همانطور که میدانیم، اصطلاح «انتقال متقابل» مانند اصطلاح «انتقال» معانی متعددی را میپذیرد. فروید برای اولین بار انتقال متقابل را به نقاط کور تحلیلگر نسبت داد که مانعی برای فرآیند تحلیل بود. از همان ابتدا انتقال متقابل به طور مداوم توسط فروید به عنوان مانعی برای آزادی درک تحلیلگر از بیمار دیده میشد. در این زمینه فروید ذهن تحلیلگر را به عنوان یک ابزار در نظر میگرفت … که عملکرد آن در وضعیت تحلیلی توسط انتقال متقابل منع میشد. انتقال متقابل در تحلیلگر معادل مقاومت در بیمار در نظر گرفته میشد. تا جایی که به انتقال مرتبط میشود، فروید آن را نیز به عنوان مانعی بر جریان تحلیل میدید، اما بعدا آن را به عنوان وسیلهای ضروری برای کار تحلیلی در نظر گرفت. با این حال او قدم مشابهی را در ارتباط با انتقال متقابل بر نداشت ، اما این گام اجتنابناپذیر پس از فروید برداشته شد. شروع دیده شدن انتقال متقابل به عنوان پدیده مهمی که در فهم معنای پنهان محتوایی که بیمار به جلسه میآورد به درمانگر کمک میکرد، یک توسعه مهم در ادبیات روانکاوی بود. ایده اساسی این است که … درمانگر مولفههایی از فهم و پذیرش نسبت به فرآیندهایی که در روان بیمار در جریان است دارد. مولفههایی که به آنها آگاهی بلافصل ندارد، اما اگر در حال گوش دادن به بیمار فرآیندهای ذهنی خود را نظارت کند میتواند آنها را کشف کند. اولین بیانیه صریح درباره ارزش مثبت انتقال متقابل توسط هایمن ارائه شد (1950). برخی دیگر هم درباره این موضوع نوشتند و آن را بسط دادند. با این حال دو مقاله پائولا هایمن (1950)، (1960) باید به عنوان نقاط تغییر دیدگاه درباره انتقال متقابل برجسته شوند. او در ابتدا همه احساساتی را که تحلیلگر نسبت به بیمار تجربه میکند انتقال متقابل در نظر گرفت. هایمن اظهار می دارد که تحلیلگر باید به منظور غلبه بر احساساتش در راستای وظیفه تحلیلی که باید در آن به عنوان بازتاب آیینهای بیمار عمل کند، قادر به نگه داشتن تمامی احساساتی باشد که در او برانگیخته میشوند، درمقابل تخلیه آنها (کاری که بیمار میکند). او فرض میکند که ناآگاه تحلیلگر این را در بیمار درک میکند. این ارتباط عمیق به شکل احساساتی که تحلیلگر در پاسخ به بیمار متوجه آنها میشود، با عنوان انتقال متقابل به سطح میآید.
بهتر است به نوشتههای مهم دیگر در این زمینه اشارهای نکنم، جز اینکه بگویم قطعا قبل از کار هایمن درباره انتقال متقابل نوشته اند و آن را به عنوان پدیدهای معمول در نظر گرفته اند. اما آنچه که مورد تاکید به نظر میرسد، تفاوت آن چیزی است که ممکن است از یک طرف انتقال متقابل «مناسب» یا «مفید» و از سوی دیگر انتقال متقابل «خطرناک» یا «نامطلوب» خوانده شود.
سهم هایمن این بود که به وضوح نشان دهد واکنش تحلیلگر میتواند اولین سرنخ درباره آنچه که در روان بیمار در جریان است باشد. در کتاب «بیمار و روانکاو» روی متنی درباره انتقال با جزئیات بحث کردیم و به این نتیجه رسیدیم که از دید ما :
… انتقال نیاز به محدود شدن به ادراک تصویری از فردی دیگر ندارد، اما میتوان به عنوان تلاشهای ناخودآگاه (و اغلب ظریف) برای دستکاری یا تحریک موقعیتهایی با دیگران باشد که تکرار پنهان تجربهها و روابط گذشته است. پیش از این اشاره شده بود که وقتی چنین دستکاریها یا تحریکات انتقالی در زندگی عادی رخ میدهد، فرد مقابل ممکن است این نقش را نپذیرد، و یا ممکن است اگر ناخودآگاه در آن جهت مستعد باشد، چنین نقشی را پذیرفته و مطابق با آن رفتار کند. احتمالا پذیرش یا رد این چنینی نقش انتقالی نمیتواند بر مبنای آگاهی از آنچه که در حال وقوع است باشد، بلکه به دلایل ناخودآگاه اتفاق میافتد. عناصر انتقالی به درجات متفاوت در تمام روابط ورود می کنند که اغلب توسط برخی از ویژگیهای فرد مقابل که (آگاهانه یا ناآگاهانه) نماینده بعضی از مشخصههای فرد مهمی از گذشته است، تعیین می شوند (مثل انتخاب همسر یا کارمند).
ما در نتیجهگیری در مورد انتقال، این مفهوم را از فرافکنی یا برون فکنی بخشی از جنبه های گذشته بیمار و یا فرد مهمی در گذشته به تحلیلگر، به همه دستکاریها یا برانگیختن موقعیت هایی با تحلیلگر بسط دادیم. من معتقدم چنین دستکاریهایی بخش مهمی از روابط موضوعی به طور کلی، و در فرآیند انتخاب ابژه در بررسی ابژهها به طور خاص هستند. در انتقال، بیمار تحلیلگر را به شیوههای ظریفی برمیانگیزد تا به طور خاصی رفتار کند، و نا خودآگاه با تصویر بیمار از واکنش او سازگار شود. تحلیلگر ممکن است آگاهانه قادر به نگه داشتن پاسخ خود به این برانگیختن دراک شده باشد. من مایلم بین پاسخهای انتقال متقابل خاص و انتقال از طریق تعامل رفتاری (کلامی یا غیر کلامی) بین بیمار و تحلیلگر ارتباط برقرار کنم. پائولا هایمن تا اشاره به این نکته پیش رفت که پاسخ تحلیلگر به بیمار میتواند به عنوان مبنایی برای فهم محتوای بیمار استفاده شود، اغلب توسط چیزی که او درون خود میفهمد و نگه میدارد. من میخواهم سعی کنم این نتیجهگیری را کمی جلوتر ببرم. شکی درباره ارزش تحلیل مداوم انتقال متقابل از سمت تحلیلگر نیست. من معتقدم که ما میتوانیم با این فرض شروع کنیم که فهم انتقال متقابل تا چه حد مهم است. علاقه شخصی من به این موضوع در سالهای اخیر به موازات علاقه به انتخاب ابژه در روانکاوی پیش رفته است. آنچه که در ادامه خواهم آورد بر مبنای این فرض است که رابطه یا حد اقل هر تعاملی از سمت هر دو طرف به موقعیت تحلیلی تعمیم پیدا میکند. همه ما به ویژگیهای خاص موقعیت تحلیلی و ظرفیت آن برای احیای واپسگرایانه گذشته به موقعیت حال، آگاهیم. به گونهای که اغلب به طور کل برای بیمار ناآگاه است یا منطقی سازی میشود. از سوی دیگر، میدانیم تحلیلگر نیز مهارتهای ویژه ای دارد. شامل ظرفیت توجه شناور و آزادانه، خود تحلیلگری و آنچه که وینیکات (1960) آن را «نگرش حرفه ای» نامید. منظور من از توجه آزاد شناور پاکسازی ذهن، افکار یا خاطرات نیست. بلکه ظرفیت اجازه دادن به همه جنبه های فکر، رویا پردازی های روزانه و تداعی ها برای ورود به آگاهی درمانگر در حال گوش دادن و مشاهده بیمار است.
من به تعامل بین تحلیلگر و بیمار اشاره کردم که بخش زیادی از آن (هرچند نه به طور کامل)، توسط آنچه که به نقش-رابطه درون روانی که هر کس تلاش میکند به دیگری تحمیل کند، تعیین می شود. یکی از جنبه های چنین نقش-رابطه ای میتواند متناسب با وظیفه باشد (برای مثال کار تحلیلی). قطعا ممکن است از سمت بیمار شاهد ظهور طیف وسیعی از نقش-رابطه های خاص باشیم. چیزی که می خواهم بر آن تاکید کنم این است که نقش-رابطه بیمار در تحلیل در هر زمان خاصی میتواند شامل نقشی باشد که خود آن را بر عهده می گیرد و نقش مکملی برای تحلیلگر. بنابراین انتقال بیمار نشان دهنده تلاش برای تحمیل یک تعامل و یک ارتباط متقابل (به گسترده ترین معنا) بین او و تحلیلگر باشد. امروزه بسیاری از تحلیلگر ها باید متقاعد شده باشند که مفهوم پردازی انتقال به عنوان انرژی گذاری روانی لیبیدویی یا پرخاشگرانه ابژه قدیمی انتقال یافته به تصویر تحلیلگر در حال حاضر ناکافی است. آرزوها و مکانیسم های نا خودآگاه بیمار که ما در کارمان نگران آنها هستیم، به صورت درون روانی در تصاویر یا فانتزی های ناخودآگاه بیمار بیان می شوند. در این فرآیند خود و ابژه هر دو در تعامل با هم نقش های به خصوصی را می پذیرند. به یک معنا، بیمار در انتقال تلاش میکند تا این ها را به شیوه ای مبدل، در چارچوب و حد و مرزهای وضعیت تحلیلی، به واقعیت بدل کند. در انجام این کار او نسبت به آگاه شدن از هر گونه رابطه کودکانه ای که ممکن است برای فرافکنی آن تلاش کند، مقاومت میکند. در اینجا من میخواهم تفاوت بین محتوی آشکاری که بیمار میآورد و محتوی ناخودآگاه مخفی را مشخص کنم (به ویژه نقش-رابطه نوزادانهای که او به دنبال بیان یا عملی کردنش است، و همینطور نقش-رابطه دفاعی که بیمار ساخته است). اگر بیمار به جای عملی کردن این نیازها، قوانین را بپذیرد، ما به عنوان تحلیلگر از طریق ادراک و ابزارهای درمانی به سرنخهای نقش-رابطه ناهشیاری که بیمار برای تحمیل آنها تلاش میکند دست می یابیم.
میتوان حتی ساده ترین آرزوی غریزی از ابتدای زندگی را به عنوان وسیله ای برای فرافکنی آرزوی تجربه نقش-رابطه برای لذت غریزی دانست. با این حال آنچه که در اینجا باید بگویم نه تنها به آرزوهای غریزی ناخودآگاه، بلکه به کل وسعت آرزوهای مرتبط با نیازها، لذت ها و دفاع های ناخودآگاه (از جمله پیش آگاه) اشاره دارد.
مایلم به موازات «توجه آزاد شناور» تحلیلگر از مفهومی با عنوان پاسخ شناور صحبت کنم. البته که تحلیلگر ماشینی دارای خود کنترلی مطلق نیست که از یک سو تجربه کند و از سوی دیگر تعبیر دهد، علیرغم اینکه بخش عمده ای از ادبیات تحلیلی چنین تصویری را ترسیم میکند. از میان خیل چیزهایی که درمانگر می گوید، میتواند با مراجع احوالپرسی کند، مواضع عملی جلسه را تنظیم کند، ممکن است شوخی کند و تا حدی اجازه دهد پاسخ هایش از مدل هنجار روانکاوی کلاسیک فاصله بگیرند. بحث من این است که در بیش واکنشی های درمانگر نسبت به بیمار مانند افکار و احساساتش، آنچه که میتوان به عنوان نقش- پاسخ خود را نشان دهد، نه تنها در افکار بلکه در نگرش و رفتار او به عنوان عناصری اساسی در انتقال متقابل مفید دانسته می شود.
اجازه دهید یکی دو مثال برای ترسیم آنچه که مد نظرم هست بیاورم.
