Michael-Balint-1200x1200.jpg
اردیبهشت ۱۸, ۱۴۰۱

بیوگرافی و اندیشه های مایکل بالینت/ گردآورنده: مهناز ارسلانی

در 3 دسامبر 1896 در بوداپست به دنیا آمد و در 31 دسامبر 1970 در لندن چشم از جهان فرو بست. روانکاو مجارستانی که بیشتر زندگی خود را در لندن سپری کرده بود. او یکی از پیشگامان روابط ابژه به حساب می آید. او برخلاف میل پدر که پزشک مجارستانی بود فامیل خود را به بالینت میهالی تغییر داد، همچنین مذهب خود را از یهودیت به یونیتاریزم مسیحی (یکی از جنبش های مذاهب مسیحیت که طرفداران آن معتقد بر وجود خدواوند واحدی هستند و از این نظر دیدگاه متفاوتی با تثلیث مقدس دارند) تغییر داد. او در جنگ جهانی اول به خدمت فراخوانده شد. او در سال 1918 مدرسه پزشکی خود را تمام کرد و به پیشنهاد همسر آینده اش، آلیس سکلی_ کوواکس، شروع به مطالعه مقالات فروید کرد و در درسگفتارهای ساندور فرنزی  که در سال 1919شرکت می کرد.

بالینت در سال 1920 همراه با آلیس سکلی _کوواکس که ازدواج کرده بودند به برلین نقل مکان کردند، جایی که بالینت در لابراتواربیوشیمی اتو هاینریش هاربورگ کار کرد، فردی که در سال 1931 برنده جایزه نوبل در روانشناسی و پزشکی شد. در این زمان، آلیس در موزه فولک کار می کرد و بالینت بر روی دکتری بیوشیمی متمرکز بود اما در انیستیتو برلین به طور پاره وقت به مطالعه روانکاوی می پرداخت، او علاقمند به روانکاوی و مکانیسم ناهوشیار روان انسانی بود، تحت نظارت هانس ساش دانش خود را در این زمینه افزایش داد.

علاقه اش به روانکاوی او را به سوی اهمیت روابط پزشک و بیمار سوق داد.

در سال 1924 به پوداپست برگشت و نقش هدایت روانکاوی در مجارستان را عهده دار شد. در دهه 1930 به علت شرایط سیاسی حاکم بر مجارستان تدریس روانکاوی تقریبا غیرممکن شده بود او در سال 1938 به لندن مهاجرت کرد و در منچستر سکنی گزید، جاییکه در اوایل سال 1939 رییس بخش بالینی کودک در بیمارستان نورثن رویال شد و همزمان مطالعات اش را در روانشناسی ادامه داد، چند ماه بعد آلیس فوت کرد و او و پسرش تنها ماندند.

در طول مطالعات روانشناختی اش مدرک دکتری خود را در علم پزشکی گرفت و موضوع تزش مبنی بر تفاوت های فردی رفتار در اوایل کودکی بود. پژوهش او بود که بالینت را به سمت تئوری روابط ابژه سوق داد. تئوری روابط ابژه بالینت اصیل و متفاوت از تئوری روابط ابژه در انگلیس بود و فرض او بر مبنای مفاهیم مقایسه ای (مانند ملانی کلاین) یا روانشناسی ایگو در آمریکا بود. در سال 1944 با ادنا اکشات ازدواج کرد اما بعد از مدت کوتاهی در سال 1945 این ازدواج به پایان رسید و در ابتدای سال 1945 با خبر خودکشی والدینش با ترومای شخصی دیگری روبرو شد ، والدینش این عمل را برای اجتناب از قتل عام نازی انجام دادند. پدرش در راستای دستگیری اش تحقیر زیادی را متحمل شد و تا آستانه فروپاشی روانی پیش رفت.

در همان سال بالینت همراه پسرش به لندن نقل مکان کرد و تا انتهای عمرش در آنجا ماند. در بین جنگ جهانی دوم بالینت مددکار های اجتماعی را آموزش داد و از روانشناسی برای بهتر شدن کارشان بهره گرفت.

این تجربه بعد از جنگ به بالینت کمک کرد که در سیستم خدمات سلامت در انگلستان و همین طور در سازمان بهداشت جهانی که در سال 1946 پایه گذاری شد استفاده کند.  عموم مردم نیازمند خدمات بهداشت همگانی رایگان بودند که بخش عمده این مسئولیت به عهده پزشکان عمومی بود که این خدمات را به مردم ارائه می دادند . آنها عهده دار خدمات بهداشتی به بیماران و خانواده های آنها  در زمینه های درمانی،روانشناختی و اجتماعی بودند . مردم از پزشکان انتظار داشتند که این خدمات به طور کامل به آنها ارائه شود و پزشکان دانش کافی در زمینه تشخیص و درمان و مراقبت نیز داشته باشند که این مسئولیت بیشتر از توانایی پزشکان در آن دوره زمانی و بعد از جنگ جهانی بود.

بالینت در سال 1945 آموزش پزشکان را در این زمینه به عهده گرفت و به آنها برنامه ای خلاقانه پیشنهاد کرد.

در روانشناسی فارغ التحصیل شد و کار خود را با آموزش پزشکان شروع کرد و در سال 1947 به او اجازه داده شد تا روانکاوی را حرفه ای بیاموزد و یکی از اعضای جامعه روانکاوی انگلیس شد. او به عنوان یک روانکاو، روانشناس و پزشک معتقد بود می تواند مسائلی را که در زمینه آموزش وجود دارد برطرف کند. او معتقد بود که نباید پزشکان مجبور به آموزش ویژه  باشند و روانکاو شوند و به جای آن، نگاهی متفاوت و جدید را در آن زمان  ارائه داد. او نقادانه رابطه پزشک – بیمار را بررسی کرد. بالینت هدف خود را افزایش مهارت های عمومی برای پزشکان به ویژه تبحر در روانشناسی قرار داد. او در سال 1950 سمینارهای آموزشی را در کلینیک تاویستوک شروع کرد، موضوع سمینارها بر تخصص حرفه پزشکان، انتظارات و مهارت های ارتباطی آنها متمرکز بود. او گروه تحقیقاتی که شامل 14 پزشک و روانپزشک بودند با هدف بررسی دقیق رابطه پزشک و بیمار به کار انداخت.

سنگ بنای این برنامه مبتنی بر این بود که روان فرد زمانیکه مستقیما به آن پرداخته شود بهتر فهمیده می شود و موفق تریت بخش سمینارهایی که بالینت برگزار کرد آنجا بود که پزشکان مشکلاتی را که با بیماران داشتند به  با دیگر همکاران مطرح می کردند و در مورد احساسات و تعارضات پیرامون آن بحث و گفتگو انجام می شد. در ابتدا رهبری گروه را بالینت به عهده داشت و روانپزشکی که در گروه بود تفسیر بیماران را انجام می داد. روش کار گروهی و فهمیدن موقعیت های عینی در طول سالها به رشد و شکوفایی خود نزدیک شد تا آنجا که بازتاب آن در مقالات دیده می شد.

فیلیپ هاپکینز، همکار و پیرو بالینت، بعدها اطلاعات ارزشمندی درباره بالینت و گروه بالینت منتشر کرد که شامل بیوگرافی و جزییاتی پیرامون زندگی بالینت بود. بالینت تا انتهای زندگی خود در کلینیک تاویستوک لندن و در بیمارستان کالج دانشگاه به آموزش پزشکان و تحلیل روابط پزشک و بیمار پرداخت. در سال 1958 آموزش دانشجویان پزشکی را آغاز کرد. در سال 1958 بالینت با انید فلورا ایکلز که 8 سال قبل او را در تاویستوک ملاقات کرده بود، ازدواج کرد. هر دو بر روی چیزی که بعد ها گروه بالینت نام گرفت کار کردند. بالینت عقیده داشت که کار پزشک چیزی جز فهمیدن محتوای رابطه پزشک و بیمار نیست و آن را بعدها “شوقی پیامبرانه” نامید.

با نگاهی به زندگی شخصی و حرفه ای بالینت دریافتیم که دستاوردهای او در زمینه های مختلفی بوده است از جمله با همسرش انید در انیستیتو ارتباطات بین فردی در تاویستوک مشغول به آموزش دادن مددکاران در ارتباط با درمان زناشویی بودند ، آنها همچنین مدل درمان پارتنر را ایجاد کردند که با دو درمانگر به موضوع بیمار پرداخته می شود. در سال 1952 انیستیتو مطالعه اختلالات روانی جنسی را ایجاد کرد.

در سال 1968 رئیس انجمن روانکاوی انگلیس شد. تفکر و نگاه بالینت در طی 4 دهه کار با گروه و آموزش پزشکان، تکامل یافت و شخصیت بدون تعصبی داشت که در روانکاوی نایاب بود. در اواخر عمر او از دیابت و گلوکاما رنج می برد که سرانجام در 31 دسامبر 1970 در لندن از دنیا رفت. همسرش انید تا انتهای عمر همراه بالینت در کار گروه باقی ماند و بعد از مرگ بالینت ،انید کارش در آموزش را ادامه داد  و مقالاتی متعددی را به چاپ رساند. ایده های بالینت همچنان زنده است و توسط انجمن های بالینت در بیشتر کشورهای دنیا دنبال می شود.

 

* این متن توسط تیم ترجمه و تالیف مجموعه روان تحلیلی مهرسای، و با هدف تسهیل دسترسی علاقمندان به منابع مهم روان تحلیلی، ترجمه و ویراستاری شده است. لازم به ذکر است برای ترجمه و ویراستاری این متون زمان و انرژی زیادی صرف شده؛ لذا خواهشمندیم از این متون صرفا جهت مطالعه شخصی استفاده نمایید. در صورت الزام برای استفاده از مطالب، ذکر نام مترجم و ویراستار و ارجاع به وبسایت مهرسای، ضروری است.

 

منبع:

www.balintsrbija.org/en/michael-balint


Screenshot_20210820-111045_Pinterest.jpg
مرداد ۲۹, ۱۴۰۰

گفتگوی لوکا دی دونا با توماس آگدن (۲۰۱۳)/ مترجم: مهناز ارسلانی/ ویراستاران: نگار نباتی و عادله عزتی

لوکا: چه چیزی درابتدای کار منبع الهام تان بود که باعث شد شما نظریه روابط ابژه بریتانیا را در مورد فرایند ناخودآگاه بپذیرید؟ علت آن عدم توافق با روان شناسی ایگو آمریکایی سنتی بود یا تجربه کار با بیمارانتان شما را به این سمت سوق داد؟

آگدن: من قبل از اینکه نامی برای روانکاوی داشته باشم به آن علاقمند شدم. زمانی که کودک بودم مادرم تحت روان درمانی بود. او زن خیلی باهوش و حساسی بود که با من در مورد روانکاوی گفتگو نمی کرد اما من را خیلی خوب می شنید و طوری با من صحبت می کرد که حاصل تجربه اش از تحلیل بود. من فقط بخاطر دستیابی به حساسیتی که روانکاوی در شیوه ی مادری کردن او ایجاد کرده بود، وقتی ۱۶ سالم بود، از لیست کتاب هایی که به من داده شد برای تابستان بخوانم، کتاب مقدمه جامع بر روانکاویِ فروید را انتخاب کردم. به خاطر دارم که آن را در اتوبوسی در نیویورک سیتی شروع به خواندن کردم و چنان غرق در آن شدم که مسیر توقفم را فراموش کردم. این موضوع به هیچ وجه ناراحتم نکرد چرا که توانستم بدون هیچ مزاحمتی تا هر زمان که میخواستم مطالعه کنم. من بیشتر مجذوب صدای کتاب شده بودم تا ایده هایی که بیان می کرد. متن کتاب شبیه سخنرانی ای خیالی برای شنوندگانی شکاک بود. شیوه ای که فروید با شنوندگان درباره شک ها و ترس هایشان صحبت می کرد، چه اکنون و چه آن موقع، برایم خیلی جذاب تر از ایده ها بود. برای مثال، روانشناسی ناخودآگاه جوک یا حتی روانشناسی ناخودآگاه رویاها. اینگونه بود که انگار از قبل محتوی ایده ها را می دانستم، این طور احساس می کردم که با این ایده های ناهوشیار از زمانی که یاد گرفتم صحبت کنم و شاید قبل تر از آن آشنا شده بودم.
در نگاهی به گذشته، فکر می کنم دو دلیل وجود داشت که چرا صدای کتاب برایم بیشتر جذاب بود و شاید دلایل بیشتری بود اما من به دو تا از آن ها اشاره خواهم کرد. اول اینکه صدا یک خلق ادبی است و من نوشته های فروید را دوست داشتم. البته همه نوشته های خوبی را که می توانست در سن 16 سالگی  ذهن ام را تحت تاثیر قرار دهد دوست داشتم. و دلیل دیگری که در مورد صدا در کتاب به دست آوردم فکر می کنم این بود که گویی در آن زمان صدایی که از آن کتاب می شنیدم صدای روانکاو مادرم بود، صدایی که بسیار به آن کنجکاو بودم و البته هیچ وقت به طور مستقیم نشنیده بودم با این حال در وجودم جریان داشت.
بنابراین، مقدمه ی آشنایی من با روانکاوی از طریق روابط ابژه بود، ارتباط اولیه ام با مادرم، و ارتباط با روانکاوش و با روانکاوی از طریق او. این تجربه اولیه من با روانکاوی به روشی بدون کلام بود، روشی که هم با بودنم و هم با بودن مادرم انجام شده بود.
سوال شما را مستقیم پاسخ ندادم ، اما این روش صادقانه تری است که می توانم با آن گفتن داستانی را شروع کنم. بعد از اینکه روانکاوی را پیدا کردم، یا آن من را پیدا کرد، به طور تصادفی بخش های کتاب هایی که پیش رویم قرار می گرفت را مطالعه کردم. دومین کتاب روانکاوی را که مطالعه کردم کتاب عشق اولیه و تکنیک روانکاوی بالینت بود، چرا که تنها کتاب در زمینه روانکاوی در کتابخانه محلی مان بود. احساس کردم که صدا و شیوه نوشتاری این کتاب بسیار متفاوت از شیوه نگارش فروید بود. بالینت به شکل های اولیه عشق پرداخته بود در حالیکه فروید به شکل های ابتدایی سکچوالیتی می پرداخت. حتی در آن سن کم متوجه شدم که عشق اتفاقی انسانی تر از بررسی سکچوالیتی بود که فروید به آن می پرداخت.

