیمار مرا تحت نوعی فشار برای دربرگیری قرار میداد که باعث میشد احساس کنم ذهن و بدنم را از دست میدهم. بعداً در تحلیل، هنگامی که یک فرم سالم از دربرگیری بدست آمد، کارکرد ظرف آسیبزا به عنوان تکرار (تقلید) از احساس ناخودآگاه بیمار در مورد تصرف مادر بر بدن و ذهن او درک شد، و هیچ چیز دیگری برای او باقی نماند که واقعی و زنده باشد.
نوع دیگری از کارکرد آسیب زننده ظرف، نوعی “رویاپردازی” است که مانند سرطان “فضای رویا و فضای تحلیلی” را با تصاویر و روایتهایی غیر قابل استفاده برای کارهای روانشناختی پُر میکند. افکار رویاگونه بالقوه بی پروا تکثیر میشوند تا جایی که به جایی میرسند که رویابین (و تحلیل گر) را در دریایی از تصاویر و روایتهای بی معنی غرق میکنند. “رویاهایی” که به این روش تولید میشوند شامل “رویاهایی” هستند که مانند موجی از تصاویر نامرتبط به هم احساس میشوند. ‘رویاهای’ طولانی که کل جلسه را به طریقی پر میکنند که با قدرت، پتانسیل برای خیال اندیشی و تفکر انعکاسی را تضعیف میکند. و موجی از رویاها ماهها یا سالها رویاپردازی میشوند که هیچ ارتباط معناداری از نظر بیمار یا تحلیلگر ایجاد نمیکند. برعکس، مظروف ممکن است ظرف را از پا درآورد و از بین ببرد. به عنوان مثال، ممکن است یک کابوس به عنوان یک رویا تصور شود که در آن فکر رویاگونه (مظروف) آنقدر آزار دهنده است که ظرفیت رویاپردازی (ظرف) از بین میرود و خواب بیننده از ترس بیدار میشود (آگدن، 2004ب). به همین ترتیب، اختلال در بازی نشان میدهد که افکار ناخودآگاه ظرفیت بازی را میان میبرند.
مفهوم ظرف- مظروف بیون، کانون توجه چهارچوب روانکاوی را از تضاد بین مجموعه افکار و احساسات فراتر میبرد (به عنوان مثال عشق و نفرت از رقیب در مرحله ادیپ؛ آرزو برای یکی شدن با مادر و ترس از از دست دادن هویت فردی که مستلزم آن است؛ آرزو و نیاز به تبدیل شدن به یک سوژه جداگانه و ترس از تنهایی و انزوایی که درگیر آن خواهد بود و غیره). از نظر بیون، نگرانی اصلی روانکاوی تعامل پویا بین افکار و احساسات ناشی از تجربۀ عاطفی زیسته (مظروف) از یک سو، و ظرفیت رویاپردازی و تفکر آن افکار (ظرف) از سویی دیگر است.
هدف روانکاوی از این منظر اساساً تسهیل حل و فصل تعارض ناخودآگاه نیست بلکه تسهیل رشد “ظرف و مظروف» است. به عبارت دیگر، وظیفه تحلیلگر ایجاد شرایطی در چهارچوب تحلیلی است که امکان رشد متقابل ظرف (ظرفیت رویاپردازی) و مظروف (افکار / احساسات ناشی از تجربۀ زیسته) را فراهم کند. زمانی که درمانجو توانایی تولید دامنه و عمق کامل تری از افکار و احساسات را در پاسخ به تجربۀ خود (گذشته و حال) و رویاپردازی این افکار (برای انجام کار روانشناختی ناخودآگاه با آنها) ایجاد کند، دیگر نیازی به کمک تحلیلگر در رویا دیدن تجربه اش ندارد. پایان تحلیل اساساً با میزان حل و فصل تعارض ناخودآگاه (که در انتقال-انتقال متقابل ایجاد میشود) اندازه گیری نمیشود، بلکه با توجه به درجهای که بیمار قادر است تجارب زیسته خود را رویاپردازی کند محک می خورد.
در مجموع، “ظرف و مظروف»، در حالت بهینه، کاملاً به یکدیگر وابسته اند: ظرفیت رویاپردازی (ظرف) به افکار رویاگونه نیاز دارد. و افکار رویاگونه (مظروف) به ظرفیت رویاپردازی نیاز دارند. بدون افکار رویاگونه، فرد هیچ تجربۀ زیسته ای برای رویاپردازی ندارد. و بدون ظرفیت رویاپردازی، هیچ کس نمیتواند با تجربۀ عاطفی خود کار روانشناختی انجام دهد (و در نتیجه فرد قادر به زنده ماندن در آن تجربه نیست).