1- بیماری که با 35 سال سن سابقه هیچ تحلیل قبلیای را نداشت و درباره فرآیند تحلیلی دانش اندکی داشت. او بخاطر اضطراب شدید در ارائه عمومی کارش به من ارجاع داده شده بود، علیرغم اینکه در محافل خصوصی و غیر رسمی کاملا احساس شایستگی و راحتی می کرد. او تحصیلات کمی داشت و از مهاجران اروپای شرقی بود. اما به علت مهارتهای چشمگیر مالی و سازمانیاش در یک سازمان مالی بسیار بزرگ جایگاه شغلی بسیار مرتفعی به دست آورده بود. در مصاحبه اولیه متوجه شدم او به تفسیرهای آزمایشی بسیار خوب پاسخ میدهد و احساس کردم کار با او لذت بخش خواهد بود. در طول یکی دو هفته ابتدایی تحلیل متوجه شدم بیشتر از حالت معمول در جلسات او صحبت می کنم. باید بگویم من تحلیلگر ساکتی نیستم. بعد از مدتی متوجه شدم چیزی در رابطه با این بیمار من را مضطرب میکند، و از خود تحلیلی برخی از واکنش هایم متوجه شدم از رفتن او هراس دارم. اینکه خود برای نگه داشتن او و پایین آوردن سطح اضطراب او مضطربم. که او در تحلیل بماند و من با صحبت کردن بیش از حد از قسمت پرخاشگر احساسات دوگانه او اجتناب کنم. وقتی متوجه این شدم احساس آرامش کردم و به رفتار تحلیلی معمولم برگشتم. با این حال متوجه شدم هنگامی که احساس اجبار به صحبت در جلسه را تجربه می کنم، بیمار با انعطاف اندک صدای خود، انتهای هر جمله را با بازجویی میبندد. گرچه یک سوال مستقیم تدوین شده نباشد. این به من فرصتی برای اشاره به آنچه که بیمار در حال انجامش بود را داد (گرچه کاملا از آن بی اطلاع بود، همانطور که من بودم) و برای اینکه به او نشان دهم چقدر نیاز دارد با صحب کردنم به او اطمینان خاطر بدهم. سپس او به یاد آورد که چطور در کودکی زمانی که پدرش به خانه برمی گشت شدیدا مضطرب می شد و به اجبار او را درگیر گفت و گو می کرد و از او سوالات زیادی می پرسید تا مطمئن شود پدر از دست او عصبانی نیست. پدرش که یک مبارز حرفه ای بود، بسیار خشن بود و بیمار از او وحشت داشت. اما برای اینکه فرزند ارجح باشد نیاز به تحسین و عشق او نیز داشت (بعدا در فرآیند تحلیل به عنوان یک احتمال قابل انتظار، ترس او از خصومت نسبت به پدر دیده شد). او به من گفت پدرش عادت به گوش ندادن و جواب ندادن داشت و اینکه این ویژگی او چقدر ترسناک بوده. بیمار پس از آن متوجه شد که از اوایل کودکی به بعد ترفند سوال پرسیدن را بدون اینکه سوال ها مستقیم باشند به کار میبرد، و در شرایطی که از عدم تایید میترسید و نیاز به اطمینان یافتن از چهره های مقتدر داشت ، این بخشی از شخصیت او شده بود.
نکتهای که می خواهم در اینجا مطرح کنم این است که جدا از عناصر «عادی» در کار تحلیلی، تحلیلگر اغلب آشکارا به بیمار پاسخی میدهد که مشکل خودش (تحلیلگر) و نقطه کور خودش را بیان میکند؛ و موفق میشود با خود تحلیلی موفق به کشف آسیب پشت پاسخ یا نگرش خود نسبت به بیمار شود. با این حال من میخواهم پیشنهاد کنم که اکثر اوقات پاسخ غیر منطقی تحلیلگر که آگاهی حرفه ای او منجر به دید کاملی از نقاط کور آن می شود، میتواند به عنوان یک نکته مفید در شکل گیری سازش بین تمایلات خود و پذیرش بازتابی نقشی که بیمار به او تحمیل میکند، در نظر گرفته شود.
طبیعتا برخی درمانگران نسبت به سایرین برای پذیرش نقشهای خاص مستعد تر خواهند بود. همچنین نسبت سهم بیمار و تحلیلگر بسته به مورد، متفاوت خواهد بود. البته که تمام اقدامات غیر منطقی و واکنشهای تحلیلگر حاصل مانور بیمار نیست. چیزی که من میخواستم در این مثال نشان دهم این بود که چگونه بیمار توسط عناصر نسبتا ظریفی در رفتارش، پاسخ آشکاری از تحلیلگر را برمیانگیزد که در نگاه اول تنها یک انتقال متقابل غیر منطقی به ظر میرسد. اجازه دهید با تاکید بگویم که من کاملا با این ایده که تمام پاسخهای درمانگر از آنچه که بیمار تحمیل کرده نشات میگیرد، مخالفم.
اجازه دهید مثال دیگری را بیان کنم:
2- این مثال به معلم مدرسهای در اواخر دهه بیست سالگی اشاره دارد. او به دلیل مشکلات اجتماعی و جنسی به درمان آمد . پس از مدتی مشخص شد از رشک آلت و خصومت نسبت به مادر رنج میبرد، هراسهای متعددی دارد و عمدتا از طریق منطقی سازی و کنترل سازمانی دیگران، شامل تدریس، دنیای خود را سازماندهی میکند. به طوری که همیشه میدانست کجا قرار دارد. نیاز او به این رفتار در انتقال بروز پیدا کرد. پس از سه سال کار تحلیلی که آسیب او بسیار روشن تر شده بود، او بهبود یافته بود و خوشحال تر به نظر می رسید. با این حال یک رشته محتوی باقی مانده بود که همچنان گنگ بود. از همان ابتدا او در طول هر جلسه گریه کرده بود و به محض شروع گریه من جعبه دستمال کاغذی را به او تعارف می کردم. نمی دانم چرا این کار را می کردم اما بدون اینکه دلیل خوبی داشته باشم مایل به تغییر آن نبودم. بدون اینکه بدانم چرا، احساس خوبی نداشتم که شکست او در آوردن دستمال خودش را to take up گرچه با بیماران دیگر این کار را کرده بودم. تعیین کننده های زیادی برای گریه او وجود داشت. شامل سوگ برای مادری که می خواست او را بکشد، پدری که مجبور شده بود ازاو قطع امید کند و …. این مشخص شد که زمانی که او دو سال داشت و فرزند دوم که یک برادر بود به دنیا آمد، احساس کرد توجه مادر را از دست داده است و به یاد آورد که در حدود دو و نیم سالگی در حالی که برادرش در حال شسته شدن و عوض شدن بود به تنهایی در حیاط پشتی خانه به حال خود رها شده بود و بازی میکرد. در این زمان او به مهد کودک فرستاده شد. او خاطره ای از تنهایی داشت که در آن با جعبه خرگوش سفیدی بازی می کرد و او را نوازش می کرد. سپس او به من گفت که بعد از مدت کوتاهی روانشناس مدرسه برای او تشخیص اوتیسم را مطرح کرد. ظاهرا او بسیار عقب مانده بود و احساسات غیر قابل کنترل خشم و غیظ را تجربه میکرد. در این مرحله از تحلیل ما توانستیم تکرار در ترس در حال حاضر او از کثیف کردن و تخلیه کردن خود و نیاز او به کنترل کردن ابژه هایش مثل کنترل اسفنگتر ها را دریابیم. با این حال چیزی وجود داشت که به وضوح برای او یک فانتزی ناهشیار بود و هنوز به سطح نیامده بود. من احساس می کردم ما به نوعی در کار تحلیلی گیر کرده ایم. یک روز چیزی نسبتا غیر معمول در تحلیل ما اتفاق افتاد. او در سکوت شروع به گریه کرد اما این بار من موفق به پاسخ دادن نشدم و او ناگهان شروع به سرزنش من کرد که چرا دستمال را به او تعارف نکردم. او کاملا وحشت زده شد و مرا به باد انتقاد سنگ دلی و بی توجهی گرفت. من اینظور پاسخ دادم که نمیدانم چرا این کار را نکردم. اگر او قادر بود به صحبت ادامه دهد شاید هر دوی ما چیزهای بیشتری در این مورد می فهمیدیم. چیزی که پس از آن شکل گرفت محتوایی با مشخصات بسیاری بود که قبل از آن نتوانسته بودیم آن را متبلور کنیم. این موضوع روشن شد که نیاز شدید او به کنترل و سازماندهی در زندگی بر مبنای ترس از کثیف کردن خود نبود، بلکه ترس از کثیف کردن یا خیس کردن خود در حالی بود که بزرگتری برای تمیز کردنش آنجا نبود. این ترسی بود که بر تمام زندگی او غالب بود. این فانتزی خاصی بود که به نظر میرسید در اواخر مرحله مقعدی تحت تاثیر کناره گیری مادر از اوبه واسطه حضور فرزند دوم شکل گرفته بود. کشف شدن و کار روی این فانتزی نقطه عطف اساسی در تحلیل او بود. من نمیخواهم جزئیات بیشتری درباره محتوی تحلیل او بیاورم، جز اینکه فکر میکنم باید از سرنخ های ناهشیاری که مرا برای اینگونه رفتار برانگیخت، چه تعارف کردن دستمال و چه حذف انجام این کار استفاده کرد. (میتوان تفکر عمیقی درباره دو سال و نیم تحلیل و سنی که اضطراب های او شروع شد داشت).
من فکر میکنم این بیمار مرا مجبور به ایفای نقش خاصی کرده بود که چه از طرف او و چه من کاملا ناخودآگاه بود. نقشی متناظر با والدین درونی او، ابتدا مادری حاضر و مراقبت کننده، و سپس پدر و مادری که او را تمیز نکردند. در آن جلسه من آن اطراف نبودم تا مطمئن شوم او تمیز است، همانطور که با به دنیا آمدن برادر، مادر برای این کار حضور نداشت.
از آن جا که این فضای محدودی برای ارائه است من بیشتر از این در این موضوع غنی پیش نمی روم و باید خودم را به یک یا دو نکته محدود کنم. من پیشنهاد می کنم که تحلیلگر علاوه بر توجه آزاد شناور، پاسخ رفتاری آزاد شناور داشته باشد.
در حد و مرز تعیین شده توسط وضعیت تحلیلی، تا زمانی که درمانگر نسبت به وضعیت آگاه شود تمایل دارد از نقشی که به او تحمیل شده پیروی کند تا آن را با مدل پاسخدهی خود و بیمار همخوان کند. البته به طور معمول او میتواند این پاسخ متقابل را در خود گیر بیاندازد، به خصوص اگر واکنشی نامناسب باشد. با این حال ممکن است تنها با مشاهده رفتار، نگرش ها و پاسخ های خود بعد از اینکه عملی شدند نسبت به آنها آگاه شود. چیزی که من در این مقاله آورده ام مورد خاصی است که در آن تحلیلگر برخی از جنبه های رفتارش را که کاملا درونی است، در جهت مصالحه بین تمایلات خود و نقش-رابطه ای که بیمار به دنبال ایجاد آن است استفاده کند. باید اضافه کنم که من عبارات «فرافکنی»، «برون فکنی»، «همانندسازی فرافکنانه» و « قرار دادن بخش هایی از خود در درمانگر» را برای توضیح و فهم فرآیند پویایی که در انتقال و انتقال متقابل وجود دارد کافی نمیبینم. به نظر میرسد سیستم پیچیده ای از نشانه های ناخودآگاه از هر دو طرف درگیر است. این همان نوع از فرآیندهایی است که نه تنها در انتقال و انتقال متقابل بلکه در روابط موضوعی دائم یا موقتی انتخاب موضوع در جریان است.
*این متن توسط تیم ترجمه و تالیف مجموعه روان تحلیلی مهرسای، و با هدف تسهیل دسترسی علاقمندان به منابع مهم روان تحلیلی، ترجمه و ویراستاری شده است. لازم به ذکر است برای ترجمه و ویراستاری این متون زمان و انرژی زیادی صرف شده؛ لذا خواهشمندیم از این متون صرفا جهت مطالعه شخصی استفاده نمایید. در صورت الزام برای استفاده از مطالب، ذکر نام مترجم و ویراستار و ارجاع به وبسایت مهرسای، ضروری است.