تصمیم گرفتم به مدرسه پزشکی بروم چرا که در آن زمان تنها دکتری پزشکی در انستیتوهای مرتبط با انجمن روانکاوی آمریکا پذیرفته می شد. در آن زمان نمی دانستم که انیستیتوهای خیلی کمی بودند که کاندیدهای غیر پزشک را هم می پذیرفتند. مطمئن نیستم اگر میدانستم که میتوانم بدون اینکه پزشکی بخوانم روانکاو شوم، باز هم این کار را میکرم یا نه. فکر می کنم که آموختن پزشکی در پرداختن به روانکاوی ارزشمند است. برای من، آنچه که درباره آموزش پزشکی خیلی مهم بود، تجربه به عهده گرفتن مسئولیت زندگی بیمار به شیوه ای واقعی بود. این مسئولیت بزرگی است و یکی از مسئولیت هایی است که فکر میکنم بعضی از روانکاوان سعی می کنند آن را انکار کنند. بیشتر اوقات در کار روانکاوی، بیماران قادر به پذیر مسئولیت زندگی شان هستند، اما این همیشگی نیست. برای مثال، بیماران اسکیزوفرنی و بیمارانی با انواع مختلف روانپریشی یا بیماران افسرده ای که تمایل به خودکشی دارند، اغلب قادر به عهده گرفتن مسئولیت زندگی شان نیستند. متاسفانه، همیشه هم برای بیمار و هم برای روانکاو پیش بینی اینکه بیماران در طی درمان یا تحلیل روانپریش شوند یا افکار خودکشی داشته باشند امکان پذیر نیست. در واقع من معتقدم که هر تجربه تحلیلی حتی اگر مشتمل بر روانپریشی و یا وضعیت افسردگی حاد باشد ارزشمند است، تجاربی که  به واسطه ترس روانکاو از عهده گرفتن مسئولیت زندگی بیماران از آنها اجتناب می شود.
برگردیم به سوال شما در مورد روانشناسی ایگو آمریکایی و تئوری روابط ابژه انگلیسی، فکر می کنم که روانکاوان متاخر مانند وینی کات، فربرن، ملیز، بیون، روزنفلد و سگال به نسبت روانشناسان ایگو آمریکایی تمایل زیادی به بررسی بیماران روانپریش و بخش روانپریش هر بیمار داشتند. این مهمترین قسمت از آن چیزی بود که من را به تئوری روابط ابژه انگلیسی متمایل کرد.
از ابتدای آموزش دستیاری ام، عمیقا به بیماران رسما آشفته علاقمند بودم و در حرفه ام به عنوان روانکاو، خیلی خوب توانستم نه تنها چنین بیمارانی را درمان کنم بلکه آموزش و راهنمای روانکاوهایی برای این گروه از بیماران باشم.

لوکا: شما در مورد موضوعات مختلف زیادی نوشته اید. لیستی از علایق وسیع شما را تهیه کرده ام، که اگر اجازه دهید این لیست را که تقریبا بر اساس زمان نوشتاری شما می باشد بخوانم، مانند مفهوم همانندسازی فرافکنانه، درمان روانکاوانه اسکیزوفرنی، سرآغاز عقده ادیپ مردانه و زنانه، اولین ملاقات تحلیلی، وضعیت کلاینی، فضای بالقوه وینی کاتی، مفهوم ارتباط ابژه درونی، سوژه های فرویدینی، کلاینی و وینی کاتی، سوم تحلیلی، ریوری، شناخت نادرست (misregognition)، وضعیت اتیستیک _همجوار، سوپرویژن تحلیلی، آموزش روانکاوی، نوشتن روان تحلیلی، و همچنین سلسله مقالاتی که در آنها نثر و شعر فراست، بورخس، استیون، ویلیامز کارولز، ویلیامز و کافکا را مورد بحث قرار داده اید، همچنین سری مقالات دیگری که در مورد روش منحصر به فرد مطالعه تحلیلی نویسندگانی همچون فروید، آیزاکس، فربرن، وینی کات، بیون، لئووالد و سرلز نوشته اید. البته موفق نشدم به همه مقالات اشاره کنم. با نگاهی به گذشته، در چهل سال نوشتن که درگیر آن بوده اید آیا یک “پروژه” یا “خط رشدی” در کارهایتان بوده است؟

آگدن: امیدوار بودم در انتهای مصاحبه به این سوال مشکل بپردازید. سوال شما یکی از سوالاتی است که اغلب اوقات از خودم می پرسم. فکر می کنم چند ایده هستند که در همه کارهایم جریان دارند. اولین ایده ای که به ذهنم می رسد این است که فکر کردن حداقل به دونفر نیاز دارد. این ایده را در مقالات آغازین در مورد همانند سازی فرافکنانه به کار گرفتم. من به ندرت اصطلاحات را به مدت طولانی استفاده می کنم چرا که هر فردی تعریف خودش را از آن دارد، بنابراین تلاش می کنم برای توصیف یک پدیده، به جای استفاده یک واژه که عاری از معنی باشد درباره اش صحبت کنم. آن چیزی که در ذهن دارم درباره آن چیزی که معمولا ” همانندسازی فرافکنانه” می نامم این است که در کودکی، مادر و نوزاد ذهن سومی را خلق می کنند که از معنای فردی که به هر کدام تعلق می گیرد فراتر می رود و در حالی که هر دوی آنها در آن شریک هستند، هویت فردی شان را نیز حفظ می کنند و خودشان را تحت انقیاد ذهن سومی قرار میدهند که در این لحظه به واسطه تجربه زندگی در ذهن سوم تغییر کرده است.
ویلیام جیمز بیان کرد که تفکر اصیل همیشه در حرکت است همچون “در حال پرواز” بودن. ویلیام جیمز در سال 1900 همزمان با انتشار تفسیر رویا، اشاره به این موضوع کرد که باید فعل ها، قیدها، حروف اضافه و حروف ربط را در توصیف همه رخدادهای روانی به کار بگیریم نه اسم و صفت را، چرا که هر پدیده روانی دائما در حال تغییر می باشد. وقتی جیمز- روانکاوی که ارزشش در ادبیات تحلیلی کمتر از همه به جا آورده شده- گفت که ما کلماتی همچون اما، و، از برای احساسات باید داشته باشیم. من قدری واژه های متفاوتی به کار گرفتم اینکه: ما حافظه نداریم و به طور غم انگیز، مبهم و مکرر به یاد می آوریم و به این ترتیب این روش های به یادآوری ما را تغییر می دهد. همان طور که ما آنها را تغییر می دهیم و در پروسه تغییر تحت تاثیر آنها قرار می گیریم آنها هم ما را تغییر می دهند و با هم به شکلی متفاوت از آنچه بوده ایم برمی گردیم. دگرگونی، یک اتفاق همیشگی در وضعیت روانشناختی است.
مفهوم تفکر و احساس درون ذهنی که توصیف کردم پایه ای برای آن چیزی که من آن را سوم تحلیلی می نامم ایجاد می کند، اگر مفهومی معنای ثابتی را در ذهنم پیدا کند، سعی می کنم به تکرار، آن را دوباره متوجه شوم. اغلب، وقتی استفاده واژه سوم تحلیلی دیگران را مطالعه می کنم پدیده ای که آنها از آن صحبت می کنند برایم جدید است. واقعیت این است که نمی توانم  منظور خودم را از این مفهوم، در آنچه دیگران از سوم تحلیلی فهمیده اند و آن را تعبیر کرده اند بیابم. البته  پذیرای این رخداد هستم چرا که معنای آن تعبیر حاصل تفکر فرد دیگری است – که اصل مهمی در هر نوع نوشته است. خواننده یک رمان شخصیت های آن را خلق می کند و تقریبا همیشه فیلم هایی که اساس آن بر رمانی است که به آن علاقمند هستم ناامیدم می کنند، اغلب شخصیت های فیلم تصاویرم از شخصیت های رمان را از بین می برد و من را با تصاویر فرد دیگری تنها می گذارد که در برابر تجربه ام از خواندن و ارتباطم با شخصیت هایی که من و نویسنده خلق کردیم کم اهمیت جلوه می کند.

افرادی مثل بارانگرز، فرو، سیویتاریس، چیانیس و بلوگنینی استعاره فضای تحلیلی را برای اشاره به تفکر دو نفر با هم به کار برده اند _زندگی کردن در دنیایی از نیروهای روانشناختی و جسمیِ مشترک که روش های ویژه ای را برای ساختن (معنی دادن به ) تجربه فردی ارائه می کنند. ایده فضا و سوژه سوم صرفا استعاره هایی برای توصیف جنبه های تجربه تحلیلی، مانند ارتباط مادر-نوزاد و بسیاری از تجربه های هیجانی صمیمی دیگر هستند. هیچ دو استعاره ای پدیده یکسانی را توصیف نمی کنند _درواقع اصل کلی استفاده از استعاره، ایجاد روش منحصر به فردی برای توصیف یک چیز و مقایسه با دیگر چیزهاست. از نظر من، به لحاظ ماهیت ویژه تجربه ای که من و بیمار در طی جلسه تحلیلی داریم، یک استعاره یا دیگر استعاره ها به نظر می رسد بهتر می تواند آنچه را که در جلسه تحلیلی جریان دارد را توصیف کند. گاهی هم به نظر می رسد که هیچ کدام به کار نیاید. من به این واژه های مفهومی بعد از جلسه یا در حین جلسه (چه در شادی و چه در غم) فکر می کنم در حالیکه تلاش می کنم وضعیت ام را بیرون از تجربه ای که با بیمار داشته ام بفهمم. ایده هایی که در طول زندگی ام به عنوان نویسنده تحلیلی شکل گرفته اند متوجه شدم که غیرقابل جداشدن از یکدیگر هستند. برای مثال، چند لحظه قبل، در گفتگو با شما درباره ایده ای که دو یا چند نفر را مشغول به فکر کردن می کند، متوجه شدم خودم در مورد استفاده فعل، قید، حرف اضافه، حرف ربط و ماهیت استعاره ها صحبت می کنم. علاقه ام به زبان و روانکاوی به عنوان بخش های حل نشدنی از یک کل تحول پیدا کرده اند.

 لوکا: در ادامه این گفتگو از نقش زبان در روانکاوی، علاقمندم که نظراتتان در مورد اهمیت نوشتن برای شما به عنوان یک روانکاو را بشنوم. مشخص است که نوشتن برای شما معنی خاصی دارد. برای سال‌های متمادی روانکاوان ایتالیایی به ایده های مفهومی نوشتن در روانکاوی علاقمند بوده اند-مانند کارهایی از فرو، راکالبوتو و سمی. کارهای شما بر جامعه روانکاوی ایتالیا تاثیر زیادی داشته است. نه تنها برای شفافیت نثر شما بلکه برای تعامل موثر شما با خواننده. ممکن است در مورد این ارتباط بین خواندن ادبیات و کار روانکاوی صحبت کنید؟

آگدن: لوکا، علاقه شدید من به ادبیات در کل زندگی ام بوده است، و به نظر می رسد الان که در حال پیرشدن هستم پررنگ‌تر نیز می‌شود. آن چه من ازعلاقه مشترک روانکاوی و ادبیات به مقوله زبان می‌بینم فقط به راهی برای ابراز افکار و احساسات خلاصه نمی‌شود، بلکه مهمتر از آن، زبان، بستری برای خلق این افکار و احساسات است. به عبارتی ما ازکلمات به وجود آمده ایم. ما به واسطه زبان است که تجربیات مان را به افکار واحساسات تغییر می دهیم، همان طور که بیون و فرو هر کدام به شیوه خودشان این موضوع را بیان کردند که تصورات دیداری ما هنگام رویا پردازی _چه در بیداری و چه در خواب_ بخشی از فرایند تبدیل تجربه خام فرد به یک معنای شخصی را تشکیل می‌دهند. اما من فکر می کنم که عقیده فروید درباره دگرگونی ارائه-چیز (thing-presentations) به ارائه-کلمه (word-presentations)، _در تبدیل تجربه ناهشیاربه تجربه نیمه هشیار_ به همان اندازه ی خلق تجربه شخصی دارای اهمیت است.
فکر می کنم که نقش زبان در آفرینش انسان، توسط نویسندگان ادبی و روانکاوان به شیوه مشابهی ارزش‌گذاری شده است. در ادامه این ایده که زبان ما را یک قدم بیشتربه مفهوم انسان بودن می‌رساند، من فکر می‌کنم که اگرما به عنوان روانکاو می‌خواهیم به این سوال پاسخ دهیم که چه چیزمنحصربه فرد انسانی ای درباره هر یک از بیمارانمان وجود دارد، باید همگام با بیمار در گفتگوی تحلیلی ای که با هیچ فرد دیگری در دنیا نداشته ایم رشد کنیم. مفهومی که از آن صحبت می‌کنم، چه در حیطه سلامت روان فعالیت کنیم یا نه، برای همه ما تا حدودی آشناست: ما با همسرمان یا شریکمان به شیوه ای صحبت می کنیم که با هیچ فرد دیگر در این دنیا صحبت نمی کنیم. منظورمن محتوای آنچه که می‌گوییم نیست، بلکه روشی است که با آن‌ها صحبت می‌کنیم. به همین نحو ما با نزدیکترین دوستانمان، دختر بزرگمان و یا دختر کوچکترمان، برادر، پدر، مادر یا با هر فرد دیگری که در ارتباط صمیمی هستیم به گونه ای صحبت می‌کنیم که حتی در رویاهایمان هم نمی‌دیدیم که با هیچ کسی در دنیا این‌گونه صحبت کنیم. ضمنأ کلمه رویاپردازی که آن را ناخواسته به کار بردم ارتباط زیادی با آن روش منحصر به فرد سخن گفتنی دارد که ما با افراد مختلف در زندگی مان به کار می‌بریم. همین امر در مورد صحبت‌هایمان با بیمارانمان نیز صدق می‌کند. انتظار دارم اگر یکی از بیمارانم گفت‌وگویم را با بیمار دیگری بشنود بگوید که: این شیوه گفتگو را دوست ندارم نه به این به معنا که شما اغواگرانه، والدگرانه یا قلدرمابانه صحبت می‌کنید، این صرفا به چشم من درست نمی‌آید. و من به او خواهم گفت چیزی که امیدوار بودم بشنوم را گفتی. این مدل گفتگو قرار نبوده که برای تو باشد و چیزی هم نیست که من و تو باهم آن را خلق‌ کرده باشیم یا تصورش کرده باشیم. از نظر من خلق کردن یک روش منحصربه فرد صحبت کردن با بیمار، پیش‌نیاز کار تحلیلی نیست، اصلِ کارتحلیلی است. وقتی که بیمارصحبت می‌کند درحال خلق کردن خودش است. خلق سلفی که به او احساس خودش بودن را می‌دهد. وقتی که که بیمار مدتی این کار را انجام می‌دهد، می‌تواند هم در رویاهای خودش (به وسیله تصاویر دیداری) و هم در صحبت با دیگران (به شیوه کلامی و غیرکلامی) گفتگو کند. این گفتگوها تحلیل او را ادامه دار می‌کنند، یعنی بودن بیماراز طریق زبان تصویری و زبان کلامی اش را ادامه‌دار می‌کنند.
انتقال، موضوع گفتگو در روانکاوی است، به طوری‌که گاهی درفهمیدن آن چه که مانع بیمار در بیان بی‌پرده افکارش است، می‌تواند بسیار کمک کننده باشد. گمان نمی کنم واژه تعبیر به خوبی بتواند نحوه ای که با بیمارم صحبت می‌کنم را توصیف کند. من فکر می‌کنم عبارت “صحبت کردن با بیمار” (talking with)، در مقایسه با “تعبیر دادن” (making an interpretation)، تصویر بهتری از احساس من در طی گفت و گوهایی که با بیمارانم دارم، می‌دهد. وقتی بیمار از من می پرسد که “چرا شما هرگز تعبیر نمی دهید؟ این را تمجید بزرگی می دانم. این، برای من، به این معنی نیست که روانکاوانه فکر نمی کنم، بلکه به این معناست که روانکاوانه صحبت نمی کنم. صحبت کردن روانکاوانه، سخن گفتن به زبانی خارجی است، زبانی که من خلق‌اش نکرده ام. تلاش می کنم با اینکه کاربسیارسختی است، به زبان خودم سخن بگویم.
مفهوم منحصر به فرد بودنِ صدا، من را به یاد تاثیری که خواندن شعر و رمان روی کار روان تحلیلی من گذاشت، انداخت. برای یادگیری سخن گفتن به زبان خود شخص، هیچ کاری بهتر از دنبال کردن نویسندگان بزرگ نیست. در تاریخ ادبیات دنیا هیچ کس به شیوه ای که بورخس نوشت، ننوشت. اگر کسی سعی بر این کار داشت در نهایت یک تقلیدگر صرف از بورخس شد، که این موضوع در مورد کافکا، کالینو، هومر، کوتز، وردزورث، ملویل، بکت و فراست (تنی چند از نویسندگان مورد علاقه ام) هم صدق می‌کند. من درکنار این نویسندگان و سایرنویسندگان بزرگ نه تنها به عنوان تماشاگر بلکه برای خلق زبان خود نیز شرکت می‌کردم.