نمونۀ بالینی
نمونۀ بالینی زیر نحوۀ استفاده از مفهوم “ظرف و مظروف» را در کار تحلیلی نشان میدهد.
خانم «ن» همیشۀ جلسات روزانه خود را با صحبت درمورد اتفاقهای روز قبل و با جزئیات زیاد شروع میکرد و از موضوعاتی که من در جلسات اخیر گفته بودم استفاده میکرد. او بعد مکثی میکرد و منتظر میماند تا به او بگویم که از درکی که از کار تحلیلی به دست آورده، بسیار خوب استفاده کرده است. وقتی بیمار منتظر میماند تا جملهام را بگویم، عصبانی میشدم و طی سالهایی که با هم کار میکردیم این احساس بیشتر میشد. حتی احساس میکردم عصبانیت من در کنترلام نیست، زیرا بیمار به خوبی از اثر دیوانه کنندهای که مدل کنترل کنندهاش بر من داشت آگاه بود. «شرح اتفاقات» و «جملات مرا به خورد خودم دادن» استعارههایی بود که خانم «ن» و من برای تلاش او برای از بین بردن آگاهی از جدا بودن ذهن و زندگیمان ایجاد کرده بودیم. همچنین استعارهها به احساس بیمار اشاره میکردند که مادرش با او به عنوان ضمیمه خودش رفتار کرده بود. شاید در تلاش برای جدایی روانی از مادرش، بیمار در دوران نوجوانی دچار بیاشتهایی عصبی شد. این اختلال از آن زمان به بعد همچنان نقش مهمی در زندگی او داشت.
خانم «ن» از خرید کردن به عنوان راهی برای از بین بردن احساس پوچی و تنهایی استفاده میکرد. او میتوانست زنان فروشنده را در فروشگاههای لباسهای گران قیمت به نوعی درگیر نمایشی کند. بیمار صحنهای را کارگردانی میکرد که در آن صحنه او لباسهایی را امتحان میکرد و فروشنده به شیوۀ مادرانه به او میگفت که چقدر زیبا به نظر میرسد. در سال هشتم تحلیل، خانم «ن» جلسه را با تعریف رویایی آغاز کرد: … من در فروشگاه بزرگی بودم که احساس میکردم مثل دخمه است. صدایی ضعیفی از بلندگو نه تنها به کارمندان، بلکه به مشتریان نیز دستور میداد. چیزهای زیادی بود که میخواستم بخرم. یک جفت گوشواره الماس دوست داشتنی در جعبهای نرم و ساتن به نمایش گذاشته شده بودند – آنها مانند دو تخم مرغ کوچک در لانه پرنده به نظر میرسیدند. من بدون اینکه چیزی بخرم توانستم از فروشگاه بیرون آمدم.
در آن لحظه خواستم به رویا واکنش نشان دهم، تلاشی دیگر از سمت بیمار برای اینکه مرا وادار کند که انگیزههایم را بیان کنم، یا اگر هم موفق نمیشد، تعابیر مبتنی بر عصبانیت را در من برانگیزاند. اما چیز کاملاً متفاوتی در مورد خواب و روشی که بیمار به من گفت وجود داشت. به نظرم رسید که در میان تکرار اجبارگونه الگوی کاملاً آشنای رابطه، وقتی خانم «ن» گوشواره ها را توصیف میکرد چیز دیگری پنهان شد. صدای او کمتر آهنگین بود و گفتارش آهسته بود، گویی دو تخم مرغ کوچک را در لانه پرنده قرار داده باشید.
و بعد، گویی چنین لحظه ملایمی هرگز رخ نداده باشد، خانم «ن»، با غرور، به تعریف رویا ادامه داد: «من بدون اینکه چیزی بخرم توانستم از فروشگاه بیرون بیایم». گویا در این اظهارنظر نهایی، نیرویی من را به این سمت میبرد که موفقیت بیمار را به او تبریک بگویم. در همان زمان، در سطح ناخودآگاهتر، آخرین اظهارات وی نشان از کنترل مطلق او بر اوضاع تحلیلی داشت، کنترلی که حاکی از این بود که وی اتاق مشاوره را ترک میکرد بدون اینکه با کسی که وقتی پا به جلسه گذاشته بود، تفاوتی داشته باشد (توانستم بدون اینکه چیزی بخرم از فروشگاه بیرون بیایم).