بیوگرافی و اندیشه های رونالد فیربرن/ گردآورنده: فریما رحمتی
رونالد فیربرن در سال ۱۸۸۹ در ادینبورگ به دنیا آمد. او تنها فرزند سیسیلیا ریف و توماس فیربین، نقشه بردار و رئیس انجمن معماری ادینبورگ بود. او در مدرسه قلعه مرچیستون و در دانشگاه ادینبورگ، به مدت سه سال در رشته الهیات و مطالعات یونان تحصیل کرد و در سال ۱۹۱۱ فارغ التحصیل شد. در جنگ جهانی اول به مهندسان سلطنتی پیوست. او در بازگشت به خانه آموزش های پزشکی را آغاز کرد که احتمالاً از تجربه جنگی اش الهام گرفته بود. او در ۳۰ مارس ۱۹۲۹ از دانشگاه ادینبورگ دکترای پزشکی (MD) دریافت کرد. از سال ۱۹۲۷ تا ۱۹۳۵ با محوریت موضوعات روانشناختی در دانشگاه سخنرانی می کرد و همچنین به طور مستقل آنالیز را تمرین میکرد. از سال 1941 تا سال 1954 مشاور روانپزشک وزارت بازنشستگی بود. در سال ۱۹۳۱ به یکی از اعضای همکار انجمن روانکاوی بریتانیا تبدیل شد و در سال ۱۹۳۹ عضو رسمی این انجمن شد. هر چند فیربرن تا حدی منزوی بود که تمام دوران حرفه ای خود را در ادینبورگ گذراند، تأثیر عمیقی بر مکتب روابط ابژه گذاشت. فیربرن یکی از نظریه پردازهای گروه میانی (که اکنون گروه مستقل نامیده می شود) بود. شوربختانه، به علت وضعیت سلامتی و مرگ زودهنگام، او قادر به تکمیل نظریه بالینی خود نشد و این امر را به هری گانتریپ، آنالیزان و همکار خود واگذار کرد. او در سن ۷۵ سالگی در ادینبورگ درگذشت.
از دید فیربرن انگیزش در قالب تلاش برای رابطه مندی با یک ابژه معنا پیدا میکند و نه صرفا کوششی برای ارضا از طریق کاهش تنش. فیربرن مدل ساختاری فروید (1923) را با یک مدل استعاری که در آن ذهن به عنوان یک «دنیای درونی» تصور میشود، جابه جا کرد، که در آن بخشهای واپسرانده شده و دوپاره شده خود، تبدیل به جایگزینهایی پایدار و در عین حال بالقوه تغییر پذیر با قابلیت ارتباط میشوند (مثل زیرساختهایی از شخصیت). دنیای ابژه درونی فیربرن گستردهتر از مدل سهگانه ساختاری فروید است و مجموعهای غنی از استعاره را فراهم میکند که به درک انواع معضلات انسانی، به ویژه دستهای که مربوط به ترس از مخرب بودن عشق است و نقش محوری خشم، تحقیر، سرخوردگی و عشق اعتیادآور در ذهن ناهشیار کمک میکند. از دید فیریرن تکانهها، چه هشیار باشند و چه ناهشیار، از طریق ساختار ایگو تجربه می شوند، ایگویی که از زمان تولد وجود دارد، هرچند می تواند ابتدایی یا تمایز نا یافته باشد. به طور کلی تجربه انسانی برای فیربرن تنها از طریق ایگو معنا پیدا می کند. . او رشد را به عنوان حرکت از وابستگی نوزادانه به وابستگی بالغانه مفهومپردازی کرد، نه به سمت رشد جنسی شخصیت. وابستگی بالعانه نگرشی از اهدا کردن است، که در آن ابژههای پذیرفته شده و رد شده هر دو بیرونی هستند. دنیای بیرونی یک زندگی مستقل دارد که به سادگی عملکرد دنیای درونی فرد نیست. فیربرن رشد را به مراحل ابتدایی دهانی که توسط گرفتن، مکیدن، پس زدن و یک مرحله بعدی گاز گرفتن و مکیدن متناوب مشخص میشود، تقسیم کرد. فاز دهانی اولیه یک مرحله پیش- دوسوگرایانه است که در آن ابژه در واقع خرده ابژه است. پستان مادر و نه خود مادر. از دید فیربرن فاز مقعدی، مرحله ای از رشد جنسی نیست، بلکه یک پدیده تبدیلی تکرار شونده است. او می نویسد: «مساله این نیست که چون کودک در مرحله مقعدی است با مسائل مربوط به دفع مشغول است، بلکه او مقعدی است، زیرا با دفع چیزها در این مرحله مساله دارد». مناطق بدنی به بیان شیوه های درونی کنترل رابطه کمک می کنند، زیرا به روش کنترل رابطه کودک در آن مرحله خاص شباهت دارند.
فیربرن این فرضیه را مطرح کرد که دوپاره سازی ابژه منجر به دوپاره سازی ایگو میشود، یک ایده کاملا نو در تفکر روانکاوی. او یکی از توصیفات بالینی بسیار خوبش را در مشخص کردن شخصیت اسکیزوئید، با خروج مخفیانه از دنیای ابژههای خارجی و بیش ارزیابی دنیای درونی و ترس از اینکه عشق او (و نه نفرت او، طبق نظریه کلاین)، به ابژه آسیب میزند و یا او را نابود میکند، ارائه کرد. او اولین کسی بود که اثر مشکلات اسکیزوئید را به عنوان پوچی حاصل از نا امیدی نسبت به اینکه هیچوقت نتواند با ابژه ارتباط برقرار کند یا با آن در ارتباط بماند، شناسایی کرد. فیربرن به این نتیجه رسید که افراد اسکیزوئید در دوست داشتن و دوست داشته شدن ناتوانند. دوپاره سازی خود به درجات مختلف فقط در آسیب شناسی دیده نمیشود، دوپاره سازی پدیده ای فراگیر است.
برای درک مفهوم رشد روانی فیربرن لازم است به نظریه او درباره ساختار اندوسایکیک بپردازیم. به طور خلاصه ساختار اندوسایکیک، یک زیرساخت از ایگو است که از بدنه اصلی ایگو جدا شده است. فیربرن معتقد است جداسازی ساختار اندوسایکیک (ابعادی از ایگو که قادر به تفکر، احساس، به یاد آوردن و پاسخ دادن به شیوه خودشان هستند) از پویایی های روانی (تکانهها، آرزوها، نیازها و اشتیاقها) اشتباه است. فیربرن در این زمینه نظر متفاوتی با کلاین و فروید ارائه میدهد. او معتقد است در نظر گرفتن بخشی از خود که عاری از تکانهها، آرزوها و نیازها است، توصیف دقیقی از ایگو نیست. ایگو بدون نیازها و تکانههایش چیست؟ به طور مشابه، در نظر گرفتن تکانهها و نیازها جدا از خود (اید)، برای فیربرن مطلقا بیمعنا است: «تکانهها از ساختار ایگو- با یک الگوی مشخص- جدا شدنی نیستند».
فیربرن مشخص میکند که ساختار ایگو یک الگوی مشخص دارد. این ایده منعکس کننده دیدگاه او در این باره است که هر زیرمجموعهای از ایگو (هر بعدی از خود)، ساختار منحصر به فرد خودش را دارد که نحوه پاسخ او به ادراکات، نیازها و خواستهها را تعریف میکند. برای مثال احساس تحقیر شدن برای هر ساختاری از ایگو تجربهای متفاوت است (به عنوان بعدی شبه خودمختار از ایگو)؛ و متعاقبا هر ساختار ایگویی، پاسخ هیجانی متفاوتی نیز به آن میدهد (مثل احساس رنجش، کینهتوزی و ….). در تلاش برای سادهسازی و در دست گرفتن کنترل در مقابل مادر ناکام کننده، او مادر ناکام کننده درونی را به دو بخش تقسیم میکند: مادر برانگیزاننده و مادر طرد کننده. فیربرن پیشنهاد میکند که جنبهای از شخصیت نوزاد احساس میکند که قدرتمندانه و به نحو غیر قابل کنترلی، به بعد برانگیزاننده مادر درونیشده متصل است. در حالی که جنبه دیگری از آن، حس میکند نومیدانه به بعد طرد کننده مادر درونی چسبیده است. هر دو بخش از روان نوزاد، از بدنه سالم و اصلی ایگو جدا شده اند (فیربرن آن را ایگوی مرکزی نامید). در عین حال ابعادی از شخصیت نوزاد نیز که با مادر برانگیزاننده و طرد کننده همانند سازی کرده اند، از ایگوی مرکزی جدا شده اند. بنابراین دو رابطه سرکوب شده با ابژه درونی (ساخته شده توسط چهار بخش جداشده از ایگوی مرکزی)، ایجاد میشود: 1) رابطه با ایگوی لیبیدویی و خود وسوسه کننده همانند سازی شده با ابژه برانگیزاننده و 2) رابطه با خرابکار درونی، و خود همانندسازی شده با ابژه طرد کننده. این دو مجموعه از روابط ابژه درونی، با عصبانیت از سمت ایگوی مرکزی رد (سرکوب) میشوند. زیرا جنبههای سالم شخصیت نوزاد، خشم شدیدی نسبت به مادر بد درونی احساس میکند. ابژه برانگیزاننده و ابژه طرد کننده، مثل ایگوی لیبیدویی و خرابکار درونی، بخشهایی از خود هستند. ابژههای درونی برانگیزاننده و طرد کننده، برای خود احساسی از not me را ایجاد میکنند. زیرا اینها بخشهایی از خود هستند که با مادر بد و کیفیتهای برانگیزاننده و طرد کننده آن همانندسازی کرده اند.
فیربرن معتقد بود درونیسازی ابژه ناکام کننده، دفاعی است که در تلاش برای کنترل ناکامی استفاده میشود. اغو بیان میکند که علیرغم این واقعیت که بخشهای دوپاره شده و سرکوب شده ایگو (ایگوی لیبیدویی و خرابکار درونی) احساس خشم شدید و گاهی بیحسی نسبت به مادر بد دارند، ارتباط این بخشهای جدا شده از خود و مادر بد درونی، ماهیتی لیبیدویی دارند. ماهیت لیبیدویی این پیوندها حاکی از آن است که ابعاد مختلف فرد، به هیچ وجه برای دادن و گرفتن عشق، بالقوه به سمت ابژه ناکام کننده رها نشده اند. به نظر میرسد پیوند لیبیدویی با ابژه درونی برای کسی که احساسات خشم و کینه و مانند آن را تجربه میکند، شامل میل/نیاز ناآگاه به کنترل و تغییر ابژه ناپذیرای درونی به ابژه پذیرای عشق است.
علاوه بر این، بسط نظریه فیربرن مبنی بر تلاش نوزاد برای تبدیل ابژههای ناکام کننده به ابژههای رضایتبخش و در نتیجه معکوس کردن اثر سمی خود بر مادر عشق دهنده، تنها انگیزه مهم برای حفظ ساختار دنیای درونی ابژهها است؛ و زمانی که این ساختار بیرونی میشود زیربنای همه روابط ابژه پاتولوژیک خارجی را میسازد.
بخش مشترک و جهانی از اولین تجربه انسان پس از تولد، تجربه وحشتناک از دست دادن قریبالوقوع خود/ زنده بودن خود است. نوزاد/ کودک احساس میکند دلیل فقدان عشق آشکار مادر این است که او خود عشق مادر را تخریب کرده است. در عین حال احساس میکند علت اینکه مادر پذیرای عشق او نیست، این است که عشق او مخرب و بد است. کودک درعشق ورزیدن به ابژه بد پافشاری میکند، زیرا داشتن ابژه بد بهتر از نداشتن هیچ ابژهای است. نوزاد/کودک به ابژه مادرانه نیاز دارد و نمیتواند بدون او ادامه دهد. از این رو نمیتواند از تلاش برای بازسازی رابطه با مادری مهربان و تهدیدناپذیر دست بکشد. نوزاد در چنگ زدن به عشق مادر ناتوان، تلاش میکند اثرات سمی تصوری عشق خودش را خنثی کند. اما اگر بیش از حد در تلاش برای این عشق دست و پا بزند، از فروپاشی و احساس مرگ قریبالوقوع ناشی از آن رنج خواهد برد. فیربرن اجتناب نوزاد از رابطه مندی با ابژه را که به منظور محافظت از ابژه اتفاق می افتد، موضع اسکیزوئید نامید. به باور فیربرن موضع اسکیزوئید یک موضع روانی اساسی در رشد کودک است و از آن جا که تجربه ناکامی اجتناب ناپذیر است، پدیده اسکیزوئید را جهان شمول در نظر گرفت. از دید فیربرن شخصیت اسکیزوئید شدید ترین حالت سایکوپاتولوژی است.