لوکا: تام، عشق شما به ادبیات و روانکاوی تامل برانگیز است. با خواندن آخرین کتاب شما، خواندن خلاق، نوشته های شما بر متن های انتخابی از فروید، ایزاکس، فیربیرن، وینی کات، بیون، لووالد و سرلز را خیلی دوست داشتم. به دوست داشتن به عنوان راهی برای کشف چیزهای جدید می‌نگرم، که درواقع در این مورد کشف چیزی جدید در این متن‌ها است. نوشته های شما به گونه‌ای متقاعد کننده است که موجب به وجود آوردن روش‌های جدیدی از فهم می‌شود و نقطه کور در نوشته های این متفکران برجسته را آشکار می کند. به نظر می رسد نویسندگانی که انتخاب کردید روانکاوانی بودند که درنوشته‌هایشان این نگرانی را نداشتند که فراترازمعیارهای مقررشده زمان خود بروند. آنها متفکرانی سنت‌گریز، کمی خیال اندیش و مستقلی بودند که درعین حال علاقه به اجداد خود را نیز حفظ کرده بودند. می‌شود کمی بیشتر از علاقه‌تان به این نویسنگان بگویید و اینکه در کار خود چه بهره‌ای از اجداد روانکاوی بردید؟

آگدن: وقتی شما واژه اجداد روانکاوی را به کار بردید، اولین چیزی که به ذهنم خطور کرد مقاله بورخس است که می گوید کافکا اجداد خودش را به وجود آورد. فکر می کنم من و همه خوانندگان، اجداد خودمان را که در آن نوشته ها است خلق کردیم و به این ترتیب توانستیم خودمان را در نوشته‌های نیاکانمان پیدا- یا شاید خلق- کنیم. در آن نوشته‌ها یک پتانسیل تحقق نیافته‌ ای هست که به وسیله آن نه تنها کیستی آن‌ها، بلکه کیستی خودمان را هم کشف کردیم. در طی دهه گذشته، در سری مقالاتی که در “خواندن خلاق” جمع آوری شدند، من بدون اینکه این موضوع را با خودم اینگونه مطرح کرده باشم، شجره‌نامه روان‌تحلیلی خودم را خلق کردم. در نوشتن راجع به آثاراین نویسندگان، تا اندازه‌ای کارشان را به نحوی که انگار کار خود من است، بازنویسی کردم. در واقع به عبارتی دیگر، آنها به واسطه تاثیرشان بر من، مرا بازنویسی کردند. من از کار آن‌ها تقریبا به همان شیوه‌ای که وینیکات در رابطه با استفاده نوزاد از مادر به عنوان یک آیینه توصیف می‌کند، استفاده کردم. بگذارید منظور خود را از این مقایسه توضیح دهم. تفکر وینی کات درمورد کارکرد آینه‌ای مادر مکررا اشتباه بیان شده، به گونه‌ای که نه تنها گمراه کننده است بلکه فاکتور ضروری در رشد را به عنصری بیمارگونه تبدیل می‌کند. بنابراین، اغلب اوقات می شنوم یا می خوانم که روانکاوان، تفکر وینیکات از نقش آیینه ای مادر را اینگونه که ” نوزاد خودش را در چشمان مادر می بیند” توصیف می‌کنند. آن چیزی که واقعا وینیکات می گوید این است که نوزاد “چیزی شبیه خودش” را در چشمان مادر می‌بیند. این ایده دوم، یک عملکرد نمادین است که در آن نوزاد خودش را در چشمان مادر “تغییر یافته” (transformed) می‌بیند. او تعبیر مادر را از خودش را می‌بیند، یا به عبارتی، نوزاد استعاره ای را می بیند که مادر آن استعاره را ساخته تا بیان کند نوزاد چه تاثیری روی او داشته است. دگرگونی ‌ای که نوزاد از خودش در چشمان مادر می بیند در یک فضای نمادین غیر کلامی شکل گرفته است. آن نوزادی که نوزاد در چشمان مادر می بیند تصویر آیینه ای (کپی خودش) نیست، بلکه چیزی که می بیند ” تاثیر” او است، اثری که بر شخص دیگر گذاشته است، اثری بر آنچه که مادر به تنهایی انجام می دهد.

از این منظر، تجربه نوزاد از دیدن چیزی شبیه خودش در چشمان مادرش تجربه‌ای است ازارتباط با کسی که او نیست. در نتیجه، تجربه آیینه ای، تجربه ی جداشدن است، در دو مفهوم متفاوت. ابتدا، تجربه جدا شدن از مادر است، فردی مجزا که با تجربه‌هایی که ازنوزادش داشته استعاره‌هایی را ساخته است. تجربه نوزاد از دیدن یک مدل استعاری تغییر یافته از خودش در چشم دیگری، یک اتفاق حساس در رشد ظرفیت نوزاد در حیطه هشیاری و خودآگاهی است. در تجربه نوزاد از دیدن استعاره‌ای که مادر از تجربه خودش ازاو (نوزاد) ایجاد کرده است، دو مدل از نوزاد به طور همزمان در ذهن نوزاد واقعییت میابد: نوزاد به عنوان درک کننده ی خود (I) و نوزاد به عنوان ابژه‌ ای که توسط مادردرک می شود (me). فضای بین نوزادِ مشاهده‌گر (I) و نوزاد مشاهده شده در چشم مادر(me) فضایی است که تجربه هشیاری را به وجود می آورد، فضایی که در آن نوزاد همزمان هم مشاهده گر خود است و هم خودی مشاهده شونده دارد.
در تجربه مطالعه کارمتفکران تحلیلی بزرگ، چیزی از تجربه نقش آینه‌ای یافتم که اکنون راجع به آن صحبت کردم. من ایده های آنها را به عنوان استعاره هایی برای فکر کردن خودم درنظر می‌گیرم (فکر کردنی که در فرایند مطالعه کارهایشان اتفاق می‌افتد). هرچقدرتاکید کنم باز هم کم است که: در ایده‌های آنهاست (ایده‌هایی که من خلقشان نکردم) که من بازتاب‌هایی از خودم را که تا آن موقع نشناخته بودمشان، می‌بینم. در واقع این دگرگونی من است که من از آن در بازنویسی آثار دیگران به شیوه‌ای که اصالت کار حفظ شود، استفاده می‌کنم- به بیان دقیق‌تر، نوشته‌های من افکار خودم هستند که همزمان که از نوشته‌های دیگران جدا هستند (ایده‌های اصیل خودم هستند)، و جدا از نوشته‌های دیگران نیستند (ایده‌های من فرم دگرگون شده ی ایده‌های آن‌هاست). به بیانی دیگر، آنها من را به شیوه ای که هنوز خودم را ندیدم، دیده اند، و من آنها را به شیوه ای که آنها هنوزندیده اند مطالعه کرده ام. به این طریق است که من خالق نیاکانی هستم که آن‌ها نیز من را هنگام مطالعه کارهایشان آفریدند.
برای فهم موضوع نیاکان، باید باور به ترتیب زمانی را کنار گذاشت. سیراثرگذاری (و زمان) تنها از گذشته به حال به آینده نیست بلکه از آینده به حال به گذشته است. ما که خوانندگان فعلی فروید، ایزاکس و وینیکات هستیم، اکنون با خلق دوباره ی نوشته‌هایشان گذشته را (کارهایشان را به گونه‌ای که آنها درک کرده‌اند)، به آنچه در حال حاضر از آنها می فهمیم، تغییر می‌دهیم. مهمترازهمه اینکه، درفرایند تبدیل کارهایشان به کارهای خودمان، درحال تبدیل شدن به متفکرانی توانمند هستیم که درآینده دیگران نیز از ایده‌هایمان در فرایند خلق خودشان به شیوه ای که برای ما قابل تصور نیست، استفاده می‌کنند.

لوکا: در طول دهه هایی که روانکاوی را تدریس کردید، به نظر شما چه چیزی در مرکز آن قرار گرفته است؟

آگدن: برای پاسخ به سوال شما در لحظه دو چیز به ذهنم می رسد. اول، اهمیت انسان بودن که بدون حضور این ویژگی در تحلیلگر هیچ چیز تحلیلی‌ای درباره تجربه ای که بین بیمار و روانکاو رخ می دهد وجود ندارد. افراد زیادی، هم کاندیداهای روانکاوی و هم افرادی خارج ازحرفه سلامت روان، درمورد مشکلاتی که در درمان تحلیلی‌شان داشتند با من صحبت کردند. تقریبا همیشه، در این موارد اینگونه بوده که روانکاو قادر به مدیریت کردن انتقال متقابل نبوده است و درشیوه بودن اش با بیمار غیرانسانی رفتار کرده است. گاهی اوقات این رفتار به این شکل است که تحلیلگر با بیمار طوری رفتار می کند که گویی بیمار، دشمن روانکاو در زمینه خوب بودن، کامل بودن و شهرت داشتن بوده است. و تقریبا در همه موارد، این‌گونه به نظرم می‌رسد که روانکاو ناهوشیارانه آن چیزی را که بین خودش و بیمار رخ می‌دهد به عنوان تهدیدی بر سلامت روانی اش تجربه می‌کند. تحلیلگر در پاسخ به این تهدید با رفتار کردن به شیوه‌ای که سلامت روان بیمار را به خطر می‌اندازد به او حمله می‌کند. در واقع، به خاطر شناخت عمیق روانکاو نسبت به بیمار، او در موقعیتی قرار دارد که می‌تواند بیمار را در معرض آن‌چه که وحشت‌زده اش می‌کند قراردهد.
در حالیکه به علت رازداری نمی‌توانم به ذکر جزییات بپردازم، در برخی ازموارد حمله متقابل روانکاو به شکل بهره‌برداری از احساسات انتقالی وابستگی بیمار به روانکاو، رخ می‌دهد. در این موارد، روانکاو به طور ضمنی یا آشکار تهدید به قطع ارتباطش با بیمارمی کند، به گونه ای که این احساس را به بیمار منتقل کند که دیگر هیچ درمانگر یا روانکاوی با چنین بیمار زننده و خطرناکی، کاری نخواهد داشت. نه تنها روانکاو تصمیم می گیرد که بیمار را رها کند، بلکه به بیمار این ایده را منتقل می کند که هر کس دیگری نیز در این دنیا این کار را انجام خواهد داد و بیمار خودش را تنها خواهد یافت و به دلیل ناتوانی در مراقبت کردن از خودش یا می‌میرد یا عقلش را از دست می‌دهد که در واقع این هم نوعی مردن است. منظور من از درمان غیرانسانی این است، جایی که دیگر روانکاوی وجود ندارد.
مورد دیگری که در ارتباط با سوال شما در مورد اینکه من چه چیز را در روانکاوی مهم‌ترین می‌دانم به ذهنم آمد، موضوعی است که آن‌قدر قدیمی شده که در روانکاوی تبدیل به کلیشه شده و البته هنوز معتقدم که این ایده مورد غفلت قرار گرفته _این تفکر که روانکاوی نه تنها “یک درمان از طریق صحبت کردن” (talking therapy) است، بلکه یک “درمان گفت و شنودی” (conversation therapy) است. برای روانکاو تنها شنیدن بیمار از طریق ” توجه آزاد شناور” (آنطور که فروید به آن اشاره کرد) و تعبیر دادن به موقع ازانتقال کافی نیست. حتی اگر تعبیردادن با بالاترین مهارت و دقت اتفاق بیفتد. براساس تجربیات سوپریژن ام با روانکاوان، معتقدم که بیمار در جریان این فرایند، در زمینه خودمشاهده گری و برقراری ارتباط بین رویدادهای گذشته و حال توانمند می‌شود. اما این خودشناسی برای رشد روانی بنیادی کافی نیست. از نظر من، تجربه تحلیلی ، تجربه‌ی صحبت کردن “همراه با” (talking with) فرد دیگری است، نه تجربه ی صحبت کردن “با” (talking to) شخص دیگر. دومین حالت شبیه بازی کردن موازی کودکان است. حالت اول، گفت ‌وگویی است که در آن دو فرد با یکدیگر صحبت می کنند و شامل نوع متفاوتی از ساختارهای زبانی و ساختارهای تجربه‌ای است. گفتارِ گفت و شنودی، با گفتگوی ناهشیار که درآن دو نفر با هم در حال تفکر هستند، همساز می‌شود. فکر کردن با یکدیگر (thinking together)، دیگر ویژگی ضروری روانکاوی است که در ذهن دارم. همان طور که قبلا گفتم، برای فکر کردن به دونفر نیاز است و این نیازمند خلق شکلی از فکر کردن ناخودآگاه است که از شبکه بهم متصل تفکر و احساسات دو نفر ساخته شده و به آن‌ها این قابلیت را می‌دهد که به شیوه‌ای فکر کنند که هر کدام به تنهایی قادر به فکر یا احساس کردن به آن طریق نباشند. این تجربه فکر کردن با دیگری‌ که در حال گفتگو با او هستیم، هشیارانه و ناهشیارانه، پتانسیلی برای به وجود آوردن شرایطی را دارد که موجب تغییر روان شناختی هم در بیمار و هم در روانکاو می‌شود.
چیزهای زیاد دیگری هم هستند که می توانند در مرکز روانکاوی باشند اما این ها جنبه‌هایی از تجربه تحلیلی اند که به نظرم ضروری هستند.

لوکا: شما مفهوم ” سوم تحلیلی” (analytic third) را معرفی کردید، چه طور این مفهوم از مفهوم ” فضای تحلیلی” (analytic field) متمایز می‌شود؟

آگدن: خودم هر دو واژه را به کار می گیرم. اینکه کدام را بکار بگیرم بستگی به آن دارد که من در حال فکر کردن یا صحبت کردن درباره کدام جنبه تجربه تحلیلی هستم. هر دو مفهوم استعاره هستند و هر کدام بر یک جنبه متفاوت از کارکرد روان تاکید دارند. ذهن چیزی مادی نیست _شما نمی توانید آن را ببینید، اندازه بگیرید یا حتی جایگاه آن را مشخص کنید. ذهن فضایی بین گوش های ما را اشغال نکرده است. بر خلاف این واقعیت که به آن واقفم، اما نمی توانم خودم را از تصور اینکه ذهن ” در” سر ما می باشد باز دارم. با وجود اینکه این یک تصور غلط است و ذهن چیزی مادی نیست، ازاستعاره هایی که از دنیای فیزیکی گرفته شده است برای فکر کردن درباره کارکرد روان استفاده می کنیم. در مفهوم فضای تحلیلی که از فیزیک وام گرفته شده کنش‌های نیروهای روانی غیر قابل مشاهده، همانند فعل و انفعالات نیروهایی است که در میدان‌های الکترومغناطیسی و نیروی جاذبه ای اتفاق می‌افتد. استعاره فضای تحلیلی بر روش‌هایی تاکید دارد که میدان‌های نیرو از برهم کنش ” قطب های” مختلف به وجود آمده است که این نیروهای قدرتمند توسط رویدادهای نامرئی ایجاد شده‌اند.
مفهوم سوم تحلیلی استعاره ای مشابه ” نظریه تکوین” است؛ مجموعه ای از ایده‌ها ها که توسط نظریه پردازان در علوم طبیعی ایجاد شده است. نظریه تکوین اینگونه است که انرژی و ماده ای که از یک طبقه هستند، این پتانسیل را دارند که در صورت ترکیب شدن محصولی را به بار آورند که به طور کلی از ذات مواد تشکیل دهنده اش متفاوت و غیرقابل پیش‌بینی است. مثال بارز از این نوع “تکوین” ، آفرینش زندگی از ترکیب نیروهای الکتریکی و موادشیمیایی غیرزنده است. استعاره سوم تحلیلی تاکید کمتری بر میدان نیرویی دارد که توسط تجربه هشیار و ناهشیار دو نفر به وجود می آید و بیشتر متمرکز بر خلق ذهنیت سوم است که غیرقابل تقلیل به مجموع دو ذهنیتی است که منجر به ایجاد آن شده است. سوم تحلیلی استعاره ای است برای خلق ذهنی که از خودش موجودیتی دارد و می‌تواند به شیوه‌ای فکر کند که هیچ کدام از طرفینی که در خلق این ذهنیت سوم سهیم بوده‌اند به تنهایی قادر به تولید آن نوع فکر کردن نیستند. همان طور که می توانید متوجه شوید توصیفی که ازاستعاره سوم تحلیلی داشتم می تواند خطر استفاده از آن را به صورت غیرانتزاعی به همراه داشته باشد. برای مثال، ممکن است فردی بپرسد “آیا شخص سومی وجود دارد که فاقد بدن است؟” و ” آیا ذهن سوم می تواند بدون بدن، تجربه جسمانی داشته باشد؟”
البته که وام گرفتن استعاره از یک واقعیت فیزیکی می تواند این سوالات و دیگر چرندیات را با خود داشته باشد. هر استعاره وقتی به مقدار زیاد در آن اغراق شود یا خیلی غیرانتزاعی به کار گرفته شود به نقطه شکست اش می‌رسد. مسئله مهم این است که وقتی استعاره‌ها را استفاده می کنیم به خاطر داشته باشیم که آنها فقط استعاره هستند و زمانی که استعاره ای به نقطه شکست می رسد یا قدیمی می شود، مجبوریم استعاره جدیدی به کار گرفته یا به وجود آوریم.
قطعا که استعاره فضای تحلیلی نیز محدودیت‌های خودش را دارد. و اگر به طور تحت الفظی به کار گرفته شود نه استعاره ای، سوالات بی‌معنایی را به وجود می آورد، برای مثال، میدان نیروی روانی چیست؟ آیا ناهشیار دو نفر با یکدیگر تماس برقرار می کنند؟ معنی ” تماس” در میدان روانی چیست؟