کمی بعد از اینکه خانم «ن» رویا را برایم تعریفکرد، به یاد آوردم که چند سال پس از فارغ التحصیلی از دانشگاه با نزدیکترین دوست خود، «جی» برای خرید رفته بودم. هر دوی ما به دنبال حلقه نامزدی بودیم تا به زنی بدهد که با او زندگی میکرد. هیچ یک از ما چیز زیادی درباره الماس – یا جواهرات دیگری نمیدانستیم. این «تجربۀ خرید» با احساس صمیمیت و نزدیکی همراه بود، اما در عین حال میدانستم به نحوی در رویدادی (روند ازدواج دوستم جی) شرکت میکنم که میترسم دوستی ای که تا ان زمان وجود داشت تغییر کند (یا شاید حتی به پایان برسد).
کاملاً غیرمنتظره، متوجه شدم که از خانم «ن» میپرسم، «چرا گوشوارههایی را که آنقدر زیبا بودند، نخریدید؟» کمی طول کشید تا فهمیدم که به گونهای حرف میزنم که انگار رویای او اتفاقی واقعی در دنیای بیرون است. صدای خودم را میشنیدم که به من میگفت به جنبه تحریکآمیز رویای بیمار با عصبانیت واکنش نشان ندهم. سوال من به تعبیری دیگر تعجبآور بود: چیزهایی که بیمار در گذشته خریداری کرده بود هیچ وقت برای او معنای نمادین یا ارزش زیباشناختی نداشت – آنها صرفاً ابزار بازیگری در یک نمایش انتقال متقابل و انتقال بودند که با زنان فروشنده و با من اجرا شده بود.
ترکیبی از پاسخ من به رویا به عنوان یک رویداد واقعی و صدای درونی من هنگامی که از خانم «ن» میپرسیدم چرا گوشواره ها را نخریدید، از چشم بیمار دور نمانده بود. او تقریباً یک دقیقه مکث کرد – که به خودی خود برای او بسیار غیرمعمول بود – و سپس پاسخ داد (گویی کهاین رویا یک واقعه واقعی بود) با گفتن: “من نمیدانم. این ایده هرگز به ذهن من خطور نکرد”.
خودداری و عدم توانایی همیشگی خانم «ن» در استفاده از تقریباً هر آنچه گفتم ممکن است نوعی دربرگیری آسیب زا تصور شود. نمایشنامهای که سطرهایی از آن را میخواندم (در حالی که او نمایشنامه را کارگردانی میکرد) در تقابل با تفکری بود که کار روانشناختی ناخودآگاه را تسهیل میکرد. هیچ چیز اصلی از آن حاصل نمیشد. هیچ فکر جدیدی ایجاد نمیشد. کارکرد آسیبزا دربرگیری وی تا زمانی که در درجه اول شامل نوعی “رویاپردازی” بود که در آن بیمار به طور ناخودآگاه خود را از ویژگیهای انسانی (که به نوعی ضعف تجربه میشد) از قبیل میل به غذا، میل جنسی و نیاز به رابطۀ عاطفی واقعی با دیگران معاف میکرد.
در رویا، عملکرد آسیب زا دربرگرفته شده بود- به صدایی ضعیفی (صدای غیر انسانی) از “بلندگو” مکانیکی که به هر کسی در آن دور و بر دستور میداد. اولین تکانه من بطور انعطافپذیری پاسخگویی به رویای خانم «ن» بود به گونهای که انگار هیچ تفاوتی با صد مورد دیگر نداشت.او رویایی به من گفت که رویا نبود. با این حال، صدای بیمار در تعریف بخشی از رویا که مربوط به گوشوارهها بود و همچنین محتوای تصویر آن بخش از رویا، این واقعیت را نشان میدهد که وی میتوانست (به طور واقعی تجربۀ هیجانی خودش را رویاپردازی کند) تجارب خودش را دربرگیرد که توانایی مرا برای رویاپردازی نیمه خودآگاه در بیداری (ریوری) تسهیل میکرد.
ریوری من از خرید با دوستم جی برای خرید حلقۀ نامزدی شکل جدیدی از دربرگیری بود که با عناصر دربرگرفته شده خصومتی نداشت، یعنی برای بیمار همانطور که من او را تجربه کردم نبود. تجربۀ ریوری من، که شامل احساس محبت، حسادت و ترس از دست دادن بود، نوعی مشارکت من در رویا پردازی رویای بود که رویاپردازی نشده بود (اگدن، 2004 ب)، یعنی شرکت من در رویاپردازی او در تجربۀ خود به روشی غیرانسانی..