فیربرن چهار تکنیک برای ارتباط با ابژه در طول گذار از وابستگی اولیه به وابستگی ثانویه شناسایی میکند. این مراحل از جهت تکاملی در یک توالی قرار نمیگیرند: آن ها سندروم ها یا پدیده هایی خطی نیستند. بلکه راههایی جایگزین برای کنترل روابط ابژه درونی هستند. بسته به این که آیا ابژه درون یا بیرون از خود تصور میشود. به عنوان مثال در شخصیت یا سندروم وسواسی، ابژه خوب و پذیرفته شده و ابژه رد شده هر دو درونی احساس میشود. شخصیت وسواسی ابژه های خوب و بد را درون خود کنترل میکند و تلاش میکند تا نظم جهان خارجی را متناسب با این وضعیت درونی بچیند. در سندروم یا شحصیت پارانوئید، ابژه خوب و پذیرفته شده درون و ابژه بد بیرون قرار دارد و بنابر این فرد از بدی جهان خارج که به سمت او حمله میکند، اجتناب میکند. در شخصیت هیستری ابژه خوب بیرون و ابژه بد درون قرار دارد، بنابراین فرد احساس میکند آدم بدی است که مدام در تلاش برای رسیدن به ابژه گریزان در خارج از خود است. در شخصیت فوبیک هر دوی ابژههای خوب و بد بیرون هستند، بنابراین جنبههایی از محیط نا امن تلقی میشود و باید از آن ها اجتناب کرد. چون هیچ امنیتی در درون وجود ندارد اما در عین حال فرد می خواهد برای پیدا کردن خوبی که خارج از خود و در جهان خطرناک وجود دارد، آن را در یک فرد یا محل مکانیابی کند و برای امنیت داشتن به آن بچسبد. فیربرن دریافت که یک انقلاب علمی از قرن نوزده به بیست در جریان بوده است. حرکت از خطی بودن محدودکننده فیزیک ترمودینامیک تا نظریه نسبیت که در آن ماده و انرژی امکان تبادل دارند. مانند ماده و انرژی که دیگر به عنوان محتوایی گسسته دیده نمیشود، ساختار و محتوای ذهنی نیز در یک اتصال پویا با هم قرار دارند.
فیربرن در توصیف ابژه برانگیزاننده بیشترین سهم را داشت. نه فروید و نه کلاین توضیحی ندادند که چطور ابژهای که خوب است میتواند دردسر ساز هم باشد. به عنوان مثال فکر کردن درباره پاتولوژیهای مرتبط با سکس بدون داشتن مفهومی از ابژه برانگیزاننده و اینکه چرا از جهت لیبیدویی بد است، ممکن نیست. همچنین توصیف او از روشی که در هیستری خرابکار درونی مرتبط با ایگوی ضد لیبیدویی، از طریق آن حملهای علیه ابژه برانگیزاننده راه میاندازد از نظر بالینی مفید است. زیرا اشتیاق به ابژهای که برای مدت طولانی ارضایی فراهم نمیکند، بسیار دردناک است. او این حمله را واپس رانی خصمانه ثانوی نامید. حملههای هیستریک و واپس رانی بیشتر ابژه برانگیزاننده باعث میشود از اشتیاق خود آگاه نباشند. چرا که تحمل اشتیاق از خشم دردناک تر است.
فیربرن علیرغم ارائه دیدگاه گسترده در نظریه روان تحلیلی، تا سال های آخر عمرش به دلالتهای بالینی این نظریه نپرداخت. از دید فیربرن درمان باید در زمان مشخصی به ترس عمیق از رابطه با ابژه بپردازد تا بتوان به پروسه درمانی اصیل دست یافت. یکی از دلالتهای بالینی مهم کار فیربرن ، موضعی است که در آن گناه از ایتدا باید به عنوان دفاعی علیه کنارهگیری اسکیزوئید و اشتیاق به واپس روی تعبیر شود.
برای فیربرن ساختار به خودی خود پویا است، بنابراین مشکلات ساختاری نیز قابلیت تحلیل شدن دارند. مشخصه تحلیلپذیری نمی تواند وابسته به یک ایگوی دست نخورده باشد، از آنجا که چنین ایگویی وجود ندارد. فیربرن میگوید این رابطه با درمانگر است که عنصر تعیین کننده درمانی است. هر چیز دیگری وابسته به مرکزیت این رابطه است. درمان متشکل از کار درمانگری است که سیستم بسته درون روانی بیمار را نقض میکند. مقاومت، تلاش بیمار برای غیر قابل نفوذ نگه داشتن این سیستم نسبت به تاثیرات دنیای بیرون است و کار درمانگر همین است که به این سیستم بسته ورود کند. فیربرن سلف سازمان یافته را به عنوان یک سیستم باز پویا میبیند که ارتباط متقابل سلف و ابژه ها را میسازد. که روابط خارجی آن را تحت تاثیر قرار میدهند و ماهیت آن را تعیین میکنند و بر آن نظارت میکنند.
او استفاده از کاناپه را در اتاق درمان کنار گذاشت، زیرا احساس میکرد این تکنیک در بنا کردن یک رابطه بین فردی میان درمانگر و آنالیزان وقفه ایجاد میکند.
* این متن توسط تیم ترجمه و تالیف مجموعه روان تحلیلی مهرسای، و با هدف تسهیل دسترسی علاقمندان به منابع مهم روان تحلیلی، ترجمه و ویراستاری شده است. لازم به ذکر است برای ترجمه و ویراستاری این متون زمان و انرژی زیادی صرف شده؛ لذا خواهشمندیم از این متون صرفا جهت مطالعه شخصی استفاده نمایید. در صورت الزام برای استفاده از مطالب، ذکر نام مترجم و ویراستار و ارجاع به وبسایت مهرسای، ضروری است.
منابع:
Object Relations Theories and Psychopathology: A Comprehensive Text: Frank Summers
The Legacy of Fairbairn and Sutherland Psychotherapeutic Applications by Jill Savege Scharff, David E. Scharff: the development of fairbairns theory.
نویسنده در این مقاله، قرائتی موشکافانه از بخشهایی از کار فیربرن ارائه میدهد که نه تنها سبک فکری فیربرن را روشن میکند، بلکه با بسط مفاهیمی که معتقد است به طور ضمنی در کار فیربرن نهفته است، ایدههای خودش را بیان میکند.
در میان جنبههای شرح داده نشده یا گسترش نیافته کار فیربرن، آنچه آگدن مورد بحث قرار میدهد شامل این موارد است: ۱) ساختار دنیای ابژه درونی، همیشه، تا حدی، در پاسخ به تجربه تروما شکل می گیرد ( شکست مادر در انتقال این حس به نوزاد که او را دوست دارد و پذیرای عشق او است). ۲) مهمترین انگیزه ای که ساختار دنیای ابژه درونی را حفظ می کند، تلاشهای بیوقفه نوزاد است برای تبدیل رابطه درونی با مادر نامهربان به یک رابطه محبت آمیز _و بنابراین معکوس کردن اثر “عشق سمی” (خیالی) اش به مادر_ ۳) حملاتی که فرد بخاطر شیوه دوست داشتنش، به خود می کند، گرچه خود تخریبگرانه است، اما بیانگر بینش اندکی است که فرد نسبت به نفرت و شرمش از خود دارد، نفرت و شرم بخاطر تلاشهای بیهوده و بیپایانی که برای تغییر خود (یا ابژه طرد کننده) می کند. نویسنده با استفاده از مثالهایی از کار بالینی خود، شیوه درک خود را از “زندگی هیجانی” ابژه های درونی برای تسهیل رشد هیجانی، بیان میکند.
دریافت من از نظریه فیربرن این است که او مدلی از ذهن را ارائه میدهد که با مفهوم ساختار بسیار ابتدایی رشد روانی قابل ادغام است. مدلی که در نوشتار هیچ یک از نظریه پردازان تحلیلی برجسته در قرن بیستم دیده نمیشود. فیربرن مدل ساختاری فروید (۱۹۲۳) درباره ذهن را با یک مدل استعاری که در آن ذهن به عنوان یک «دنیای درونی» تصور میشود، جایگزین کرد (فیربرن. ۱۹۴۳). مدلی که در آن بخشهای واپسرانده شده و دوپاره شده خود، در ارتباطی پایدار و در عین حال بالقوه تغییر پذیر با یکدیگر قرار می گیرند (مثل زیرساختهایی از شخصیت). دنیای ابژه درونی فیربرن گستردهتر از مدل سهگانه ساختاری فروید است و مجموعهای غنی از استعاره را فراهم میکند که به درک دو موضوع کمک می کند: ۱) انواع معضلات انسانی، به ویژه آنها که مربوط به ترس از مخرب بودن عشق فرد است و ۲) نقش محوری کینه، تحقیر، سرخوردگی و عشق اعتیادآور در ذهن ناهشیار.
از دید من، تئوری فیربرن درباره دنیای ابژه درونی (internal object world)، کمک مهمی به گسترش نظریه تحلیلی در سده اول آن کرد. با این حال، ارجاع اندک به کارهای او، به ویژه در نوشتههای آمریکای شمالی و آمریکای لاتین (برای مثال ایدههای فیربرن در مقالات سال ۱۹۴۰، ۱۹۴۱، ۱۹۴۳، ۱۹۴۴) و تفکر بالینی او (۱۹۵۶، ۱۹۵۸)، نسبت به دیگر نظریهپردازان قرن بیستم مثل کلاین، بیون و وینیکات نشان می دهد که نوشته های فیربرن علاقه و مطالعات کمتری را به خود جلب کرده اند. این مساله تا حدی به این علت بود که فیربرن در ادینبورگ در انزوا کار میکرد. او فرصت کمی برای درگیری شخصی و یا تبادل فکری با دیگر همکارانش در انیستیتو روانکاوی لندن داشت که اعضایش در آن دوره بالینت، بیون، آنا فروید، هایمن، کلاین، میلنر، روزنفلد، سیگال و وینیکات بودند (۱۹۸۹). در نتیجه مواجهه با کارهای فیربرن حتی برای همنسلان خودش هم تنها از طریق نوشتههایش امکانپذیر بود.
به عقیده من جایگاه نسبتا حاشیهای فیربرن در روانکاوی امروز هم مشتق از این واقعیت است که خواننده خود را با ادبیات متراکمی مواجه میبیند که بسیار انتزاعی و تئوریک است و شامل مجموعهای از اصطلاحات ناآشنا است (برای مثال، ساختار پویا، ساختار اندوسایکیک، ایگوی مرکزی (central ego)، خرابکار درونی (internal saboteur)، ایگوی لیبیدویی (libidinal object)، ابژه برانگیزاننده (exciting object)، ابژه طرد کننده (rejecting object) و …) که در نظریههای تحلیلی بعدی جایی پیدا نکرد.
در این مقاله قصد من ارائه یک توضیح ساده و روشن از نظریه فیربرن نیست. بلکه هدفم، نگاهی دقیق تر به نظریه او، به ویژه مقاله عوامل اسکیزوئید شخصیت (۱۹۴۰) و مقاله ساختار اندوسایکیک در ادبیات روابط ابژه (۱۹۴۴) است. من آنچه را که به نظرم موجب دلالتها و بسطهای نظری مهم از کار فیربرن میشود توضیح میدهم و سعی دارم با مطالعه دقیق متون او، چیزی از خودم را نیز بر نوشته های او بیافزایم.