لوکا: تحت چه شرایطی از این استعاره ها استفاده می کنید؟ (فضای تحلیلی یا سوم تحلیلی)

آگدن: سوال سختی است. اجازه دهید کمی درباره آن فکر کنم چرا که بین این دو به شیوه ای طبیعی جا‌به‌جا می‌شوم، و مرزبندی سفت و سختی بینشان ندارم.
عمدتا دو مفهوم با یکدیگر همپوشانی دارند و این چیزی که میخواهم بگویم صرفا یک نظر است: فکر می کنم تمایل دارم مفهوم فضای تحلیلی را وقتی به کار ببرم که به خیال پردازی فکرمی‌کنم. اینکه افکار و احساسات ابراز شده ابداعاتی منحصر به تحلیل‌گر و تحلیل‌شونده نیستند. به رویاهای بیمار هم به همین شیوه می‌نگرم که به طور خاص به عنوان ابداعات بیمار در نظر گرفته نمی‌شوند. البته نمی خواهم این ادراک ابتدایی من به عنوان یک مرجع صحیح برای به کار بردن این دو استعاره در نظر گرفته شود. هرفردی دو استعاره فضای تحلیلی و سوم تحلیلی را در تلاش برای فکر کردن درباره چیزی که درتجربه تحلیلی در حال رخ دادن است به شیوه ای که به بهترین نحو برایش کار کند به کار می گیرد. و در بلند مدت، هر دو این استعاره‌ها کهنه شده و استعاره های دیگر جایگزین آن خواهند شد.

لوکا: شما و بنجامین، پسرتان، کتابی با نام ” گوش تحلیلی و چشم نقاد مروری برروانکاوی و نقد ادبی”، با یکدیگر در مورد روانکاوی و نقد ادبی نوشته اید. متوجه شدم این کتاب در انگلیس و ایتالیا چاپ شده است. لطفا کمی درباره تجربه نوشتن این کتاب با پسرتان برایمان بگویید.

آگدن: نوشتن این کتاب با بن یکی از تجربیات خوشایند و راضی کننده در زندگی ام بوده است. کارکردن روی پروژه ای از این نوع با فرزندی که دیگر کودک نیست بلکه پژوهشگر ادبی ماهری است، چیز خارق العاده ای است. دیگران می پرسند که آیا در نوشتن این کتاب با یکدیگر خصومت یا رقابتی وجود داشته است. همیشه از این سوال متعجب می شوم چرا که هیچ دشمنی در هیچ یک از دو طرف وجود نداشت. همکاری در این کتاب یک زمینه عالی برای شناختن‌مان از یکدیگربه عنوان دو بزرگسال بود.
بخشی از آنچه که این تجربه را برایم لذت‌بخش می‌کرد، فرصت یادگیری زیادم از بن بود. از توانایی بن در مشاهدات خردمندانه اش در مورد فرضیاتی که در نقد ادبی نوشته بودم، شگفت زده شده بودم. برای مثال، او به این موضوع اشاره کرد که من تمایل دارم بدون توجیه اینکه چرا از نظر من صدا در یک متن خاص بخش مهمتری از دستور زبان یا ژانر ادبی است، به صدا بیش از سایر جنبه‌های استفاده زبان توسط نویسنده بها دهم. همچنین به این موضوع اشاره کرد که من فکر می کنم اگر یک شعر یا رمان وضعیت احساسی خاصی را به وجود می آورد، نویسنده حتما در زمانی –شاید در نوشتن قطعه ای- آن مجموعه احساسات را تجربه کرده است. وقتی که او این مشاهده را داشت پاسخ دادم: ” شخصیت ها خیالی هستند، بنابراین نمی توانند چیزی را احساس کنند. چه کسی جز نویسنده می تواند احساسی که توسط داستان برانگیخته شده است را متوجه شود؟” او پرسید: “چرا امکان پذیرنیست که نویسنده به اندازه کافی مهارت داشته باشد که بتواند وضعیت احساسی جذابی در متن خلق کند؟” من هم گفتم که گمان نمی کنم نویسنده بتواند به طور مناسب مجموعه ای از احساسات را به وجود آورد که خودش هرگز تجربه نکرده است. بن پاسخش این بود که قصد تغییر عقیده من را ندارد، اما این یک فرض بود که باید از آن آگاه می شدم. او اضافه کرد که خودش هم همان شک‌ها را داشته، اما جالب است که وقتی در حال خواندن یا نوشتن نقد ادبی هستی این سوال را در گوشه ذهنت داشته باشی.

لوکا: چگونه کتاب را با توجه به دیدگاهتان تنظیم کردید؟ آیا گفتگویی در موردش انجام شد؟

آگدن: نه، تصمیم گرفتیم کتاب را براساس گفتگوی بین یک روانکاو و یک منتقد ادبی تنظیم نکنیم. هر دو، روایت “ما” را برای گفتگو با خواننده به کار گرفتیم. این “ما” همزمان که در طول کتاب از یکدیگر یاد می‌گیریم تغییر می کند و ما را قادر به درک پیچیده‌تری از رابطه بین روانکاوی و درک ادبی می‌سازد.

لوکا: مشتاق هستم این کتاب را مطالعه کنم. در دو کتاب اخیر شما، “هنر روانکاوی” و” کشف مجدد روانکاوی”، متوجه تغییر در وضعیت تئوریک شما شدم. به نظر می رسد که شما در حال دور شدن از زبانی توصیفی به سمت زبانی موثر که از طریق آن بتوانید به مراجع دست یابید، هستید.

آگدن: این مشاهده خیلی تیزبینانه است. به این فکر نکرده بودم که این راه را در پیش بگیرم اما فکر می‌کنم درست باشد. همان طور که قبلا گفتم، بیش از پیش به گفتگوی تحلیلی همچون گفتگویی که تحت هیچ شرایط دیگری رخ نمی دهد فکر می‌کنم. ساختار گفتگو بین بیمارو روانکاو را اینگونه نمی بینم که روانکاو شنونده‌ای است که بعد از اینکه تفکرش را جمع و جور می کند و به معانی ناهشیار ارتباطات بیمار پی ‌می‌برد، تعبیری ارائه می دهد. به جای آن، اینگونه فکر می کنم که زوج تحلیلی با یکدیگر رویاپردازی می کنند. در چهارچوب ارتباط دکتر و بیمار، هر کدام فرصتی دارند برای گفتن آنچه که باور دارند درست بوده و قابلیت به کار بردن توسط دیگری را دارد. این بخش اخیر ضروری است: اینکه روانکاو هم سطح با بیمار است اما قطعا نقشی متفاوت و پاسخگو نسبت به بیمار دارد که به آن خواهم پرداخت. فعلا اجازه دهید من به پاسخ سوال شما بپردازم. من خودم را به عنوان یک راهنمای سفر در ذهن ناهشیار بیمار نمی‌بینم. پیشرفت از طریق شناخت فرد درباره خودش اتفاق نمی‌افتد. تغییر و پیشرفت در واقع تجربه فرد در بافت بودن با فرد دیگری است که آن دیگری او را همان فردی که هست و همان فردی که در مسیر تبدیل شدن به آن است به رسمیت بشناسد. تجربه تحلیلی بودن با دیگری در ارتباط تحلیلی، تجربه منحصر به فردی است که در محیطی خاص رخ می دهد؛ محیطی که بیمار بر روی کاناپه قرار می گیرد و روانکاو پشت آن و بیرون از دیدرس بیمار می نشیند، این وضعیت ارتباطی را شکل می‌دهد که در آن “با هم رویاپردازی کردن” ابزار اصلی ارتباط ناخودآگاه و منبع اصلی افکار و احساساتی است که روانکاو و بیمار دائما درباره آن با یکدیگر حرف می‌زنند. در عین حال که از این ایده‌ها به عنوان کلیاتی از شیوه‌ فعلی کار کردن با بیمارانم حرف می‌زنم، امیدوارم که این برداشت را ایجاد نکنم که در تجربه من با همه آنها یک همسانی همیشگی وجود دارد. قبلا هم اشاره کردم اما هرچه تاکید کنم باز هم کم است که: تجربه ای که با هر بیمار در تحلیل دارم منحصر به آن بیمار است. ضروری است که بیمار و من تجربه تحلیلی ای را رویاپردازی کنیم که مختص بیمار و من است، و همچنین ضروری است که با هر بیمار، روانکاوی را دوباره کشف کنم. برای مثال، در حالی که با یک بیمار صحبت کردن از رابطه‌مان که همان انتقال است برای رشد روانشناختی‌مان ضروری بود، برای بیمار دیگری تصمیم گرفتم سالها گفتگویی درباره ارتباط مان نداشته باشم، اگرچه بخش بزرگی از اندیشیدن راجع به هر جلسه را به آن اختصاص می‌دادم. نمی توانم بگویم که در تحلیل بیمار اول انتقال مهم‌تر از بیمار دوم بود، بلکه گفتگوی آشکار در مورد انتقال در تحلیل بیمار اول خیلی مهمتر از بیمار دوم درهمه سال های تحلیلش بود.
اجازه دهید به ایده ای که چند لحظه قبل آن را کنار گذاشتم که راجع به مسئولیت روانکاو به عنوان پزشک درمقابل بیمار بود برگردم. وقتی می شنوم روانکاوان در مورد مسئولیت شان به روانکاوی و ضرورت پایبندی به آن مسئولیت از آن جهت که بهترین چیزی است که برای ارائه به بیمار داریم، می نویسند یا صحبت می کنند، یکه می‌خورم. من به این نگرش‌ها دقیقا دیدی متضاد دارم. من عمیقا فکر می‌کنم که ما نه در برابر روانکاوی، بلکه در برابر بیمار مسئولیت داریم. مسئولیت من در برابر بیمارارائه بهترین درمانی است که می‌توانم برای مشکلات روانشناختی و فیزیکی‌اش دهم. در واقع تنها مسئولیت من، در برابر بیمار و دیگرانی است که در معرض رفتار‌های غیرانسانی او هستند. من پزشک بیمار به معنای وسیع کلمه پزشک هستم ، نه به معنای دقیق پزشکی که قبلاً بحث کردیم. اگر بیمار می‌تواند از روانکاوی استفاده کند، تلاش می‌کنم که شکلی از آن را ابداع کنم که برایش بیشترین کارایی را داشته باشد. و اگر بیمار از بیماری‌هایی مانند اعتیاد به الکل یا مواد رنج می برد او را به برنامه درمانی ای که به این بیماران کمک می‌کند، ارجاع می‌دهم. روانکاوی تاریخچه ضعیفی در ارائه درمان به معتادین مواد دارد.
همان طور که این موضوع را بیان می کردم، روانکاوی که در مورد کار بالینی اش با من مشورت می کرد به ذهنم خطور کرد. اخیرا بیماری داشته است که در اتاق مشاوره فروپاشی روانی را تجربه کرده است، البته اخیرا بیمار رویدادهای مشابه ای را داشته است، اما درباره آنها کاری انجام نداده بود. روانکاو که پزشک داخلی بوده است تصمیم می گیرد بیمار را به خانه خواهرش ببرد. خواهرش او را به بیمارستان منتقل می کند و برایش چک آپ کامل پزشکی انجام می شود. معتقدم که این عمل، درمانی‌ترین عملی بود که روانکاو می توانست برای آن بیمار انجام دهد و البته این یک نسخه برای هر زوج تحلیلی نیست. آن وضعیت نمی توانست بین هر بیمار و روانکاو دیگری رخ دهد. چیزی که از این مثال در نظرم می‌ماند آزادی عمل روانکاو برای بودن در نقش دکتری بود که بیمار در آن شرایط به آن نیاز داشت. من معتقدم بهترین پزشک بودن برای بیمار، بهترین روانکاو بودن برای بیمار است. روانکاو فردی نیست که روانکاوی می کند بلکه فردی است که توانایی حس تحلیلی، آموزش و تجربه اش را وارد کار با بیمارانش می‌کند.

لوکا: در مورد تروما به طور کلی و ترومایی که به خصوص بین نسلی منتقل می شود چگونه فکر می کنید؟ دومی فراگیر است و ریشه‌های عمیقی در جنوب آفریقا، بالکان، شمال ایرلند و مناطق آسیب دیده از هولوکاست دارد.