خیال اندیشی من در طرح یک سوال به صورت غیر برنامه ریزی شده خودش را نشان داد: “چرا گوشوارههایی را که اینقدر زیبا بودند، نخریدید؟” این سوال این واقعیت را نشان میدهد که من نه تنها تجربۀ غیرقابل رویای قبلی بیمار را با او رویاپردازی کردم، بلکه برای لحظهای به نگارهای در رویا تبدیل شده بود که هر دوی ما در جلسه رویاپردازی میکردیم.
علاوه بر این، لحن صدایی که با خانم «ن» صحبت کردم این واقعیت را منتقل میکند که تغییری در روش من (ظرف) برای تجربۀ وضعیت عاطفی بیمار ایجاد شده است. کلماتی که به صورت خودجوش بیان کردم کاملاً مخالف مجموعهای از «سطرها» (کلمات پوچ) بود که از من بیرون میآمد. در نتیجه، میتوان آنها را به او داد. (نمیتوان چیزی را به شخصی داد که میخواهد چیزهای زیادی را که فرد دوست دارد به او بدهد، بدزدد.)
به نظرم با نگاهی به گذشته سوال / پرسش من بیانگر این واقعیت بود که برای اولین بار ناخودآگاه قادر به رویاپردازی (دربرگیری) میزانی از انتقال–انتقال متقابل ادیپال عاشقانه با بیمار بودم.
آنچه من در هنگام سوال پرسیدن به خانم «ن» دادم عبارت بود از به رسمیت شناختن خواب او به نحوی جدید؛ در بطن برانگیختگیهای آشنا و غیرقابل فکر، لحظهای وجود داشت که خانم «ن» در واقع شروع به کار واقعی روانشناختی ناخودآگاه کرد. این کار شامل فانتزی ناخودآگاهی که ما دو نوزاد زیبا (دوست داشتنی) (جوجه پرندگان در لانه) داریم که با بیشترین لطافت و مراقبت با آنها رفتار میشود. (در زمان نوشتن این مقاله فهمیدم که در زمانی که خانم «ن» رویای خود را میگفت، «صدای ضعیف» به صدای «ریز» تبدیل شده بود.) پاسخ من به (دربرگیری) رویا که در سوال من نمود پیدا کرد، احساسی را انتقال میکرد که دیگر لازم نیست بیمار به طور انعطاف پذیری ظهورش را غیرانسانی کند؛ اینکه هنوز هم احساسات عاشقانه بسیار شکنندهای به من دارد.
نظرات پایانی
در وهلۀ اول، ایدۀ نگهداشتن وینیکات مفهومی است دربارۀ نقش مادر / تحلیلگر در حفاظت از پیوستگی تجربۀ بودن یا شدن نوزاد یا کودک در طی زمان است. رشد روانشناختی فرایندی است که در آن نوزاد یا کودک به طور فزایندهای عملکرد مادر را برای حفظ تداوم تجربۀ خود از زنده بودن برعهده میگیرد. رسش، از این منظر، مستلزم رشد ظرفیت کودک در ایجاد و حفظ احساس تداوم وجود خویشتن در گذر زمان است – زمان که به طور فزایندهای ریتمی دارد که نوزاد یا کودک آن را غیر از خودش تجربه میکند. وجه مشترک همۀ اشکال نگهداشتن احساس تداوم وجود فرد در گذرزمان، حالت هیجانی مبتنی بر این احساس است که به آرامی و محکم در آغوش مادر قرار میگیرد. در حالت سلامت، هستۀ فیزیکی/ روانی نگهداشتن در طول حیات فرد ثابت میماند.
در مقابل، مفهوم ظرف- مظروف بیون همیشه در تعامل هیجانی پویایی بین افکار رویایی (مظروف) و ظرفیت رویاپردازی (ظرف) قرار دارد.«ظرف و مظروف» همیشه به شدت در تنش با یکدیگرند و در یک حالت وابستگی متقابل ناآرام با هم همزیستی میکنند. مفهوم نگهداشتن وینیکات و «ظرف و مظروف» بیون حاوی سرفصلهای تحلیلی متفاوتی هستند که میتوان به وسیلۀ آنها تجربۀ تحلیلی یکسانی را مشاهده کرد. نگهداشتن در درجه اول به تجربۀ وجود داشتن و رابطۀ آن با زمان مربوط است. «ظرف و مظروف» با پردازش (رویاپردازی) افکار حاصل از تجربۀ عاطفی زنده مرتبط است. این دو با هم عمق «سه بعدی» از تجربیات هیجانی را شکل میدهند که در محیط تحلیلی اتفاق میافتد.
*کپی تنها با ذکر منبع و ارجاع به سایت مجاز است.