۱) عناصر بازنگری فیربرن در نظریه تحلیلی:
از دید فیربرن، سخت ترین مشکل روانشناختی که نوزاد در فرایند تکوین روانشناختی با آن مواجه است، دوگانگی ای است که تجربه می کند و این دوگانگی زمانی برانگیخته میشود که مادر (مادری که کودک به او وابستگی مطلق دارد)، هم به عنوان ابژه مهربان و پذیرای عشق او، و هم به عنوان ابژه نامهربان و ردکننده عشقش تجربه میشود. نوشتههای فیربرن شامل یک ابهام اساسی در مورد این دوگانگیِ مهم انسانی است. زبان مورد استفاده فیربرن بارها خواننده را با این سوال مواجه میکند که آیا هر نوزادی با تجربه فقدان عشق مادر تروماتایز میشود؟ یا اینکه آیا همه نوزادان ناکامیهای اجتناب ناپذیر (و ضروری) مادر را به عنوان شکست او در دوست داشتن خود سوء تعبیر میکنند؟
شواهد کافی در کار فیربرن برای حمایت از هر دو فرضیه وجود دارد. به عنوان مثال، فیربرن در حمایت از این ایده که نوزاد محرومیت را به عنوان طرد از سمت مادر تعبیر میکند، مینویسد:
در اینجا باید به این نکته اشاره کرد که آنچه از نقطه نظر انگیزشی، به عنوان ناکامی از سمت مادر به کودک یا نوزاد ارائه می شود، از نقطه نظر عاطفی به گونه متفاوتی خود را به کودک می نمایاند. از نقطه نظر اخیر، آنچه کودک یا نوزاد تجربه میکند، احساس فقدان عشق و در واقع طرد شدن احساسی از سمت مادر است (فیربرن. ۱۹۴۴).
در عین حال یک منطق ثابت در کار فیربرن وجود دارد که از این ایده حمایت میکند که هر نوزادی به طور واقعبینانانه ظرفیت محدود مادر برای دوست داشتن او را درک میکند و در عین حال این درک واقعبینانه، خود برای نوزاد یا کودک به عنوان تروما تجربه میشود. به دنبال این منطق: ۱) همه بدون استثناء باید اسکیزوئید در نظر گرفته شوند. به این صورت که هر فردی شواهدی از دوپارهسازی خود را دارد. تفاوت صرفا در شدت پاتولوژی اسکیزوئیدی است. ۲) آسیبشناسی روانی اسکیزوئید ریشه در یک رابطه غیر رضایتبخش با مادر دارد (به عنوان مثال، شکست مادر در دوست داشتن کودک به عنوان فردی مستقل). ۳) از آنجایی که همه اسکیزوئید هستند و وضعیت اسکیزوئید مشتق شده از شکست مادر در مطمئن ساختن کودک از عشق او است، هر نوزادی شکست تروماتیک مادر در عشق ورزیدن به خودش را تجربه میکند.
اما زبان استفاده شده برای این توالی منطقی، یک ابهام اساسی را بیپاسخ باقی میگذارد: «آیا شکست مادر در اطمینان بخشی به کودک، بازتابی از شکست مادر در متقاعد سازی است، یا شکست/ ناتوانی کودک در متقاعد شدن؟ (مثلا ناتوانی کودک در پذیرش عشق). عبارت «شکست از طرف مادر»، به گوش من، در جهت تفسیر اولی است، اما به هیچ وجه دومی را نقض نمی کند. به طور کلی به اعتقاد من، ابهام زبانی در کار فیربرن، در خدمت انتقال این مفهوم است که هر نوزاد یا کودک به طور دقیقی محدودیت توانایی مادر را درک میکند، و همزمان آن را سوء تعبیر میکند. از این دید، مفهوم رشد روانی ابتدایی فیربرن یک نظریه تروما است، که در آن نوزاد به درجات مختلف با درک واقعبینانهای از این که او به مادری مطلقا وابسته است که ظرفیت محدودی برای عشق ورزیدن دارد، تروماتایز میشود. از این دید، نظریه روابط ابژه فیربرن و کلاین مکمل هم هستند. این مکمل بودن برای ما به عنوان تحلیلگر فرصتی را فراهم میکند تا با یک دید دوچشمی ببینیم/فکرکنیم. فیربرن (بر خلاف کلاین) به تقدم واقعیت بیرونی و فانتزی ناآگاه معتقد است (این مقاله مجال پرداختن به تفاوتهای نظری کلاین و فیربرن را فراهم نمیکند).
فیربرن (۱۹۴۴)، معتقد است احساس ذهنی نوزاد مبنی بر اینکه مادری که وی به او کاملا وابسته است، قادر به دوست داشتن او نیست، “یک تجربه عاطفی بسیار ویرانگر” را میسازد. “برای کودک بزرگتر، تجربه دوست داشتن مادری که عشق نمیدهد و پذیرای عشق او نیست «به شدت تحقیر کننده» است. در سطح عمیقتر (مرحله ابتداییتر)، شرم از نمایش نیازهایی تجربه میشود که مورد بیاعتنایی یا تحقیر قرار گرفتهاند”. کودک “احساس میکند به حالتی از بیارزشی، بیچارگی یا التماس افتاده است”. “به طور همزمان، احساس او از بد بودن (بخاطر نیازمند بودن بیش از حد)، با احساس ناتوانی مطلق پیچیده تر میشود..”.
اما درد حاصل از احساس شرم، بیارزشی، التماس، بدی و ناتوانی، فاجعهبار ترین نتیجه وابستگی به مادری که کودک او را نامهربان و ناپذیرا نسبت به عشقش تجربه می کند نیست؛ احساس ویرانگرتر، تهدید به نابودی ناشی از چنین رابطهای است.
حتی در سطحی عمیقتر (مرحله ابتداییتر)، تجربه کودک اصطلاحا مشابه انفجاری بیحاصل و تخلیه کامل لیبیدو است. بنابراین حسی از مرگ قریبالوقوع و فروپاشی روانی (در زمان حال) و تهدید به از دست دادن لیبیدو [عشق] تجربه میشود (لیبیدویی که نوزاد با آن خوبیِ خودش را میسازد)… خودش را می سازد. [او با از دست دادن آنچه که خودش را میسازد تهدید میشود]. (فیربرن، ۱۹۴۴).
به عبارت دیگر، بخش مشترک و جهانی از اولین تجربه انسان پس از تولد، تجربه وحشتناک از دست دادن قریبالوقوع خود/زنده بودن خود است.
نوزاد یا کودک احساس میکند دلیل فقدان آشکار عشق مادر به او این است که او خود عاطفه مادر را تخریب کرده و آن را ناپدید کرده است. به طور همزمان، احساس میکند علت اینکه مادر آشکارا از پذیرش عشق او سرباز می زند، این است که عشق او مخرب و بد است (فیربرن، ۱۹۴۰).
کودک درعشق ورزیدن به ابژه بد پافشاری میکند (۱۹۴۳)، زیرا داشتن ابژه های بد بهتر از نداشتن هیچ ابژهای است. “نوزاد/کودک به ابژه های مادرانه نیاز دارد و نمیتواند بدون آنها ادامه دهد. از این رو نمیتواند از تلاش برای بازسازی پیوندی عاشقانه با مادری نامهربان و ناپذیرا دست بکشد. نوزاد با چسبیدن و آویختن به مادر نامهربان، تلاش میکند اثرات سمی عشق خودش را خنثی کند. اما اگر کودک بیش از حد در تلاش برای جلب محبت مادر نامهربان دست و پا بزند، دچار ازهم گسیختگی و … احساس مرگ روانی قریبالوقوع” خواهد شد (۱۹۴۴).
از این دیدگاه، مهمترین وظیفهای که نوزاد/کودک با آن مواجه است (از نظر حفظ حیات)، این نیست که پیوندی عاشقانه با مادری ایجاد و حفظ کند که قادر به عشق ورزیدن و پذیرش عشق اوست. موضوع حیاتی یا لااقل به همان اندازه مهم، این است که نوزاد بتواند خود را از چنگ زدن بیهوده به ابژه مادرانه بیرونی، خلاص کند. نوزاد این توانایی نجاتبخش را با ساختن دنیای ابژه درونی (جنبه ای از ذهن)، برای خود به وجود میآورد. در این حالت، رابطه با مادر بد بیرونی تبدیل به رابطه با ابژه درونی میشود.
نوزاد پستان مادر را به منظور کنترل آن به درون خود می برد. روابط با ابژه های درونی شده روابطی هستند که در آن فرد ناچار است فرض کند رابطه اش با ابژه های جهان بیرونی رضایت بخش بوده است (۱۹۴۱). در جایگزینی رابطه با ابژه واقعی خارجی با یک ابژه درونی شده، نوزاد جلوی خروج بی رویه لیبیدو (عشق نوظهورش) را به درون یک خلاء هیجانی (مادری که به دلایل واقعی یا تصوری نامهربان تجربه میشود) می گیرد. با ایجاد رابطه درونی با مادر نامهربان، نوزاد عشق نوپای خود را به سمت ابژه درونیشده هدایت میکند، ابژهای که بخشی از خودش است (همه ابعاد ذهن فرد _ از جمله همه فیگورهای درونیشده سازنده دنیای درونی_ الزاما ابعادی از خود هستند). برای فیربرن رابطه با ابژه درونی شده، رابطه واقعی بین ابعاد مختلف ایگو را میسازد. فیربرن (۱۹۴۴-۱۹۴۳)، دوباره و دوباره به خواننده یادآوری میکند که تصویر کردن رابطه با ابژه درونیشده، به عنوان رابطه با بخشهای دوپاره ایگو، چیزی بیشتر از توضیح مفهوم فروید (۱۹۱۷) از “عاملیت انتقادی” (critical agency) نیست (که بعدا سوپرایگو نامیده شد). فروید (۱۹۱۷) در مقاله ماتم و ملانکولیا، فرآیندی را توضیح میدهد که در آن دو بخش از ایگو از بدنه اصلی آن (من_I_) جدا شده و وارد رابطه ناهشیاری با یکدیگر میشوند. در ملانکولیا بخشی از ایگو (که پناهگاه احساسات خشم ناتوان کننده نسبت به ابژه رها کننده است)، وارد رابطه پایدار درونی با بخش جدا شده دیگری از ایگو میشود (همانندسازی با ابژه رها کننده). به این ترتیب یک رابطه با ابژه واقعی ناهشیار بین جنبههای مختلف ایگو ساخته و حفظ میشود. نتیجه این دوپارهسازی ایگو از دید فروید، احساس ناهشیاری مبنی بر این است که تا زمانی که ابژه ناکام کننده با بخشی از خود فرد جایگزین شده، چیزی از دست نرفته است. به این ترتیب، نظریه ابژه درونی شده فیربرن، بازنمایی از توضیح نظریه فروید و همزمان خروجی رادیکال از آن است (در فهم ساختار اندوسایکیک و ماهیت روابط ابژه درونی).
پس از بحث در مورد جایگزینی ابژه ناکام کننده بیرونی با ابژه درونی، اکنون به مفهوم فیربرن از دنیای ابژه درونی (حالت اندوسایکیک پایه ای)، خواهم پرداخت که در نتیجه درونیسازی رابطه ناکامکننده با مادر ساخته می شود.
برای درک مفهوم رشد روانی فیربرن لازم است به نظریه او درباره ساختار اندوسایکیک بپردازیم. به طور خلاصه، ساختار اندوسایکیک یک زیرساخت از ایگو است که از بدنه اصلی ایگو جدا شده است. فیربرن معتقد است جداسازی ساختار اندوسایکیک (ابعادی از ایگو که قادر به تفکر، احساس، به یاد آوردن و پاسخ دادن به شیوه خودشان هستند)، از پویایی های روانی (تکانهها، آرزوها، نیازها و اشتیاقها) اشتباه است. فیربرن در این زمینه نظر متفاوتی با کلاین و فروید ارائه میدهد. او معتقد است در نظر گرفتن بخشی از سلف (ایگو/من) که عاری از تکانهها، آرزوها و نیازها است، توصیف دقیقی از ایگو نیست. ایگو بدون نیازها و تکانههایش چیست؟ به طور مشابه، در نظر گرفتن تکانهها و نیازها جدا از سلف/ایگو/من، برای فیربرن مطلقا بیمعنا است (۱۹۴۴): «تکانهها از ساختار ایگو- با یک الگوی مشخص- جدا شدنی نیستند».