آگدن: لوکا، من تروما را تجربه غیرقابل تفکر درنظر می‌گیرم. تروما رخدادی است که فکر کردن و احساس کردن آن برای فرد خیلی زیاد، خیلی آزار دهنده و خیلی غیرقابل تحمل است. در تجربه تروما امکان هیچ نوع رویاپردازی (کار روانشناختی ناهشیار) اتفاق نمی افتد. و سرانجام تجربیاتی که نتوانستند رویاپردازی شوند، منجربه بیماریهای فیزیکی، کابوس های یکسان و تکراری، وحشت های شبانه و واپس‌روی‌های اتیستیک می‌شوند.
تروماها حداقل به دو فرد نیازدارند که درباره آن واقعه فکر و احساس کنند. فکر می کنم برخی تروماها می توانند تنها در یک چهارچوب گروهی پردازش شوند. هر فردی ناچارا با محدودیت‌های سیستم شخصیتی‌اش که به او اجازه فکر کردن و احساس کردن را می‌دهد، روبه‌رو می‌شود و در این محدودیت است که یک فرد علائمی را از خودش بروز می‌دهد، جایی که فرد دیگر نمیتواند راجع به افکارش تعمق و رویاپردازی کند. فردی که آنقدر خوش‌شانس بوده که با تروماهایش تنها نباشد، از شخص دیگر یا افراد دیگری برای فکر کردن و احساس کردن تجربه‌ای که نمیتواند به تنهایی از پس آن برآید، کمک می‌گیرد. این فرد یا افراد دیگر ممکن است همسر، دوست، خواهر یا برادر و یا یک روانکاو باشند. در گفتگو با یک فرد یا افراد دیگر، دو نفر (یا بیشتر) چیزی فراتر ازآنچه که یک سیستم واحد شخصی تحمل می‌کند را تحمل می‌کنند. در واقع آن چیزی که برای تحمل کردنِ “فکرغیرقابل تفکر” ایجاد می‌شود، چیزی فراترازمجموع سیستم‌های شخصیتی هر کدام از طرفین است. دو یا چند نفر، سوژه سوم ناهشیاری را ایجاد می کنند که آن‌ها را قادر به فکرکردن درباره چیزی می‌کند که هیچ کدام به تنهایی نمی‌توانستند داشته باشند.
گاهی دو نفر یا حتی ده نفر قادر به فکر کردن راجع به افکار غیرقابل تفکر نیستند زیرا همه‌شان از تروماهای مشابهی آسیب دیده‌اند .آن گروه از افراد ممکن است نسلی را تشکیل دهند –برای مثال نسل (دوم یا سوم) از آفریقای جنوبی (هم سیاه ها هم سفیدها) که تجربه آپارتاید را زندگی کردند یا نسلی از افراد ایرلند شمالی (هم کاتولیک ها و هم پروتستان ها) در دوره “مصیبت ها”. عظمت کتمان حقیقت در واژه “مصیبت ها” بازتابی است از حجم کشتارها، قتل عام ها و ترورکردن هایی که نمی تواند حتی به آن فکر شود و یا به زبان آورده شود.
گاهی فردی از نسلی آسیب دیده، برای مثال نلسون ماندلا یا دزموند توتو ممکن است قادرباشد ملتی را که توان فکر کردن به مقوله غیرقابل تفکر را از دست داده بود، یاری کند. مشابهش درمورد گاندی است. فکر می کنم مارتین لوتر کینگ درآمریکا این کارکرد را در ارتباط با نسلی که ترومای برده داری داشتند، داشت. گمان نمی کنم که دو یا سه نفر بتوانند فکر غیرقابل تفکر ملتی را به چیزی قابل گفتگو، قابل رویا پردازی و قابل ابراز کردن تبدیل کنند اما قویا معتقدم می توانند تفاوتی را ایجاد کنند.

لوکا: برای زمان و توجه شما بسیار سپاسگزارم.

آگدن: گفت و گو با شما درمورد موضوعاتی که برای هر دوی ما خیلی مهم هستند برایم افتخار بزرگی بود.

منبع: http://www.pep-web.org/document.php?id=rpsa.059.0625a&type=hitlist&num=3&query=zone1%2Cparagraphs%7Czone2%2Cparagraphs%7Cjournal%2Crpsa#hit1

* کپی تنها با ذکر منبع و ارجاع به سایت مجاز است.


Child-adolescent-therapy.jpg
خرداد ۴, ۱۳۹۸

دنیای بزرگسالی ما و ریشه های آن در کودکی ۱۹۵۹/ نویسنده: ملانی کلاین/ مترجم:مهناز ارسلانی/ ویراستار:مانا علوی

از دیدگاه روانکاوی، توجه به رفتار فرد در محیط اجتماعی، و بررسی چگونگی رشدش از نوباوگی تا بلوغ، ضروری است. هر گروهی- کوچک یا بزرگ- شامل افرادی است که در ارتباط با یکدیگرند، بنایراین درک شخصیت، اساس درک زندگی اجتماعی است. روانکاوی نگاهی واپس نگر به رشد فردی دارد، با حرکت تدریجی به سمت نوباوگی؛ از این رو در ابتدا گرایش های اساسی در کودک را توضیح خواهم داد.
پیش از فروید جز در قالب عوامل فیزیکی، توضیحی دربارۀ نشانه های مختلف مشکلات نوباوگی ارائه نشده بود- مشکلاتی مانند حالت خشم، فقدان علاقه در محیط، نبود ظرفیت تحمل ناکامی، و بیان غمی زودگذر. تا زمانی که فروید کشف بزرگ خود را انجام داد عموماً گرایش بر این بود که کودکی را به عنوان دوره ای کاملا شاد درنظر گیرند، و آشفتگی های بسیاری که توسط کودکان ابراز می شد، جدی گرفته نمی شد. یافته های فروید به مرور زمان ما را در فهم پیچیدگی عواطف کودکان یاری کرد و نشان داد که کودکان چگونه در مقابل تعارضات جدی تاب می¬آورند. این منجر به ایجاد بینش بهتری درخصوص ذهن کودکان و ارتباط آن با فرایند روانی در بزرگسالی شد.
استفاده از تکنیک بازی در روانکاوی کودکان کم سن وسال و پیشرفت های دیگری که من در نتیجۀ کار حرفه ای ایجاد کردم، اجازه داد تا نتیجۀ جدیدی را دربارۀ مراحل ابتدایی کودکی و لایه های عمیق تر ناهوشیار به دست آورم. چنین نگرشِ واپس نگرانه ای بر اساس یکی از یافته های پایه ای فروید مبنی بر این بود که موقعیت انتقال در روانکاوی عاملی است که بیمار در ارتباط با درمانگر، موقعیت ها و هیجانات ابتدایی را بازاجرا کند. به همین دلیل است که گاهی حتی بزرگسالان، در ارتباط با درمانگر، ویژگی های خیلی کودکانه ای را تجربه می کنند مانند وابستگی شدید و نیاز به راهنمایی شدن، همراه با عدم اعتمادی که دلیل خاصی ندارد. استنباط گذشته به واسطۀ این نشانه ها بخشی از تکنیک روانکاو است. می دانیم که فروید ابتدا عقدۀ ادیپ را در بزرگسالی یافت سپس توانست آن را در بازگشت به کودکی دنبال کند. زمانی که شرایط مساعدی برای تحلیل کودکان کوچک داشتم، قادر بودم شناخت دقیق تری نسبت به زندگی روانی آنها به دست آورم و این امر منجر به درک زندگی روانی کودک شد. توجه دقیق به انتقال در تکنیک بازی سبب شد تا فهم عمیق تری نسبت به روشی داشته باشیم که در آن زندگی روانی توسط فانتزی های ناهوشیار و احساسات پیشین تحت تاثیر قرار می گیرد. از این رو با استفاده از تعدادی اصطلاحات تکنیکی می توانم آنچه دربارۀ زندگی هیجانی نوزاد نتیجه گیری کرده ام را بیان کنم.
من فرضیه ای را مطرح کردم که براساس آن، نوزاد تازه متولد شده، هم در فرایند تولد و هم در سازگاری با شرایط پس از تولد، اضطراب ذاتی آزاردهنده ای را تجربه می کند. این فرضیه را می توان به این نحو بیان کرد که نوزاد، قبل از این که به لحاظ عقلی قادر به فهمیدن باشد، به طور ناهوشیار احساس ناراحتی می کند گویی فشارهای خصمانه ای به او تحمیل می شود. اگر بی درنگ به او آرامش داده شود- به خصوص مهربانی و عشقی که او نیاز دارد، ارضای میل به غذا و لذت بردن از آن-، ناراحتی های او به احساسات مطلوب تری تبدیل می شود. این احساس راحتی، به نیروهایی خوب نسبت داده می شود، و من معتقدم، این موضوع می تواند به اولین ارتباط محبت آمیز کودک با شخصی دیگر مرتبط باشد، این همان چیزی است که روانکاو آن را یک ابژه (object) در نظر می گیرد. فرضیۀ من این است که کودک یک آگاهی ناهوشیار درونی از حضور مادر دارد، در عین حال می دانیم که حیوانات کوچک نیز یکباره متوجه مادر می شوند و غذایشان را از او می گیرند. از این نظر موجود انسان با سایر جانوران تفاوتی ندارد و این شناخت غریزی پایه ای برای ارتباط اولیۀ نوزاد با مادرش است. همچنین می توانیم مشاهده کنیم که نوزاد پس از چند هفته، همواره صورت مادر و صدای قدم هایش را دنبال می کند، لمس دستانش را تشخیص می دهد، بوی سینه یا بطری شیری که به او می دهد را متوجه می شود و همۀ اینها حاکی از نوعی ارتباط با مادر است هرچند ساده.
نوزاد فقط انتظار دریافت غذا از مادر را ندارد بلکه میل دارد مادر به او عشق ورزد و او را درک کند. در مراحل ابتدایی تر، محبت و درک از طریق رفتار مادر با کودکش، منجر به احساس “یکی شدن” با او می شود که بر اساس آن مادر و کودک در ارتباطی نزدیک با یکدیگر قرار می گیرند. احساس فهمیده شدن در کودک، بستگی به نخستین و اساسی ترین رابطه ای دارد که کودک در زندگی تجربه می کند- ارتباط با مادر. به نظر من ناکامی، ناراحتی و دردی که کودک تجربه می کند هم زمان به صورت نوعی آزارگری تجربه می شوند و می تواند به همان اندازه روی احساس کودک به مادر اثر بگذارد، چرا که در چند ماه اول، این مادر است که تمام دنیای خارجی کودک را بازنمایی می کند؛ بنابراین خوب و بد جهان بیرونی، توسط مادر به کودک ارائه می شود و این مسئله حتی در بهترین شرایط، منجر به نگرشی دوگانه نسبت به مادر می شود.
هم ظرفیت عشق ورزیدن و هم حس ایذا و اذیت، ریشه های عمیقی در نخستین فرایند روانی کودک دارند، که در وهلۀ اول هر دو آنها بر مادر متمرکزند. تکانه های ویرانگر و احساس های وابسته به آن- مانند ناراحت شدن از ناکامی، تنفری که به واسطۀ آن برانگیخته می شود، عدم ظرفیت مصالحه [بین حس های خوب و بد]، حسادت نسبت به همۀ ابژه های قدرتمند و مادری که تمام زندگی کودک به او وابسته است- برخاسته از اضطراب ایذا و اذیت است. این احساسات تا اندازه ای بعد از آن نیز جریان خواهد داشت. تکانه های ویرانگر همواره به سمت هر کسی روانه شود، موجب این احساس می شود که آن فرد خصمانه و انتقام جو است.
شرایط خارجی نامناسب، پرخاش جوییِ(aggressiveness) درونی کودک را افزایش می دهند، و برعکس، شرایط محیطی مناسبِ مبتنی بر عشق و درک، موجب کاهش این پرخاش جویی در کودک می شود، و این عوامل در رشد فرد ادامه دارد. اگرچه اهمیت شرایط خارجی تاکنون بیش از پیش شناخته شده است، اما اهمیت عوامل درونی هنوز ناچیز انگاشته می شود. تکانه های ویرانگر که از فردی به فرد دیگر متفاوت است، بخش های جدایی ناپذیرِ زندگی روانی اند که حتی در شرایط مناسب نیز وجود دارند؛ درنتیجه، ما مجبوریم رشد کودک و گسترش نگرش بزرگسال را به عنوان محصولِ تعامل بین عوامل خارجی و عوامل درونی در نظر بگیریم. چالش بین عشق و نفرت تا حدودی می تواند از طریق مشاهدۀ دقیق شناخته شود. برخی از کودکان ناراحتی شدیدی را در رابطه با هرگونه ناکامی تجربه می کنند و وقتی توسط ابژه محروم می شوند، در پذیرفتنِ کامرواییِ بعدی ناتوان اند. طبق نظر من، چنین کودکانی پرخاش جویی و حرص شدیدتری نسبت به کودکانی دارند که گاه و بی گاه انفجارهایی از خشم را پشت سر می گذارند. اگر کودکی نشان دهد که قادر به گرفتن غذا و عشق است، به این معناست که می تواند سریع بر ناراحتیِ ناشی از ناکامی غلبه کند و زمانی که بار دیگر کامروا شود، باز احساسی از عشق را تجربه خواهد کرد.
من بر این باورم که قبل از ادامه دادن بحث دربارۀ رشد کودکان، باید به طور خلاصه از نقطه نظر روانکاوی واژه های خود و ایگو را تعریف کنم. طبق گفتۀ فروید ایگو بخش سازمان یافته ای از خود است که پیوسته تحت تاثیر تکانه های غریزی است و از طریق سرکوب، آنها را تحت کنترل نگه می دارد؛ بنابراین تمام فعالیت ها را هدایت کرده و رابطه با دنیای خارجی را ایجاد و حفظ می کند. خود، به عنوان پوششی برای کل شخصیت به کار می رود که نه تنها شامل ایگو بلکه شامل زندگی غریزی ای می شود که فروید منشاء آن را اید می نامد.
من در جریان کارم به این فرض رسیدم، که ایگو از بدو تولد وجود دارد و عمل می کند و علاوه بر عملکرد ذکر شده در بالا، وظیفۀ مهم دفاع از خودش در برابر اضطرابی که در جریانِ چالش دنیای درونی با تاثیرات دنیای بیرونی ایجاد می شود را نیز دارد. علاوه بر این، ایگو آغازگرِ شماری از فرایندهای درونی است که ابتدا از درون فکنی و فرافکنی شروع می شوند همچنین فرایند دیگری به نام دونیم سازی را آغاز می کند که به همان اندازه اهمیت دارد و عبارت است از جدا شدن تکانه ها و ابژه ها از هم، که بعدا به آن می پردازم.
ما دِین زیادی به فروید و آبراهام در کشف درون فکنی و فرافکنی داریم، که نشانۀ اصلی آشفتگی شدید روانی و همچنین زندگی طبیعی اند. فروید در مطالعۀ بیماری مانیک-دپرسیو به کشف درون فکنی که اساس سوپرایگو است دست یافت، و من در اینجا سعی دارم از آن چشم پوشی کنم. او رابطه ای حیاتی بین ایگو و سوپرایگو و اید را توصیف کرد. در طی زمان، این مفاهیمِ اساسی دستخوش تحول بیشتری شدند. در جریان کار روانکاوی ام با کودکان متوجه شدم که درون فکنی و برون فکنی، از ابتدای زندگی، به عنوان فعالیت های نخستین و بدویِ ایگو، در جریان اند، که از دیدگاه من از تولد به بعد عمل می کنند. با توجه به این دیدگاه، درون فکنی به این معناست که دنیای بیرونی، یعنی شرایطی که کودک در آن زندگی می کند و ابژه هایی که با آنها در ارتباط است، نه تنها به عنوان قسمت بیرونی تجربه می شوند، بلکه درون او رفته و بخشی از زندگی درونی او می شوند. زندگی درونی حتی در بزرگسالان نیز، بدون در نظر گرفتن این درون فکنی ها، نمی تواند ارزیابی شود. برون فکنی که به طور همزمان در جریان است بر این دلالت دارد که در کودک ظرفیتی وجود دارد و بواسطۀ آن می تواند احساسات متعددش، مخصوصاً عشق و نفرت، را به افراد اطرافش نسبت دهد.
در دیدگاه من، عشق و نفرت نسبت به مادر مبتنی است بر ظرفیت نوزاد در نسبت دادن عواطفش به مادر، لذا، نوزاد مادر را تبدیل به ابژۀ خوب، و همچنین ابژۀ خطرناک می کند. اگرچه درون فکنی و برون فکنی، لزوماً فرایندهای کودکانه نیستند ولی در کودکی ریشه دارند و بخشی از فانتزی های کودک را تشکیل می دهند که در نظر من از ابتدای زندگی فعال بوده و در شکل دادن به نگاه کودک نسبت به محیط پیرامونش تاثیرگذار است. درون فکنی، تصویری ساخته شده و تغییر شکل یافته از دنیای بیرونی است. بنابراین یک دنیای درونی شکل می گیرد که تا حدی انعکاسی از دنیای خارجیِ فرد است. به عبارت دیگر، فرایند دوگانۀ درون فکنی و برون فکنی در تعامل بین عوامل درونی و بیرونی مشارکت دارند. این در همۀ مراحل زندگی اتفاق می افتد. به بیانی دیگر درون¬فکنی و برون¬فکنی در زندگی ادامه داشته و در طی بلوغ تعدیل می شود: اما هرگز اهمیتش در ارتباط فردی با دنیای اطراف از بین نمی رود. حتی در بزرگسالی نیز، قضاوت در مورد واقعیت، از تاثیر دنیای درونی¬ فرد رها نمی شود.
همواره گفته¬ام که فرایندهای درون¬فکنی و برون¬فکنی به عنوان فانتزی¬های ناهوشیار درنظر گرفته¬ می شوند. همان طورکه پیش از این دوستم سوزان ایزاک در مقالۀ اخیر خود (1952) این موضوع را مطرح کرد که” فانتزی (در وهلۀ اول) پیامدی روانی است، بازنمایی کنندۀ روانی غریزه. تکانه¬، میل غریزی یا پاسخی وجود ندارد که به عنوان فانتزی ناهوشیار تجربه نشود. فانتزی، محتوای میل یا احساسات (برای مثال، امیال، ترس¬ها، اضطراب¬ها، کامیابی¬ها، عشق یا غم) را بازنمایی می کند که در آن لحظه در ذهن وجود دارند.”
فانتزی¬های ناهوشیار مانند رویاپردازی های روزانه نیستند (هرچند با آنها مرتبط اند) اما فعالیت های ذهنی سطوح عمیق ناهوشیار و تکانه¬ هایی که توسط کودک تجربه می¬شود، را همراهی می¬کنند. برای مثال، کودک گرسنه می¬تواند گرسنگی¬اش را با وهم لذتِ گرفتن پستان مادر ارضا کند، با تمام لذتی که به طورطبیعی از آن می¬گیرد، مانند مزۀ شیر، احساس گرم پستان، در برگرفته شدن و مورد عشق مادر قرار گرفتن. اما فانتزی ناهوشیار نسبت به سینه ای که این لذت را ایجاد نمی¬کند شکل متفاوتی دارد، فرد احساسی از محرومیت را تجربه می کند. فانتزی¬ها -که شامل ابژه ها و موقعیت های متفاوت و وسیعی می شوند- در طول رشد وجود دارند و همۀ فعالیت ها را همراهی می¬کنند؛ آنها هرگز از نقش ایفا کردن در بخش بزرگی از زندگی روانی فرد باز نمی ایستند. فانتزی های ناهوشیار در هنر، کارعلمی و فعالیتهای روزمرۀ نه چندان مهم زندگی، تاثیر دارند.
من پیش از این هم گفته ام که مادر درونی می¬شود و این موضوعی اساسی در رشد است. همانطور که مشاهده کرده ام روابط موضوعی همواره از بدو تولد آغاز می¬شوند. مادر در جنبه های خوب خود- عشق ورزیدن، یاری کردن، و غذا دادن به کودک- اولین ابژۀ خوبی است که کودک آن را بخشی از دنیای درونی اش می¬کند. توانایی¬ کودک در انجام این کار، تا حدی ذاتی است. اگرچه ابژۀ به اندازۀ کافی خوب بخشی از فرد می¬شود، با این حال تا حدی به اضطراب ایذا و اذیت که بسیار شدید نیست وابسته است- با توجه به خشم. نگرش عشق ورزانه به بخشی از مادر، به کودک کمک می کند تا فرایند درون فکنی به خوبی اتفاق افتد. اگر مادر به عنوان ابژۀ خوب و عنصری مستحکم به دنیای درونی کودک برده شود، به ایگو افزوده می¬شود. فرض من این است که رشد ایگو بیشتر حول و حوش این ابژۀ خوب است و همانند سازی با ویژگی های خوب مادر پایه ¬ا¬ی برای همانندسازی¬ ها¬ی مفید دیگر می ¬شود. همانند سازی با ابژۀ خوب، در تقلید کودک از فعالیت ها و نگرش مادر خود را نشان می دهد؛ این همانند سازی در بازی¬ و رفتار کودک با کوچک تر از خودش دیده می¬شود. همانند سازی قوی با مادر خوب، راه را برای همانند سازی با پدر خوب و بعدها با اشخاص خوب دیگر هموار می¬کند. در نتیجه، دنیای درونی¬ او شامل ابژه ها و احساسات خوب می¬شود و این ابژه های خوب پاسخی به عشق کودک احساس می¬شود. همۀ اینها با یک ویژگی ثابت سروکار دارد و همدلی و داشتن احساس های خوب با افراد دیگر را ممکن می کند. واضح است که رابطۀ خوب والدین با یکدیگر و با کودک، و محیط شادِ خانه، نقشی اساسی در موفقیت این فرایند بازی می¬کند.
اگرچه احساس های کودک به هر دو والد خوب است اما کارکرد خشم و نفرت نیز همچنان باقی می ماند. به بیان دیگر، رقابت با پدر نتیجۀ تمایلات کودکِ پسر به مادر و فانتزی¬های او در این باره است. چنین رقابتی در عقدۀ ادیپ مطرح می شود و این را به طور واضح در کودکان سه، چهار و پنج ساله می¬توان دید. با این حال، این عقده خیلی پیشتر وجود داشته است و در ظن نخست کودک به پدر ریشه دارد که عشق و توجه مادر را از او دور کرده است. تفاوت های زیادی در عقدۀ ادیپ دختر و پسر وجود دارند. من در این تقسیم بندی مطرح می کنم که پسر در فرایند رشد اندام جنسی اش نهایتاً به موضوع اصلی برمی گردد، بنابراین، مادر جسنجوی ابژۀ زنانه با پیامد حسادت به پدر و به طور کلی مردهاست، دختر تا حدی مجبور به روی گرداندن از مادر می شود و ابژۀ میلش را در پدر و بعدها در دیگر مردان پیدا می¬کند. البته من این موضوع را به شکل خیلی ساده¬ا¬ی بیان کردم، چراکه پسر نیز به سمت پدر جذب می شود و با او همانند سازی می کند؛ لذا ویژگی همجنس گرایی وارد رشد طبیعی می¬شود. این برای دخترها هم کاربرد یکسانی دارد، چرا که دختر در ارتباط با مادر و به طور کلی با زنهاست، و از اهمیت این ارتباط کاسته نمی شود. پس عقدۀ ادیپ فقط مربوط به احساس تنفر و رقابت نسبت به یک والد و عشق به والد دیگر نیست، اما احساسی از عشق و گناه وارد رابطه با والد رقیب می¬شود. بنابراین چندین حس متعارض مرکز عقدۀ ادیپ قرار می-گیرد.