توجه کنید که فیربرن مشخص میکند که ساختار ایگو یک الگوی مشخص دارد. این ایده منعکس کننده دیدگاه او در این باره است که هر زیرمجموعهای از ایگو (هر بعدی از خود)، ساختار منحصر به فرد خودش را دارد که نحوه پاسخ او به ادراکات، نیازها و خواستهها را تعریف میکند. برای مثال احساس تحقیر شدن برای هر ساختاری از ایگو تجربهای متفاوت است (به عنوان بعدی شبه خودمختار از ایگو)؛ و متعاقبا هر ساختار ایگویی، پاسخ هیجانی متفاوتی نیز به آن میدهد (مثل احساس رنجش و کینه ورزی، تحقیر، انتقام و غیره).
در تلاش برای سادهسازی و در دست گرفتن کنترل در مقابل مادر نامهربان، نوزاد درگیر یک “مانور تقسیم” (devide et impra) میشود. او مادر نامهربان درونی را به دو بخش تقسیم میکند: مادر اغواگر (tantalizing mother) و مادر طرد کننده (rejecting mother).
فیربرن توضیحی نمیدهد که چگونه به این ایده رسید (چرا به جای اینها، بخشهای حسود و قاتل، یا بخشهای سمی و بلعنده را وضع نکنیم؟). همانطور که با پیشنهاد جسورانه فروید مواجه شدیم که هر انگیزه انسانی از رانههای جنسی و یا غریزه صیانت از نفس ایگو ناشی میشود (و این ایده بعدا با غریزه مرگ جایگزین شد)، باید تا زمانی که نتایج بالینی و نظری تئوری نویسنده را آزمایش نکردیم، قضاوت را به تاخیر بیندازیم.
فیربرن (۱۹۴۴) پیشنهاد میکند که جنبهای از شخصیت نوزاد احساس میکند که به طرز قدرتمند و غیر قابل کنترلی، به بعد اغواگر مادر درونیشده متصل است. در حالی که جنبه دیگری از آن، حس میکند نومیدانه به بعد طرد کننده مادر درونی چسبیده است. هر دو بخش از روان نوزاد، از بدنه سالم و اصلی ایگو جدا شده اند (که فیربرن آن را ایگوی مرکزی نامید). در عین حال ابعادی از شخصیت نوزاد نیز که با مادر اغواگر و طرد کننده همانند سازی کرده اند، از ایگوی مرکزی جدا شده اند. بنابراین دو رابطه سرکوب شده با ابژه درونی (ساخته شده توسط چهار بخش جداشده از ایگوی مرکزی)، ایجاد میشود: ۱) رابطه مربوط به خود اغوا شده (به اصطلاح فیربرن ایگوی لیبیدویی) و خود اغواگری که با ابژه برانگیزاننده (exciting object) همانندسازی کرده، و ۲) رابطه مربوط به خود طرد شده (خرابکار درونی)، و خود طردکننده ای که با ابژه طرد کننده همانند سازی کرده. این دو مجموعه از روابط ابژه درونی، با عصبانیت از سمت ایگوی مرکزی رد (سرکوب) میشوند. زیرا جنبههای سالم شخصیت نوزاد، خشم شدیدی نسبت به مادر نامهربان درونی احساس میکند. ابژه اغواگر و ابژه طرد کننده، مثل ایگوی لیبیدویی و خرابکار درونی، بخشهایی از خود هستند. ابژههای درونی اغواگر و طرد کننده، برای خود احساسی از غیرمن (not me) را ایجاد می کنند. زیرا اینها بخشهایی از خود هستند که با مادر نامهربان و کیفیتهای اغواکننده و طرد کننده آن همانندسازی کرده اند.
فیربرن (۱۹۶۳، ۱۹۴۴)، معتقد بود درونیسازی ابژه ناکام کننده، دفاعی است که در تلاش برای کنترل ناکامی استفاده میشود. اما به عقیده من کنترل توهمی که کودک از طریق این درونیسازی به دست میآورد، فقط نسبت به بخشی از قدرت دنیای ابژه درونی ایمنی ایجاد میکند «تا واقعیت درونی در سیستم بستهای باقی بماند» (فیبرن. ۱۹۵۶) (یعنی انزوای خود را از دنیای بیرونی حفظ کند). فیربرن بیان میکند که علیرغم این واقعیت که بخشهای دوپاره شده و سرکوب شده ایگو (ایگوی لیبیدویی و خرابکار درونی) احساس خشم شدید و گاهی بیحسی نسبت به مادر نامهربان دارند، ارتباط این بخشهای جدا شده از خود و مادر نامهربان درونی، ماهیتی لیبیدویی دارند.
ماهیت لیبیدویی این پیوندها حاکی از آن است که ابعاد مختلف فرد (خرابکار درونی و ایگوی لیبیدویی)، به هیچ وجه از استعداد بالقوه ابژه ناکام کننده برای دادن و گرفتن عشق ناامید نمی شوند. به نظر من، پیوند لیبیدویی با ابژه درونی برای کسی که احساسات خشم و کینه و مانند آن را تجربه میکند، مستلزم میل/نیاز ناهشیار او به کنترل و تغییر ابژه نامهربان و ناپذیرای درونی به ابژه مهربان و پذیرا است.
بر این اساس، من ایگوی لیبیدویی و خرابکار درونی را به عنوان جنبههایی از خود میبینم که قصد دارند ابژه اغواگر و طرد کننده را تبدیل به ابژه مهربان و پذیرا کنند. علاوه بر این، بسط نظریه فیربرن مبنی بر تلاش نوزاد برای تبدیل ابژههای ناکام کننده به ابژههای رضایتبخش و در نتیجه معکوس کردن اثر سمی خیالی عشق خود (نوزاد) بر مادر، تنها انگیزه مهم برای حفظ ساختار دنیای ابژه درونی است؛ و زمانی که این ساختار بیرونی میشود زیربنای همه روابط ابژه پاتولوژیک خارجی را میسازد.
۲) “زندگی هیجانی” ابژههای درونی فیربرن:
فیربرن نموداری ارائه میدهد که روابط بین ساختارهای درونی را به تصویر میکشد. تجربه من از مطالعه و تدریس نظریه فیربرن این بوده که این نمودار برای درک ماهیت دنیای ابژههای درونی آنطور که فیربرن آن را توصیف کرده مفید است. از آن جا که نمودار دارای کیفیتی مکانیکی و غیر انسانی است، در ادامه من تلاش میکنم آنچه را که معتقدم ماهیت زندگی هیجانی ابژههای درونی را تشکیل میدهد، منتقل کنم.
-عشق اعتیادآور (ارتباط بین ایگوی لیبیدویی و ابژه برانگیزاننده):
آنطور که من نظریه فیربرن را در مورد روابط ابژههای درونی فهمیده ام، همه عشق و نفرتی که ابژههای درونی را به یکدیگر متصل میکند، ذاتا بیمارگونه است. چرا که کاملا از ارتباط بیمارگونه نوزاد با مادری که در دسترس نیست مشتق شده است (مادری که در دادن و گرفتن عشق ناتوان است). رابطه بین ایگوی لیبیدویی و ابژه برانگیزاننده یکی از انواع عشق اعتیاد آور از جانب ایگوی لیبیدویی است که از نوع نیاز ناکام شده از جانب ابژه برانگیزاننده ای است که میل ایگوی لیبیدویی را برمی انگیزد (میلی که ابژه برانگیزاننده هرگز آن را ارضا نخواهد کرد).
زمانی که به نقش ایگوی لیبیدویی و ابژه برانگیزاننده در یک درام فکر میکنم، اغلب یکی از مراجعینم به ذهنم میآید که سالها پیش در جلسات رودررو با تواتر دو بار در هفته با او کار میکردم. مراجع، آقای س، مردی مبتلا به فلج مغزی بود که اوایل دهه 30 زندگیاش را میگذراند. آقای س شدیدا عاشق خانم ز بود (دوستی زیبا که فلج مغزی یا هیچ اختلال ذهنی دیگری نداشت). در طول سالهای این دوستی، درخواست های بیمار ملتمسانهتر و شدیدتر شده بود. این در نهایت باعث شد که خانم ز رابطه اش را با آقای س به کلی پایان دهد. بیان کلمات برای توصیف آن وضعیت برای آقای س سخت بود و هر زمان که تلاش میکرد بیان کند چقدر خانم ز را دوست دارد، درد میکشید. او اصرار داشت خانم ز باید او را دوست داشته باشد، زیرا از حس شوخطبعی آقای س لذت میبرده و دو بار او را در خانهاش به مهمانی دعوت کرده بود. گرچه من خانم ز را تنها از صحبتهای آقای س میشناختم (به علاوه تجربه انتقال/ انتقال متقابل در جلسات)، این ظن را داشتم که خانم ز ممکن است به نحو پاتولوژیک و ناهشیاری جذب آقای س شده باشد. این ظن تا حدی بر این اساس برای من شکل گرفت که در کار با آقای س، من دائما آرزو داشتم نه تنها او را تسکین دهم، بلکه فلج مغزی او را درمان کنم. من این آرزوی خود را به عنوان بازتابی از ناتوانی خودم برای پذیرش او آنگونه که بود، و به جای آن دنبال راه حلی جادویی گشتن میدیدم. عمل کردن روی این احساسات اینگونه خود را نشان میداد که با آقای س طوری صحبت میکردم که به طور ضمنی وعده درمان در آن بود. این وعده میتوانست بیمار را تشویق کند تا برای ادامه فرار جادویی از واقعیت، کاملا به من وابسته باشد. تحت چنین شرایطی فرصتی برای رشد و رسیدن به بلوغ و استقلال برای آقای س فراهم نمیشد. به نظر میرسید نتیجه کار تحلیلی بستگی به توانایی من برای تشخیص، فکر کردن و کنار آمدن با نیازهای خودم در زمینه وابسته نگه داشتن همیشگیِ آقای س به خودم بود.
به نظر من رابطه عاشقانه آقای س با خانم ز (و با من از جهت انتقال/انتقال متقابل که درگیری ناهشیار من با درمان کردن او را شامل میشد)، بیانی از یک وابستگی متقابل بیمارگون بود. در ادبیات فیربرن این شرایط عاطفی ممکن است به عنوان پیوندی بین ایگوی لیبیدویی و ابژه برانگیزاننده تصور شود. چنین رابطهای یک اسارت روانی است که در آن هر عضو، زندانبان و زندانی، تعقیبگر و تعقیبشونده است.
-روابط مبتنی بر کینهورزی (پیوند بین خرابکار درونی و ابژه طرد کننده):
ارتباط بین خرابکار درونی و ابژه طرد کننده مشتق شده از عشق نوزاد به مادرش با وجود (یا بخاطر) طرد او است. ماهیت عشق بیمارگونی که خرابکار درونی و ابژه طرد کننده را به هم متصل میکند، ارتباطی است نه از جنس تنفر، بلکه از جنس عشقی بیمارگون که به عنوان کینهای تلخ تجربه میشود (فیربرن، ۱۹۴۴). نه ابژه طرد کننده و نه خرابکار درونی، مایل و یا قادر به فکر کردن در مورد این پیوند و رها کردن آن نیستند. در واقع هیچ تمایلی در هیچ یک به رها کردن این وابستگی متقابل وجود ندارد. ابژه طرد کننده و خرابکار درونی اصرار دارند از احساسات خود مبنی بر اینکه شدیدا فریبخورده، تحقیر شده، استثمار شده و مورد تبعیض قرار گرفته اند محافظت کنند. اینکه هریک از انها توسط دیگری مورد بدرفتاری قرار گرفته اند نابخشودنی تلقی میشود. هر دو همیشه انتظار عذرخواهی ای را دارند که هرگز توسط هیچ یک ارائه نمیشود. هیچ چیز برای خرابکار درونی (خود طرد شده)، مهمتر از این نیست که ابژه طرد کننده را متقاعد کندکه چه درد بیحسابی به او وارد کرده است.