دوباره به موضوع فرافکنی باز می¬گردیم. با فرافکنی، فرد خود یا بخشی از تکانه ها و احساس های خود را به دیگری می دهد و یک همانند سازی با آن شخص ایجاد می شود، این همانند سازی، با همانند سازی برخاسته از درونی سازی متفاوت است. چنانچه ابژه ای درون خود برده شود( درون-فکنی)، تاکید بر به دست آوردن برخی ویژگی های این ابژه و تحت تاثیر آن قرار گرفتن است. به عبارت دیگر، در قراردادن بخشی از فرد در دیگری( فرافکنی)، همانند سازی براساس نسبت دادن برخی از ویژگی های فرد به دیگری است. فرافکنی نتایج زیادی دارد. ما تمایل داریم عواطف و افکارمان را به دیگری نسبت دهیم؛ واضح است که این به سازگار یا آزارگر بودن ما بستگی دارد و فرافکنی ریشه در طبیعت خصمانه یا دوستانۀ فرد دارد. درنتیجه با نسبت دادن بخشی از احساس مان به دیگری، این احساس ها، نیازها و لذت را درک می¬کنیم؛ به عبارت دیگر، ما خودمان را جای فرد دیگری قرار می¬دهیم. برخی افراد در این مسیر تا جایی پیش می روند که کاملا خود را در دیگری گم می¬کنند و در قضاوت عینی ناتوان می¬شوند. به طور همزمان درون¬فکنی بیش از حد، توانایی ایگو را به خطر می¬ا¬ندازد چرا که به طور کامل تحت سلطۀ ابژه های درونی شده قرار می¬گیرد. اگر فرافکنی خصمانه باشد، همدردی واقعی و درک دیگری تحلیل برنده می¬شود. بنابراین ویژگی فرافکنی اهمیت زیادی در ارتباطات ما با افراد دارد. اگر تعامل بین درون¬ فکنی و فرافکنی تحت تاثیر خصومت یا وابستگی بیش از حد قرار نگرفته و به خوبی سازگارشده باشد، دنیای درونی غنی می شود و ارتباطات بادنیای خارجی بهتر.
پیشتر اشاره کرده ا¬م که ایگوی کودک تمایل به دونیم سازی تکانه¬ها و ابژه ها دارد و من این را به عنوان فعالیت های ابتدایی ایگو تلقی می کنم. تمایل به دونیم سازی نتیجۀ این است که ایگوی اولیه غیرمنسجم است. اما- در اینجا لازم است دوباره اشاره ای به مفاهیم خودم داشته باشم- نیاز به جدا کردن موضوع عشق از موضوع خطرناک به خاطر اضطراب ایذا و اذیت تقویت می شود، و لذا منجر به جداشدن عشق از نفرت می¬شود. خود مراقبتیِ کودک به اعتمادش به مادرِ خوب بستگی دارد. او با جدا کردن وجه خوب و بد و چسبیدن به وجه خوب، باور دارد که از ابژۀ خوب و توانایی اش به عشق ورزیدن محافظت می¬کند؛ و این شرایط برای زنده ماندن ضروری است. بدون تجربۀ مقدار کمی از این احساس، فرد در معرض دنیایی کاملا خصمانه¬ قرار می¬گیرد که می¬ترسد نابودش کند. این دنیای خصمانه در درونش ساخته می¬شود. همان طور که می¬دانیم، نوزادهایی هستند که فاقد سرزندگی اند و کسانی که نمی¬توانند زنده بمانند، احتمالا به این دلیل که قادر نیستند رابطه ای امن با مادری خوب را رشد دهند. در مقابل کودکان دیگری هستند که با مشکلات زیادی سر و کار دارند اما به خاطر کمک و غذایی که توسط مادر به آنها داده می شود احساس سرزندگی کافی را دارند. کودکی را می شناسم که تولد طولانی و سختی را پشت سر گذاشته است و در این فرایند آسیب دیده اما زمانی که به سینه نزدیک می شود آن را با اشتیاق می گیرد. این اتفاق به طور مشابهی دربارۀ کودکانی گزارش شده که جراحی های سختی بعد از تولد داشته اند. سایر کودکان در چنین موقعیتی در گرفتن غذا و عشق با مشکل روبه رو می شوند، این اتفاق نشان می دهد که آنها نتوانستند اعتماد و عشق به مادر را شکل دهند.
با ادامۀ رشد فرایند دونیم سازی در شکل و محتوا تغییر می¬کند، اما در برخی جهات هرگز به طورکامل رها نمی شود. از نظر من تکانه های همه توانِ ویرانگر، اضطراب ایذا و اذیت و دونیم سازی در سه یا چهار ماه اول زندگی غالب است. همان طور که قبلا هم توصیف کرده ام، موضع پارانوئید-اسکیزوئید، ترکیبی است از مکانیسم ها و اضطراب ها که در موارد زیادی پایۀ بیماری های پارانویا و اسکیزوفرنی است. همراهی احساس های ویرانگر در سطوح اولیه اهمیت بسیاری دارد، و در وهلۀ نخست باید حرص (greed) و حسد (envy) را به عنوان عاملی مخرب، ابتدا در ارتباط با مادر و سپس با اعضای خانواده در طول زندگی، جدا کنم.
باید گفت میزان حرص از یک کودک به کودک دیگر فرق می کند. کودکانی هستند که هرگز راضی نمی شوند چرا که حرص از هر چیزی که دریافت می¬کنند فراتر می رود. حرص با نیاز به خالی کردن پستان مادر همراه است و نوزاد همۀ منابع لذت را بدون در نظر گرفتن دیگری استفاده می کند. کودکان حریص شاید از هر چیزی که در لحظه به دست می آورند لذت ببرند، اما به محض ارضا شدن احساس نارضایتی کرده و برای لذت بردن دوباره همۀ مادر یا هر کسی که در خانواده بتواند به او توجه، غذا، یا هرگونه لذت دیگری بدهد را استثمار می کنند. جای شک نیست که حرص با اضطراب افزایش می یابد- اضطراب محروم شدن، به غارت رفتن، و اینکه فرد به اندازه کافی خوب نیست که دوست داشته شود؛ کودکی که برای عشق و توجه خیلی حریص است، در مورد توانایی اش برای عشق ورزیدن نیز احساس ناامنی می کند؛ و تمام این اضطراب ها مجددا حرص را تقویت می کنند. این موقعیت ها در اساس خود، در تجربه حرصِ کودکان بزرگتر و بزرگسال بدون تغییر باقی می ماند.
توضیح حسادت یا اِنوی کار آسانی نیست، این که چگونه مادری که کودک را تغذیه و مراقبت می کند می تواند ابژۀ حسادت نیز باشد. اما هر زمان که کودک گرسنه شود یا احساس کند مورد بی توجهی است، ناکامی او منجر به فانتزی ای می شود که شیر و عشق عمدا به او داده نمی شود، یا به خاطر منفعت مادر توسط او دور نگه داشته شده است. چنین تردیدهایی پایۀ حسادت به شمار می آیند. حسادت یا اِنوی حسی ذاتی است نه به این دلیل که کودک مایل به کسب تملک چیزی است، بلکه به این دلیل که می خواهد موضوعِ میل و لذت دیگران را نابود کند. اگر حسادت یا اِنوی خیلی قوی باشد، کیفیت تخریب آن منجر به رابطه ای آسیب دیده با مادر و همچنین بعدها با سایرین می شود؛ همچنین به این معناست که هیچ چیز نمی تواند به طور کامل لذت بخش باشد چراکه موضوعِ مورد میل همواره توسط حسادت تخریب می شود. علاوه بر این، اگر حسادت قوی باشد، خوبی [و عشق] نمی تواند جذب شود، نمی تواند بخشی از زندگی درونی فرد و درنتیجه منجر به قدردانی شود. در مقابل، ظرفیت لذت بردن کامل از آن چیزی که دریافت می شود و تجربۀ قدردانی از فردی که آن را داده است، هم تحت تاثیر ویژگی های کودک و هم ارتباطات او با افراد دیگر است. شکرگزاری قبل از غذا بی دلیل نیست، مسیحیان این کلمات را بکار می برند ” به راستی برای آنچه که داریم خدا را شاکریم”، این کلمات مبین این است که فرد جدا از ناراحتی و حسادت کیفیتی را تجربه می کند- و از آن قدردانی می کند- که او را شاد کرده. شنیدم دختر کوچکی می¬گفت، بیشتر از همه عاشق مادرش است به این دلیل که اگر مادرش به او غذا نداده بود و متولدش نکرده بود، چه کار می توانست بکند؟ این حس شدید قدردانی با ظرفیت او برای لذت بردن رابطه دارد که ریشه در کاراکتر کودک و [کیفیت] ارتباط با دیگران دارد که با بخشندگی و رسیدگی به دیگری در رابطه است.
در سراسر زندگی ظرفیت لذت بردن و قدردانی منجر به ایجاد علائق گوناگون و لذت می شود.
در رشد طبیعی، با رشد ایگو فرایند دونیم سازی کاهش یافته و ظرفیت فهم واقعیت دنیای خارجی افزایش می یابد، و تا حدودی تکانه های متعارض کودک را به هم نزدیک می کند و منجر به ترکیب بیشتر جنبه های خوب و بد ابژه می شود. به این معنا که افراد علی رغم نقایص خود می توانند دوست داشته شوند و دنیا فقط سیاه و سفید به نظر نمی آید.
سوپر ایگو- بخشی از ایگو است که سرزنش می کند و تکانه های خطرناک را تحت کنترل قرار می دهد، و فروید شروع آن را تقریبا در پنج سالگی قرارداده است -اما در دیدگاه من، پیشتر از اینها اتفاق می افتد. فرضیۀ من این است که کودک در پنج یا شش ماه اول زندگی می ترسد که تکانه های ویرانگر و حرصش به ابژه های دوست داشتنی اش آسیب بزند یا زده باشد. چرا که هنوز نمی تواند بین امیال و تکانه هایش و تاثیرات واقعی آنها تمایزی قائل شود. فرد احساسی از گناه را تجربه می کند و میل به حفظ ابژه ها دارد و جبران به خاطر آسیبی که به آنها زده. اضطرابی که اکنون تجربه می شود اساسا یک ماهیت افسرده وار دارد؛ و هیجانات همراه آن همچون دفاع هایی در برابر احساس گناه شکل داده شده اند که من آن را به عنوان بخشی از رشد طبیعی می دانم و آن را “موضع افسرده وار” نامیده ام. احساس های گناه که عمدتا در همۀ ما برانگیخته می شوند ریشه های خیلی عمیقی در کودکی دارند و تمایل به جبران نقش مهمی در تصعید و روابط ابژۀ ما ایفا می کند.
زمانی که کودکان کم سن را از این زاویه مشاهده می کنیم، می ببینیم که هر از گاهی بدون هیچ دلیل خاص خارجی، افسرده به نظر می آیند. آنها در این مرحله تلاش می کنند تا افراد دور و بر خود را به هر طریقی که برایشان ممکن باشد- بواسطۀ لبخند، ژست های بامزه، حتی تلاش برای غذا دادن به مادر با گذاشتن قاشق غذا به دهانش- خوشحال کنند. این دوره به طور همزمان دوره ای است که بازداری های غذایی و کابوس ها اغلب در آن رخ می دهد و تمامی این علائم به زمان از شیر گرفتن کودک بر می گردد. در کودکان بزرگتر نیاز به پرداختن به احساس های گناه، خود را واضح تر نشان می دهد؛ فعالیت های سازندۀ متنوعی برای این هدف و در ارتباط با والدین یا خواهر و برادرها به کار گرفته می شوند که نیاز شدیدی برای خوشحال کردن و مفید بودن آنها وجود دارد، همۀ اینها نه تنها عشق بلکه نیاز به جبران را بیان می کنند.
فروید فرایند مداقهworking through) ) را به عنوان بخشی ضروری پروسۀ روانکاوی مفهوم سازی کرد. این اصطلاح در یک کلمه به این معناست که مراجع قادر می شود تجربیات، اضطراب ها و موقعیت های گذشته را دوباره ودوباره هم در ارتباط با روانکاو و هم در ارتباط با افراد و موقعیت های متفاوت در زندگی حال و گذشته اش تجربه کند. اگرچه مداقه تا حدودی در رشد طبیعی فرد رخ می دهد. این مداقه به افزایش سازگاری با واقعیت خارجی می انجامد و همراه با آن، کودک کمتر به تصویری فانتزی از دنیای اطرافش نیاز پیدا می کند. تجربۀ دوبارۀ رفتن مادر و برگشتن او، ترس از غیبت مادر را کمتر می¬کند و درنتیجه بدگمانی کودک از ترک شدن کمرنگ می شود. به این طریق کودک به تدریج روی ترس های اولیه اش کار کرده و با تکانه ها و عواطف متعارضش کنار می آید. در این مرحله اضطراب افسرده وار غالب می شود و اضطراب ایذا و اذیت کمتر می شود. تصور می کنم نشانه های به ظاهر عجیب، ترس های غیرقابل توضیح و رفتارهای خاصی که می توان در کودکان کم سن مشاهده کرد نشانه ای از فرایند مداقه در موضع افسرده وار است. اگر احساس های گناهی که در کودک برانگیخته می شوند خیلی زیاد نباشند میل به جبران و فرایندهای دیگری که بخشی از رشد هستند موجب آسودگی خاطر می شوند. با این حال، اضطراب های افسرده وار و ایذا و اذیت هرگز به طور کامل تمام نمی شوند؛ ممکن است موقتا تحت فشارهای خارجی یا درونی بازگردند، گرچه یک فرد نسبتا عادی می تواند از عهدۀ این تکرار براید و سازگاری خود را مجددا به دست آورد. اگر این فشار بسیار زیاد باشد، ممکن است مانع از رشد یک شخصیت خوبِ سازگار و قوی شود.
با این که– نگران ساده انگاری بیش از حد این روش ام- به اضطراب های افسرده وار و پارانوئید و پیامدهای آن پرداخته ام، بایستی تاثیر فرایندهایی که در ارتباطات اجتماعی توصیف کرده ام را مورد ارزیابی قرار دهم. دربارۀ درونی سازی دنیای خارجی صحبت کرده¬ام و اشاره کردم که این فرایند در کل زندگی ادامه می یابد. زمانی که بتوانیم کسی را تحسین کنیم و به او عشق ورزیم- یا از شخصی متنفر یا منزجر شویم- می توانیم چیزی از او را درون خود بریم، عمیق ترین نگرش ما با چنین تجاربی شکل می گیرد. به عبارتی این امر ما را غنی می کند و اساس خاطرات ارزشمند می شود؛ گاهی نیز احساس می کنیم که دنیای خارجی برای ما خراب شده و درنتیجه دنیای درونی تحلیل رفته است.
در اینجا می توانم به اهمیت وقایع مطلوب و نامطلوبی اشاره کنم که کودک از ابتدا تجربه می کند ابتدا تحت تاثیر والدین، و سپس دیگران. تجربیات خارجی در کل زندگی از اهمیت بسیار زیادی برخوردار است. با این حال، حتی در نوزادان، وابسته به روشی است که تاثیرات خارجی توسط کودک تعبیر و جذب می شود، این به نوبۀ خود تا حد زیادی به این بستگی دارد که تکانه های ویرانگر و اضطراب های افسرده وار و ایذا و اذیت چطور عمل می کنند. به طور مشابه، تجربیات بزرگسالی ما تحت تاثیر نگرش های پایه ای ما قرار می گیرند، که به ما کمک می کنند با بداقبالی ها بهتر کنار بیاییم، یا اگر بیش از حد تحت تاثیر تردید و ترحم به خود هستیم، حتی نا امیدی های ناچیز نیز به فاجعه تبدیل می شوند.
یافته های فروید دربارۀ کودکی، درک مشکلات تربیت را افزایش داده است اما این یافته ها اغلب سوء تعبیر شده اند. گرچه تربیت بیش از حد تنبیهی، تمایل کودک به واپس روی را تقویت می کند، باید به خاطر داشته باشیم که سهل گیری بیش از حد به اندازۀ محدودیت بیش از حد برای کودک آسیب زاست. اصطلاح “ابراز وجود کامل” (full self_expression) می تواند هم برای والدین و هم برای کودک مضرات زیادی داشته باشد. درحالی که در گذشته کودک اغلب قربانی نگرش تنبیهی والدین بوده است، ممکن است اکنون والدین قربانی فرزندشان باشند. یک طنز قدیمی وجود دارد که می گوید: مردی بود که در کودکی هرگز سینۀ مرغ را مزه نکرد؛ چرا که وقتی کودک بود والدینش آن را می خوردند و وقتی بزرگ شد، فرزندانش آن را می خوردند. لازم به ذکر است که وقتی با فرزندانمان سر و کار داریم تعادلی را بین انضباط بیش از حد زیاد و بیش از حد کم، برقرار کنیم. چشم پوشی از برخی از خطاهای کوچک تر یک نگرش سالم است. اما اگر این امر به صورت عدم توجه مداوم باشد، ضرورتا عدم تایید کودک و درخواست از او را نشان می دهد.
موضوع دیگری که باید در مورد سهل گیری والدین در نظر گرفته شود این است که؛ با وجودی که ممکن است کودک از نگرش سهل گیرانه والدین بهره برده و احساس رضایت کند، اما همواره با حسی از گناه دربارۀ بهره¬کشی از آنها دست و پنجه نرم می کند و نیاز به میزانی از محرومیت و محدودیت دارد تا به احساس امنیت دست یابد. این اتفاق او را قادر می سازد تا حس احترام نسبت به والدینش داشته باشد، که برای ارتباط خوب با آنها و همچنین افزایش احترام به دیگران ضروری است. علاوه براین باید توجه داشته باشیم، والدینی که باعث ابراز وجود بی حد و حصر کودک می شوند- اگرچه بسیاری از آنها تلاش می کنند آن را بپذیرند- ناگزیر احساس خشمی می کنند که روی نگرش شان نسبت به کودک تاثیر دارد.
من در مقالات قبلی ام کودک کم سن و سالی را توصیف کرده ام که در برابر هر ناکامی واکنش نشان می داد- قابل ذکر است که در هیچ نوع تربیتی، امکان اجتناب از همه ناکامی ها وجود ندارد- این کودک دربرابر هرگونه کمبود و ضعف¬ در محیط اطرافش آمادۀ خشم شدیدی می شد و خوبی های دریافت شده از محیطش را ناچیز می انگاشت. اساسا او نارضایتی هایش را خیلی شدید بر افرادی که پیرامونش بودند فرافکنی می کرد.
نگرش های مشابهی در بزرگسالان نیز شناخته شده است. اگر در مواجهه با افرادی قرار گیریم که قادر به تحمل ناکامی بدون خشمی شدیدند و می¬توانند بعد از ناکامی به سرعت دوباره سازگاریشان را پیدا کنند، و آنهایی که مایل اند دنیای خارجی را مقصر بدانند، می¬توانیم اثر مخرب فرافکنی خصمانه را شاهد باشیم. فرافکنی نارضایتی، احساس خصمانه ای در دیگران بر می انگیزد. تعداد کمی از ما تحمل این اتهام را داریم که در گروه گناهکار قرار بگیریم، حتی اگر این اتهام با کلمات بیان نشود. درواقع این امر سبب می¬شود از چنین افرادی بیزار باشیم، و ظاهرا دشمن آنها به نظر -برسیم؛ در نتیجه ما را با احساس های ایذا و اذیت فزون یافته¬ و سوءظن ارزیابی می¬کنند و رابطه ها بیشتر و بیشتر آسیب زا می¬شوند.
یک روش حل و فصل سوء ظن شدید، تلاش برای فرونشاندن دشمنان واقعی یا فرضی است. این روش به ندرت موفقیت آمیز است. البته برخی افراد می¬توانند با چاپلوسی و دلجویی بر آن غلبه کنند، به ویژه اگر احساس های ایذا و اذیت خودشان نیاز به فرونشاندن داشته باشد. اما چنین رابطه¬ای به آسانی خراب و به خصومتی متقابل تبدیل می شود. متذکر می¬شوم چنین نوساناتی ممکن است در نگرش دولتمردان برجسته در امور بین المللی مشکلاتی ایجاد کنند.
جایی که اضطراب ایذا و اذیت قدرت کمتری دارد و فرافکنی در جهت نسبت دادن احساس های خوب به دیگران است، پایه ای برای همدردی ایجاد می شود. در این شرایط، پاسخ دریافتی از دنیای خارجی بسیار متفاوت است. همه ما افرادی را می شناسیم که دوست داشتنی هستند و قابلیت این را دارند که دوست داشته شوند؛ این به خاطر حسی است که ما از آنها می گیریم، احساسی که مبتنی بر اعتماد آنها به ما است، که این خود حس دوستانه ای را در بخشی از ما برمی انگیزاند. البته در اینجا از افرادی صحبت نمی¬کنم که با دروغ تلاش به محبوب نشان دادن خودشان دارند. درمقابل، معتقدم افرادی که صادق هستند و جرات بیان اعتقادات خود را دارند در بلند مدت محترم و حتی دوست داشتنی می¬شوند.
تاثیر نگرش های اولیه در سراسر زندگی، نشات گرفته از ارتباط ما است با افراد مهم اولیه و مشکلاتی که در دروران کودکی یا ابتدای کودکی حل نشده باقی مانده اند، که به شکل تغییر یافته ای دوباره احیا می¬شوند. برای مثال، نگاه ما به فردی برتر یا فرودست، رابطه با یکی از خواهر-برادر های کوچکتر یا یکی از والدین را تکرار می¬کند. اگر فردی یاری رسان، دوست داشتنی و بزرگتر را ملاقات کنیم، به طور ناهوشیار رابطه با والدین یا پدربزرگ-مادربزرگ مورد عشق را تداعی می کند؛ درحالی که افراد بزرگتر، متکبر و غیرقابل تحمل، نگرش های حاکی از سرکشی کودک در مقابل والدین خود را دوباره زنده می کنند. ضروری نیست که چنین افرادی از نظر فیزیکی، روانی، یا حتی سن واقعی شبیه اشخاص اصلی باشند؛ بلکه وجود چیزی مشترک در نگرش به آن ها کافی است. وقتی فردی کاملا تحت نفوذ شرایط و رابطه های اولیه اش باشد، قضاوتش نسبت به مردم و اتفاقات مختل می شود. به طور معمول احیای دوبارۀ موقعیت های اولیه از طریق قضاوت عینی محدود و اصلاح می¬شود. گفته می¬شود، همۀ ما تحت تاثیر عوامل غیرمنطقی قرار می گیریم، اما در زندگی طبیعی زیر سلطۀ آنها نیستیم.
ظرفیت عشق ورزیدن و تعلق خاطر، اول از همه نسبت به مادر ایجاد می شود سپس به طرق مختلف تعلق خاطر به افراد مختلف رشد می کند و سبب می شود که احساس خوب بودن و ارزشمند بودن را در فرد ایجاد می کند. به این معنا، احساس لذتی که کودک در گذشته تجربه می کرده به خاطر احساس دوست داشتن و دوست داشته شدن بوده و این بعدها نه تنها به ارتباط او با دیگرانی که خیلی مهم اند منتقل می شود، بلکه به کار و همۀ چیزهایی که احساس می کند ارزش مبارزه کردن دارند نیز منتقل می¬شود. بالا بودنِ ظرفیت فرد برای لذت بردن از کارش، منابع گوناگونی را برای رضایت خاطر فراهم می¬کند.
در این تلاش برای رسیدن به هدف های پیش رو، همانند تلاش برای ارتباط با دیگر افراد، میل ابتدایی برای جبران، به ظرفیت عشق ورزیدن اضافه می شود. قبلا هم اشاره کردم که در والایش-هایی که ناشی از علائق آغازین کودکی می¬شوند، انگیزه بیشتر فعالیتهای سازنده این است که کودک به طور ناهوشیار احساس می¬کند به این طریق افراد دوست داشتنی ای که زمانی به آنها آسیب رسانده را بازگردانده و آسیبش را ترمیم می کند. این انگیزه¬ها هرگز قدرت¬شان را از دست نمی دهند، اگرچه اغلب اوقات در زندگی معمولی مشخص نیستند. حقیقت تغییرناپذیر این است که هیچ یک از ما به طور کامل از احساس گناهی که جنبه های ارزشمند زیادی هم دارد رها نمی¬شویم زیرا که ما را به سمت یک میل تمام نشدنی برای جبران و خلق راه های پیش رو سوق می دهد.
هر شکلی از خدمات اجتماعی با این انگیزه، مفید است. در اکثر موارد، احساس های گناه، فرد را به سمت قربانی کردن کامل خودش برای یک هدف یا همنوعان اش پیش می¬برد و ممکن است منجر به فانتزی شود. اگرچه می¬دانیم، برخی افراد برای نجات دیگران زندگی خود را به خطر می اندازند، و این لزوما با آنچه ما می گوییم همراستا نیست. در چنین مواردی ممکن است احساس گناه در آن حد زیاد نباشد که ظرفیت عشق، بخشندگی و همانند سازی با همنوع را در معرض خطر قرار دهد.
من بر اهمیت همانند سازی با والدین سپس افراد دیگر در رشد کودک تاکید کرده ام و اکنون مایلم بر جنبه هایی از همانندسازی موفق تاکید کنم که در بزرگسالی به دست می¬آید. زمانی که حسادت و رقابت خیلی زیاد نباشد امکان لذت بردن از لذت دیگران ایجاد می شود. در کودکی دشمنی و رقابتِ عقدۀ ادیپ، از طریق ظرفیت لذت بردن از شادی والدین، بی اثر می¬شود. در زندگی بزرگسالی، والدین می توانند در لذت دوران کودکی با کودکشان شریک شوند بدون اینکه مداخله ای در فرایند کودکی کردن فرزندشان نمایند، این لذت بردن به علت توانایی آنها در همانند سازی با فرزندشان است. آنها این توانایی را به دست می آورند که رشد کودکان شان را بدون احساس حسادت ببینند.
زمانی که افراد بزرگتر می شوند و لذت های جوانی کاهش می یابد و کمتر قابل دسترس می شود، این نگرش اهمیت بیشتری پیدا می کند. اگر قدردانی و شکرگزاری برای تجارب رضایت بخش گذشته از بین نرفته باشد، افراد بزرگتر می توانند از هر چیزی که هنوز در دسترس شان است لذت ببرند. علاوه بر این، چنین نگرشی، منجر به آرامش می شود وبزرگسالان می توانند با افراد جوان همانندسازی کنند. برای مثال، کسی که در تلاش برای تحقق استعداد جوانان است و به رشد آنها کمک می کند- این فرد می تواند معلم یا منتقد باشد، یا مشوق هنر و فرهنگ- او این کار را می تواند انجام دهد چرا که توانایی همانندسازی با دیگران را دارد؛ به این معنی که دوباره زندگی خود را تکرار می کند حتی گاهی اهداف تحقق نیافته خود را در زندگی به صورت همدلانه بدست می آورد.
در هر مرحله ای توانایی همانند سازی امکان شادی حاصل از تحسین ویژگی دیگران یا موفقیت آنها را ممکن می سازد. اگر نتوانیم به خود اجازۀ قدردانی از دستاوردها و کیفیات افراد دیگر را دهیم- به این معنی که قادربه تحمل این فکر نباشیم که هرگز نمی¬توانیم با آن افراد رقابت کنیم- درواقع خود را از منابع بزرگ خوشبختی و توانگری محروم کرده ایم. اگر ما فرصتی برای درک عمظتی که وجود دارد و در آینده نیز وجود آن ادامه خواهد داشت، نداتشته باشیم دنیا به چشم مان جای نامساعدی می آید. چنین تحسینی چیزی را در ما نیز برمی انگیزد و به طور غیر مسقیم باور ما نسبت به خودمان را افزایش می دهد. و این یکی از چندین روشی است که در آن همانند سازی های زمان کودکی بخش مهمی از شخصیت ما شده است.
توانایی تحسین دستاورد افراد دیگر یکی از عوامل موفقی است که کار تیمی را ممکن می سازد. اگر حسادت خیلی زیاد نباشد می توانیم لذت و غرور را در کار با افرادی تجربه کنیم که گاهی ظرفیت هایی بیش از ما دارند، به این دلیل است که می توانیم با اعضای برجسته تیم همانند سازی می کنیم.
مسئله همانندسازی خیلی پیچیده است. زمانی که فروید سوپر ایگو را کشف کرد، آن را بخشی از ساختار روانی کودک در نظر گرفت که از تاثیر والدین روی کودک نشات می گیرد- تاثیری که بخشی از نگرش های اساسی کودک می شود. کار با کودکان کم سن و سال به من نشان داد که حتی از نوزادی به بعد و خیلی زود، مادر و افراد دیگر در محیط کودک، به درون او برده می شوند و این پایه ای برای همانندسازی است چه مطلوب و چه نامطلوب. در بالا نمونه هایی از همانندسازی را بیان کرده¬ام که هم برای کودک و هم برای بزرگسال مفید است. اما محیط اولیه در شکل گیری جنبه های نامطلوب نگرش بزرگسالان نسبت به کودک نیز تاثیری حیاتی دارد که برای رشد او بسیار مضر است چرا که طغیان و نفرت یا تسلیم شدن شدید را در او برمی انگیزاند. او همزمان، این خشم و دشمنی بزرگسال را درونی¬سازی می کند. خارج از چنین تجاربی، همانندسازی با والد شدیدا تنبیه گر یا فاقد درک و عشق درونی، بر شکل گیری شخصیت کودک تاثیر می¬گذارد و ممکن است باعث شود او چنین تجربیاتی را در زندگی آتی اش تکرار کند. بنابراین، پدر گاهی اوقات روش های اشتباه مشابهی که پدرش برای او استفاده می کرده را برای کودکانش به کار می¬برد. به عبارت دیگر، طغیان در برابر تجربیات اشتباه کودکی می تواند منجر به عکس العمل هایی مخالف والدین شود که از روشی که والدین آن را رفتار را کرده اند، متفاوت است، و این امر منجر به افراطی دیگر خواهد شد. برای مثال، سهل گیری بیش از اندازه به کودک، که پیشتر به آن اشاره کردم. یادگیری از تجربیاتمان در دوران کودکی و درنتیجه درک و تحمل بیشتر در برابر کودکان خود و همچنین در برابر افراد خارج از خانواده، نشانه ای از بلوغ و رشد موفق است. اما تحمل به معنی چشم پوشی از اشتباهات دیگران نیست. بلکه به معنی تشخیص اشتباه است و با این حال از دست ندادن توانایی همکاری یا حتی تجربۀ عشق نسبت به آن افراد.
من در توصیف رشد کودک، به اهمیت حرص تاکید کرده ام. اجازه دهید به نقش حرص در شکل گیری شخصیت و چگونگی تاثیر آن بر نگرش های بزرگسالی توجه نماییم. می توان نقش حرص به عنوان عنصری مخرب را در زندگی اجتماعی دید. فرد حریص، بیشتر و بیشتر می خواهد حتی به قیمت قربانی کردنِ دیگری. او واقعا قادر به توجه و بخشندگی در برابر دیگران نیست. در اینجا فقط صحبت از دارایی های مادی نیست بلکه این موضوع شامل مقام و اعتبار نیز می شود.
افراد بسیار حریص مستعد بلندپروازی کردن‌اند. هر جا که رفتار انسانی را مشاهده می کنیم نقش بلندپروازی هم از نظر جنبه های مفید و هم از نظر جنبه های آسیب زا، خود را نشان می دهد. تردیدی نیست که بلندپروازی انگیزه ای است برای موفقیت، اما اگر تحت فشار رانه ی اصلی باشد، همکاری با دیگران به خطر می افتد. فردی با بلندپروازی زیاد علی رغم همۀ موفقیت هایش همواره ناراضی باقی می ماند، همان طور که کودک حریص هرگز راضی نمی شود. به خوبی می دانیم که ویژگی عمومی افرادی که تشنۀ موفقیت بیشتر و بیشتر اند، نمی توانند با آنچه که بدست آورند کنار بیایند و گویی با موفقیت هایشان رابطه ای ندارند. یک ویژگی در این نگرش- که حسادت نقش مهمی در آن بازی می کند- این است که فرد در اجازه دادن به دیگران برای اینکه مهم باشند ناتوان است. مادامی که برتری فرد بلندپرواز به چالش کشیده نشود ممکن است به دیگران اجازه بدهد تا نقشی فرعی را بازی کنند. همچنین، دریافتیم که چنین افرادی قدرت و تمایل به تشویق و تحریک افراد جوان تر ندارند چراکه ممکن است برخی از آنها جانشین خودشان بشوند. ممکن است یکی از دلایل آن ها برای عدم رضایت شان از موفقیت های ظاهرا بزرگ، نتیجه ی عدم علاقه آن ها به زمینه¬ای باشد که در آن کار می کنند. این توصیف به ارتباط بین حرص و حسادت اشاره می کند. رقیبت نه تنها به عنوان فردی است دیده می شود که موقعیت خوب را غارت کرده و تو را از آن محروم می کند، بلکه به عنوان مالک خصلت های ارزشمندی دیده می شود که حسادت و میل را در جهت تخریب آنها بر می انگیزاند.
جایی که حرص و حسادت شدید نباشد، حتی فرد بلندپرواز هم رضایت را در کمک به دیگران برای انجام همکاری بین خودشان پیدا می کند. در اینجا نگرشی داریم که تحت رهبری موفقیت آمیز قراردارد. باز هم، تا حدودی این در مهدکودک قابل مشاهده است. کودک بزرگتر ممکن است به موفقیت برادر یا خواهر کوچکتر افتخار کرده و هر آنچه که می تواند به آنها کمک کند، انجام دهد. برخی کودکان تاثیری منسجم روی کل زندگی خانوادگی دارند و عمدتا با دوستانه و مفید بودن، فضای خانواده را بهتر می کنند. مادران ناشکیبا و متعصبی را دیده¬ام که به واسطۀ تاثیر چنین کودکانی بهتر شده اند. همین موضوع در دوران مدرسه نیز کاربرد دارد، جایی که گاهی تنها یک یا دو کودک با رهبری اخلاقی تاثیر مثبتی بر نگرش دیگران دارند که اساس رابطۀ دوستانه و اشتراکی با دیگر کودکان است بدون تلاشی که منجر به احساس حقارت در دیگران شود.
برگردیم به رهبری: اگر رهبر- همچنین ممکن است برای هر عضو گروه صدق کند- مظنون شود که او ابژۀ نفرت است تمامی نگرش های ضداجتماعی اش از طریق این احساس افزایش می یابد. ما دریافتیم افرادی هستند که تحمل انتفاد ندارند چرا که اضطراب ایذا و اذیت را تجربه می کنند که نه تنها او را طعمۀ رنج می کند بلکه در روابط با دیگران هم مشکلاتی ایجاد می کند، این فرد در هر مسیری از زندگی، عدم ظرفیت در اصلاح اشتباهات و یادگیری از دیگران را نشان می دهد.
اگر دنیای بزرگسالی را از این نظر که ریشه در کودکی دارد بررسی کنیم، بینشی نسبت به ذهن مان، عادت ها، و نگاه هایمان به دست می آوریم که از فانتزیها و هیجانات ابتدایی کودکی تا ترس های شدیدتر و جلوه های پیچیده بزرگسالی ساخته شده است. نتیجۀ دیگری که استنباط می¬شود این است که هیچ چیز در ناهوشیار نیست که به طور کامل تاثیرش را بر شخصیت از دست بدهد.
جنبۀ دیگر رشد کودک که بحث شد شخصیت فرد را تشکیل می دهد. من چندین نمونه مطرح کردم دربارۀ این که چطور تکانه های تخریب گر، حسادت و حرص و پیامد ناشی از اضطراب های ایذا و اذیت در سازگاری عاطفی کودک و ارتباطات اجتماعی فرد اختلال ایجاد می کند. همچنین به جنبۀ مفید رشد متضاد اشاره کرده ام و نشان داده¬ام که چطور ایجاد می¬شود. سعی کردم اهمیت تعامل بین عوامل درونی و تاثیر محیط را انتقال دهم. در راستای فهم اهمیت این تاثیر متقابل، درک عمیق تری دربارۀ چگونگی رشد شخصیت کودک به دست آوردیم. این موضوع همواره مهمترین جنبۀ کار روانکاوی بوده است که در بسترتحلیلی موفق اتفاق می افتد، زمانی که شخصیت مراجع تحت تاثیر تغییرات مطلوب قرار می¬گیرد.
یکی از پیامدهای رشد متعادل، انسجام و قدرت شخصیت است. این ویژگی هم بر اتکا به خود و هم بر ارتباط فرد با دنیای خارج تاثیر گسترده ای می گذارد. تاثیری که یک شخصیت صمیمی و اصیل، بر دیگرافراد می گذارد به آسانی قابل مشاهده است. حتی افرادی که دارای ویژگی های مشابه نیستند تحت تاثیر قرار می¬گیرند و توجه به این انسجام و صمیمیت تا حدی اجتناب ناپذیر است. زیرا این ویژگی ها تصویری از آنچه که میخواهند بشوند را برانگیخته می¬کند. چنین شخصیت هایی در کل امید به دنیا و اعتماد بیشتری به خوب بودن را به آنها می¬دهند.
من در این مقاله با بحث دربارۀ اهمیت شخصیت نتیجه گرفتم که شخصیت و کاراکتر، اساسی برای همۀ دستاوردهای بشری است. تاثیر یک شخصیت خوب بر دیگران ریشه در رشد اجتماعی سالم او دارد.
ضمیمه
زمانی که دربارۀ دیدگاهم مبتنی بر رشد شخصیت با یک انسان شناس گفتگو کردم، او یک فرضیه عمومی پایه ای را برای رشد شخصیت مشخص کرد. او تجربه اش را از یک کار میدانی بیان کرد که کاملا متفاوت از ارزیابی شخصیت بود. برای مثال، در جامعه ای کار کرده بود، که کلاهبرداری از افراد کار پسندیده ای محسوب می شد. در پاسخ به برخی سوالاتم توصیف کرد که در آن جامعه قدردانی به عنوان ضعف در مقابل رقیب در نظر گرفته می شد. من جویا شدم که آیا هیچ موقعیتی وجود داشته که کسی قدردانی ای نشان داده باشد. پاسخ داد که اگر فردی می توانست خود را پشت دامن یک زن قرار دهد به طوری که با این روش تا حدی توسط آن زن پوشش داده می شد، زندگی اش نجات می یافت. در پاسخ به سوالات دیگر گفت که اگر دشمن تدارک وارد شدن به چادر یک مرد را می دید، کشته نمی¬شد و همچنان سالم در منطقه حفاظت شده قرار می¬گرفت.
زمانی که مطرح کردم که چادر، دامن زن، و منطقۀ حفاظت شده، نمادهایی از خوبی و مادر حمایت گر بوده¬اند او موافقت داشت. این تفسیرم را پذیرفت که حمایت مادر به خواهر و برادر منفور قابل تعمیم بود- پنهان شدن مرد پشت دامن زن- و ممنوعیت کشتن درون چادر فرد مرتبط با قانون مهمان نوازی بود. نتیجه¬گیری¬من این است که اساسا مهمان نوازی با زندگی خانوادگی، ارتباط کودکان با دیگران و خصوصا با مادر مرتبط می¬شود. در نتیجه همان طور که پیشتر مطرح کردم، چادر، بیان کننده مادری است که خانواده را حمایت می¬کند.
بیان این مورد حاکی از ارتباطات احتمالی بین فرهنگ ها است که کاملا متفاوت ظاهر می¬شود، و نشان می دهد که این ارتباطات در رابطه با موضوع خوب اولیه، مادر است، که در آن هرچیزی ممکن است تحریفی در شخصیت باشد، پذیرفته شده و حتی تحسین می شود.

دانلود متن اصلی مقاله

* کپی تنها با ذکر منبع و ارجاع به سایت مجاز است.


پذیرش مراجع

جهت دریافت وقت روان درمانی با متخصصین مرکز روان تحلیلی مهرسای (درمان حضوری برای مراجعین تهرانی و درمان غیرحضوری از طریق اسکایپ یا واتس اپ برای مراجعین شهرستانی و مراجعین خارج از ایران)، می توانید به شماره واتس اپ زیر پیام دهید و مشخصات خود را به همراه علت مراجعه ارسال کنید، تا در اسرع وقت به درخواست شما رسیدگی گردد. (فقط پیام دهید)

کلیه حقوق این وب سایت متعلق به مرکز تخصصی روان درمانی تحلیلی مهرسای می باشد.