تجربه این شکل از عشق بیمارگون، مستلزم این است که ابژه طرد کننده (جنبه جداشدهای از سلف که با مادر طرد کننده همانندسازی کرده است)، خرابکار درونی را حریص، سیریناپذیر، نازک نارنجی، ناسپاس، بیمیل به منطق و ناتوان در رها کردن کینه بداند. اما با وجود بار سنگین شکایت بیوقفه و خشم خودخواهانه خرابکار درونی، ابژه طرد کننده، بیمیل و ناتوان از رها کردن این رابطه است. بقا و عزم ابژه طرد کننده به عنوان بخشی از سلف، وابسته به رابطهاش با خرابکار درونی است. ابژه طرد کننده، در غیاب این بخش وسواسگونه از خرابکار درونی که عشق را میکشد، پشیمان میشود و در صدد جبران جادویی آن برمی آید، یک پوسته تو خالی و بخش فراموش شدهای از گذشته است. رابطه با ابژههای درونی رابطهای است که در آن هر زندانبانی زندانی، و هر زندانی زندانبان است. خارج از شرایط بیمارگون و وابستگی متقابل، هیچ یک معنایی برای دیگری یا خود ندارند (و برای بخشهای دیگر خود به مراتب بیمعنی تر اند). در غیاب هر یک از این دو دیگری تبدیل به بازماندهای از جفت خدایان قدرتمندی می شود که بر مذهبی منسوخ شده حکم می راند.
ارتباط بین خرابکار درونی و ابژه طرد کننده یک مورد بالینی خاص را به ذهن من میآورد. مدیر یک آژانس خدمات اجتماعی از من خواسته بود به عنوان مشاور بخش رواندرمانی کار کنم. اعضای آن بخش در کشمکش مداوم با یکدیگر و با آژانس بودند. مدیر بخش رواندرمانی، روانپزشکی در اوایل دهه ۵۰ زندگیاش بود. او بر کارکنانش شامل سه روانپزشک مرد و شش روانشناس زن و مددکاران اجتماعی نظارت میکرد که همگی در ۳۰ یا ۴۰ سالگی بودند. مدیر بخش جانبداری مداومی از روانپزشکان مرد، نه تنها در پذیرش ایدههایشان بلکه در انتصاب آنها به سمَتهای بالاتر با حقوق بیشتر میکرد.
درمانگران زن که بیشتر این سالها را در آژانس کار کرده بودند، هیچ یک از مدیر بخش رضایت نداشتند. در جریان صحبت با کارکنان بخش با این واقعیت مواجه شدم که در حالی که درمانگران زن مجموعه، خشم شدید و تلخی نسبت به مدیر بخش ابراز میکردند، همگی احساس میکردند گزینه دیگری به جز ماندن در آن کلینیک ندارند. آنها میگفتند خدمات رواندرمانی در سازمانهای دیگر و بیمارستانهای آن منطقه در حال تعطیلی هستند. بنابراین چارهای جز ماندن در کلینیک ندارند. اما هیچ یک مصاحبهای در بیمارستانهای دیگر یا سازمانهای خدمات اجتماعی انجام نمیدادند. در صحبتهایم با مدیر بخش، او با من به عنوان یک روانپزشک همکار صحبت کرد که معتقد بود درک میکنم کار با درمانگران زن غیر پزشک که همواره با دلبستگیهای ادیپالشان با یکدیگر و با لیدرهای پزشک درگیر هستند، چقدر دشوار است.
مشاوره من با آن کلینیک به طور ناگهانی پس از سه ماه پایان یافت. زمانی که بودجه دولتی برای خدمات بهداشت روان به کلی قطع شد و بخش رواندرمانی تعطیل شد. یکی از کارکنان که بعدا به طور اتفاقی در یک سخنرانی من را ملاقات کرد به من گفت: «در نگاه به گذشته احساس میکنم مانند بچهای بودم که در خانوادهای سایکوتیک زندگی میکند. نمیتوانستم ترک کردن آن جا و پیدا کردن شغل دیگری را تصور کنم. انگار اگر مجبور به ترک آن جا میشدم چاره ای جز کارتنخواب شدن نداشتم. دنیای من به اندازه ابعاد آن کلینیک کوچک شده بود. اگر کلینیک تعطیل نمیشد، مطمئنا هنوز آنجا مشغول به کار بودم». او مدیر بخش را فردی بسیار محدود توصیف کرد که از زنان متنفر بود و از تحقیر آنها لذت میبرد. او اضافه کرد: «اما این برای من ترسناکترین اتفاق نبود. اوضاع فقط در ساعت کاری بد نبود. من هرگز نمیتوانستم از فکر کردن در مورد آن موضوع دست بردارم. در طول شب و حتی تعطیلات آخر هفته به آن فکر میکردم. انگار به آن وضعیت آلوده شده بودم».
به نظر میرسید همه شرکت کنندگان این درام، احساس میکردند زندگیشان به پیوند همیشگی بین ستمگر و ستمدیده وابسته است. مدیر، سه روانپزشکی که میگفتند انگار آن بین گیر افتادهاند اما هیچ کاری برای رسیدگی به این ناعدالتی نمیکردند، و درمانگران زن همگی اشتباه احساس میکردند. به نظر نمیرسید هیچ یک از آنها آگاه باشد که چطور منفعلانه احساس خشم، کینهوزری و درماندگی را در دیگران برمیانگیزد. در نگاهی به گذشته به نظر میرسید آنچه که من شاهدش بودم میتواند به عنوان شکل شدیدی از وابستگی متقابل بین خرابکار درونی و ابژه طرد کننده باشد.
–روابط مبتنی بر تحقیر (ارتباط بین خرابکار درونی با ایگوی لیبیدویی و ابژه برانگیزاننده):
برای من یکی از اصلی ترین و قابل توجه ترین کمکهای فیربرن به روانتحلیلی، درک ماهیتی از انسان است که با تصور او از رابطه بین خرابکار درونی و ایگوی لیبیدویی و بین خرابکار درونی و ابژه برانگیزاننده شکل میگیرد. خرابکار درونی، که از خودش به خاطر “وابستگی تحمیل شده از طرف … نیازهای (نوزادمنشانه)” اش شدیدا متنفر است، به ایگوی لیبیدویی و درنتیجه به خودش حمله می کند (چرا که هر ابژه درونی _هرساختار اندوسایکیک_ بخشی از سوژه انسانی است).
خرابکار درونی به طور مداوم و به شکلی تحقیر آمیز به ایگوی لیبیدویی حمله می کند و با او مثل یک بیچاره رقت انگیز رفتار میکند، زیرا ایگوی لیبیدویی برای به دست آوردن عشق ابژه برانگیزاننده خودش را خار کرده و در نتیجه به عنوان موجوری ضعیف و رقت انگیز مورد ملامت خرابکار درونی قرار می گیرد: «تو (ایگوی لیبیدویی) هیچ وقت راه درست را یاد نمیگیری. او (ابژه برانگیزاننده) دائما به تو سیلی میزند و تو روی پای خودت میایستی تا دوباره و دوباره سیلی بخوری و زمین بیافتی. چطور میتوانی اینقدر احمق باشی که چیزی به روشنی روز را نبینی؟ او تو را اسباب بازی خود میکند، تو را رهبری میکند و هر دفعه رهایت میکند و هر بار برای بیشتر از اینها برمیگردی. تو واقعا منزجر کنندهای».
به نظر من از این دیدگاه (دیدگاه خرابکار درونی)، بهتر می توانیم درک کنیم که فیربرن چطور با استفاده از اصطلاح ایگوی لیبیدویی سعی کرده جنبهای از سلف را که با عشق اعتیادآور به ابژه برانگیزاننده پیوند دارد، توضیح دهد. لیبیدو در این بافت و به طور کلی در دنیای ابژه درونی، مترادف با لیبیدوی خودشیفته وار است.
همه ابژههای درونی (به طور دقیقتر، سوژههای درونی)، بخشهای دوپارهشدهای از ایگوی مرکزی هستند و بنابراین ارتباط آنها منحصرا ارتباط با خودشان است. بنابراین، ایگوی لیبیدویی ایگوی مهربان است. اما فقط مهربان با خودش (در قالب ابژه برانگیزاننده). حمله خرابکار درونی به ابژه عشق خودشیفته وار (ابژه برانگیزاننده) در پیوند نزدیک با حمله خرابکار درونی به ایگوی لیبیدویی است. خرابکار درونی، ابژه برانگیزاننده را به عنوان ابژهای می بیند که به قصد تخریب او را دست میاندازد، اغوا میکند و پر از وعدههای تو خالی است: تو (ابژه برانگیزاننده) مرا گول نزن. ممکن است بتوانی او (ایگوی لیبیدویی) را فریب دهی، اما من تو را میشناسم، دروغهایت را شنیده ام و تقلیدهای شکستخوردهات از عشق را دیده ام. تو یک انگلی. میتوانی بکنی و ببری اما نمیدانی بخشیدن به چه معنا است. تو سادهها و بیچارهها را طعمه خود میکنی.
در نگاه اول، خرابکار درونی برازنده نامش است: او ایگوی لیبیدویی را بخاطر درخواست های کودکانهاش خجالت زده کرده، و به ابژه برانگیزاننده بخاطر اشتهای بیپایانش برای وسوسه کردن، اغواگری، فریب و تحقیر حمله میکند. اما تحقیر و بیزاری که خرابکار درونی نسبت به ایگوی لیبیدویی و ابژه برانگیزاننده تجربه میکند، زاده نفرت از خود و شرم و ناتوانی در دست کشیدن از تعقیب کودکانه ابژه طرد کننده است (برای مثال، مورد بالینی ذکر شده و پیگیری بیهوده و ناهشیار عشق از مدیری طرد کننده توسط درمانگران زن). من معتقدم مفهوم ضمنی فیربرن از ساختار ابژههای درونی ، این ایده است که خشم و تحقیری که خرابکار درونی به ایگوی لیبیدویی و ابژه برانگیزاننده دارد، ناشی از به رسمیت شناختن شرم و تحقیری است که از وابستگی و وفاداری خود نسبت به مادر (ابژه درونی) طرد کننده احساس میکند. حملات خرابکار درونی به ایگوی لیبیدویی و ابژه برانگیزاننده ممکن است در وضعیت تحلیلی طیف گستردهای از اشکال را شامل شود.
در کار من با خانم ت، مراجعی که طی سالها، 5 جلسه در هفته با او کار میکردم، انگار من نمیتوانستم هیچ کاری را درست انجام دهم. اگر حرفی میزدم، منظور او را نفهمیده بودم، اگر سکوت میکردم یک درمانگر کلیشهای میشدم، اگر تعبیری میدادم وسواسگونه بود، اگر دقیقهای دیر میکردم بخاطر ترس از دیدن او بود و … . در یک جلسه در سال چهارم تحلیل، تصویری از یک مرد بیخانمان که نزدیک چراغ راهنمایی روی پیادهرو نشسته بود، به نظر می رسید که از گدایی دست برداشته و چیزی نمانده که بمیرد. عمیقا ازین تصویر ناراحت شدم، شروع به آگاهی از احساس خودم کردم که چند ماهی است از اینکه او مرا همانطور که هستم ببیند دست کشیدهام، و من در مقابل، از اینکه تلاش کنم برای او یک روانکاو باشم دست کشیده بودم. اینطور نبود که من صرفا یک خطای ساده کرده باشم. وضعیت برای من بسیار بدتر از آن حس می شد: من خودم خطا بودم. تمامِ بودن من برای او اشتباه بود.
بخش جداییناپذیری از تلاش من برای استفاده درمانی از احساساتم، حالتی بود که شروع به تشخیص و به کلام آوردن آنها برای خودم کردم. مثل اینکه آیا تجربهای شبیه به این داشتهام که وجودم اشتباه باشد؟ مشکلی به مراتب بدتر از اینکه حس کنم مرتکب اشتباهات جدی میشوم.
من در نهایت به خانم ت گفتم: «برای مدت طولانی تو به من میگفتی که نمیتوانم تو را بفهمم و تقریبا هرآنچه که میگفتم این را تایید میکرد. اما من فکر نمیکنم با من خشنتر از آنچه که با خودت هستی، بوده باشی». در واقع من فکر میکنم حملههای تو به خودت به مراتب وحشیانه تر از حمله به من است. من فکر میکنم شاید تو نه تنها احساس میکنی هرآنچه که انجام میدهی اشتباه است، بلکه با قاطعیت باور داری وجودت اشتباه است و تنها کاری که میتوانی برای تغییر این وضعیت انجام دهی این است که آدم دیگری بشوی. البته اگر قرار بود موفق شوی میمردی و شاید بدتر از آن، هرگز وجود نمیداشتی».
من با گفتن اینها احساس کردم خالی شدم. علیرغم تجربه سالها درمان با این بیمار، درواقع انتظار داشتم که حداقل این یک بار متوجه آنچه که گفتم بشود. اما او بعد از چند لحظه سکوت گفت: «لطفا مرا رها نکنید».
از نظر فیربرن، بیمار حداقل برای همان یک لحظه، حمله درونروانی خود را کمرنگ کرده بود (حمله خرابکار درونی به ایگوی لیبیدویی بخاطر مدل دوست داشتنش). او به خودش اجازه داد نه تنها وابستگیاش به من را بپذیرد، بلکه از من چیزی بخواهد (به عنوان فردی مجزا) که میدانست نمیتواند برای خودش فراهم کند.
-رابطه بین ایگوی مرکزی و ابژههای بیرونی:
قبل از اتمام بحث در مورد رابطه هیجانی ابژههای درونی/ساختار اندوسایکیک، به طور خلاصه به مفهوم ایگوی مرکزی فیربرن خواهم پرداخت، جنبهای از روان که فیربرن کمتر مورد بحث قرار داد. آنچه که فیربرن بیان کرد این بود که ایگوی مرکزی ساختاری اندوسایکیک است که قادر به تفکر، احساس، پاسخ دادن و … است. ایگوی مرکزی، خود سالم و اصلی نوزاد تازه متولد شده را میسازد. از همان ابتدا نوزاد قادر به تمایز ابتدایی خود از ابژه است و بر اساس اصل واقعیت عمل میکند. اما در پاسخ به تجربه آسیبزا با مادری که هم پذیرا و مهربان است و هم ناپذیره و طرد کننده، نوزاد بخشهایی از ایگوی مرکزی را دوپاره و سرکوب میکند. در نتیجه، ایگوی مرکزی سلامت خود را حفظ میکند، اما بواسطه این دوپارهسازی و سرکوب به طور قابل توجهی از بخشهایی از خودش خالی میشود. ایگوی مرکزی تنها بخشی از خود است که توانایی درگیر شدن با ابژههای بیرونی و تجربه و یادگیری از آنها را دارد. تغییر در روابط ابژه درونی همواره توسط ایگوی مرکزی تعدیل میشود (که گاهی با مشارکت عینی ابژه های بیرونی کار می کند مثل ارتباط با روانکاو). ابژههای درونی تنها در قالب روابط ابژه خودشیفته وار با دنیای خارج تعامل میکنند که شامل بیرونیسازی (فرافکنی) روابط ابژه درونی است (لزوما ماهیتی خودشیفته وار دارد). ایگوی مرکزی هیچ ابژه درونی سرکوب شده (غیر رضایت بخش) ای را در بر نمیگیرد. بلکه منحصرا شامل روابط ابژه به اندازه کافی خوب (در مقابل آرمانی شده) است، مثل همانندسازی با افرادی که که فرد دوستشان داشته، و از طرف آنها احساس دوست داشته شدن، به رسمیت شناخته شدن، و پذیرفته شدن کرده است. چنین همانند سازی هایی، زیربنای احساساتی مثل امنیت درونی و احساسات زمینهای استحکام و یکپارچگی هستند.
۳) رشد روانشناختی:
در بخش پایانی این مقاله میخواهم به بیان برخی از راههایی بپردازم که از طریق آنها میتوان به رشد روانشناختی فرد کمک کرد. فیربرن “وضعیت اندوسایکیک پایه ای”؛ یعنی بخش های جداشده و سرکوب شده ایگوی مرکزی، را “تقریبا تغییر ناپذیر” میدانست. برای فیربرن، تغییرات روانی که از طریق روانکاوی به دست میآیند در درجه اول شامل کاهش شدت احساسات کینهورزی، عشق اعتیادآور، تحقیر، وابستگی بدوی، سرخوردگی و … است که قسمتهای جداشده و سرکوب شده سلف را به یکدیگر متصل میکنند. به طور خاص تغییرات روانشناختی سالم زمانی حاصل میشوند که این موارد به حداقل کاهش پیدا کنند:
الف) دلبستگی زیرشاخههای ایگو (خرابکار درونی و ایگوی لیبیدویی) به ابژههای مرتبط با خود (ابژه طرد کننده و ابژه برانگیزاننده). ب) خشم ایگوی مرکزی نسبت به زیرشاخههای ایگو و ابژههای آن (که به شکل سرکوب کردن جفت دوپاره شده سلف خود را نشان می دهد) ج) خشم خرابکار درونی نسبت به ایگوی لیبیدویی و ابژه آن ( ابژه برانگیزاننده).
تراکم متن، ماهیت مکانیکی استعارهها، سطح انتزاعی و اتکا به اصطلاحات فنی، همگی تعریف فیربرن را عاری از آنچه به عنوان تجربه انسانی شناخته میشود، جلوه میدهد. من راه جایگزینی را برای صحبت کردن و تفکر در مورد چگونگی رشد روانشناختی پیشنهاد میکنم که کمتر به ایدههای صریح فیربرن و بیشتر به ایدههایی که به طور ضمنی از کار او استنباط میشود متکی است. گرچه فیربرن هرگز نظریه خود را به این شکل بیان نکرد، به نظر من اساسیترین اصل روانشناختی که زمینهساز مفهوم رشد روانشناختی فیربرن است، این ایده است که پختگی روانشناختی شامل پذیرش حقیقی بیمار از خود، و تعمیم این پذیرش به دیگران است. این پذیرش از طریق کنار آمدن با طیف وسیعی از جنبههای خود حاصل می شود، که شامل جنبه های ناراحتکننده، کودکانه، و جنبه های دوپاره شده ای است که با مادر طرد کننده و ناپذیرا همانندسازی کرده اند. تغییر روانشناختی از این نوع، امکان کشف دنیایی از افراد و تجربههایی بیرون از خود را فراهم میکند. دنیایی که در آن کنجکاوی، شگفتی، ناامیدی، غربت و …. مجاز هستند.
دنیای تفکر، احساسات و ارتباطات انسانی با این پذیرش گسترش می یابند. دنیایی که در آن احساسات اجباری برای تبدیل شدن به چیزی که نیستند را ندارند. به عبارتی اجباری برای تغییر دادن خود یا ابژه (که در حال حاضر سوژهای کاملا جداگانه و کامل برای افراد دیگر است) نیست. در این حالت هرکس میتواند از تجربه دیگری یاد بگیرد، چرا که این تجربهها دیگر تحت سلطه فرافکنیهای ثابت روابط ابژه درونی نیستند.
یک تجربه تحلیلی خاص در این مورد به ذهن من میرسد. آقای س، مراجع مبتلا به فلج مغزی که پیشتر در موردش صحبت کردم، در کودکی توسط مادرش مورد خشونت قرار میگرفت. همانطور که گفتم او به مدت هشت سال بواسطه عشق به خانم ز تسخیر شده بود. خانم ز دوبار به شهر دیگری نقل مکان کرد و بیمار هر دوبار به دنبالش رفت. او تلاش میکرد به آقای س بفهماند او را به عنوان یک دوست میپذیرد، اما رابطه عاشقانهای با او نمیخواهد. آقای س به طور فزایندهای ناامید، عصبانی و متمایل به خودکشی شده بود. از ابتدای کار تحلیلی و و در ادامه آن، به کرات به من میگفت نمیداند چطور او را تحمل میکنم.
در جلسات ما زمانی که آقای س از طرد شدن ناعادلانهاش توسط خانم ز صحبت میکرد، درد میکشید. زمانی که ناراحت بود و به طور خاص وقتی گریه میکرد، کنترل عضلات دهان خود را از دست میداد و این باعث میشد حرف زدن برایش خیلی سخت شود. بزاق کفمانندی دور دهانش جمع میشد و وقتی گریه میکرد مخاط بینیاش همراه با اشکها صورتش را پر میکرد. بودن با آقای س در این لحظات واقعا دردناک بود. من به ندرت چنین احساس بدنی و فوریتی را تجربه میکردم که شبیه به احساس مادر نوزادی پریشان بود. به نظر میرسید آقای س از من کمک میخواست تا خود را طوری به خانم ز نشان دهد که موجب ترس او نشده و او بتواند درک کند که س چقدر دوستش دارد (و خانم ز او را، اگر فقط به این حس اعتراف میکرد). شنیدن این درخواست آقای س که من خانم ز را تبدیل به کسی کنم (و به طور ناهشیار، مادرش را، و آن بخش از من را که صرفا او را تحمل میکرد) که میتوانست عشق او را بپذیرد و برایش ارزش قائل شود، دور از ذهن نبود.
من معتقدم با نگاه به گذشته در تحلیل آقای س، تجربه او از خودش در طول سالها بسیار مهم بود. این واقعیت که من حتی زمانی که او از درد به خود میپیچید و نمیتوانست اشکها و مخاط بینیاش را کنترل کند، از او بیزار نشدم. گرچه هرگز به زبان نیاوردم، اما باید برای آقای س واضح میبود که من طوری او را دوست داشتم که روزی فرزند شیرخوار خودم را دوست خواهم داشت. او برای سالها بسیار شرمگین میشد ازینکه بخواهد در این مورد صحبت کند که مادرش چطور او را در کودکی تحقیر میکرد. برای مثال، بارها او را هیولایی نفرت انگیز و متعفن میخواند. او تنها به تدریج توانست این جنبههای شرم آور را به من واگذار کند. من توصیف آقای س از مادر تحقیرگری را میشنیدم که نه تنها توصیفی از ابژه بیرونی بود، بلکه تعریفی از بخشی از خودش بود که خود را به عنوان ابژه حقیر میدید و به دنبال آن دیگران را (برجستهتر از همه خانم ز) وادار به تحقیر خود میکرد. ارتباط تحقیرآمیز با خانم ز برای او به مراتب بهتر از نداشتنِ هیچ ارتباطی بود.
پس از چندین سال کار با آقای س، او رویایی را برایم تعریف کرد: «اتفاق خاصی در رویا نیافتاد. من بودم و فلج مغزیام. ماشینم را میشستم و از موزیکی که از رادیوی ماشین پخش میشد و من صدایش را بلند کرده بودم لذت میبردم». این رویا از چند جهت قابل توجه بود. این اولین باری بود که او رویایی را تعریف میکرد که در آن مشخصا به فلج مغزیاش اشاره داشت. گذشته از این، مدل بیانش (من بودم و فلج مغزیام) عمق شناخت و پذیرش او را نسبت به خودش میرساند که تا آن زمان از او ندیده بودم. چطور میتوانست مدل خاصی از تغییر ارتباط با خودش را بهتر از این بیان کند؟ این تغییر روانشناختی، شامل شناخت خودی مهربان بود که کمک میکرد از نیاز به چنگ زدن به عشق و پذیرش از ابژههای درونی و بیرونی که کمترین تمایل یا توانایی برای عشق ورزیدن به او نداشتند، رها شود. در رویا او توانست مادری باشد که میتوانست از حمام کردن کودکش (ماشین) لذت ببرد. در حالی که به صدایی (موزیک) گوش میداد که از درون کودک برمیآمد. این یک رویای پیروزمندانه نبود. این رویایی عادی از یک عشق عادی بود (اتفاق خاصی نیافتاد).
من عمیقا تحت تاثیر رویا قرار گرفتم و به او گفتم: «چه رویای فوقالعادهای بود». چند سال بعد آقای س به شهر دیگری نقل مکان کرد تا در یک شغل رده بالا در زمینه کاری خودش مشغول به کار شود. او به صورت دورهای برایم نامه مینوشت. در آخرین نامهای که از او گرفتم (حدود پنج سال بعد از اتمام کار تحلیلی)، او به من گفت با زنی ازدواج کرده که دوستش دارد، زنی مبتلا به فلج مغزی. آنها به تازگی دختر بچه سالمی به دنیا آوردهاند.
در بافت رابطه تحلیلی، آقای س توانست خود را از عشق اعتیادآور به خانم ز رها کند (پیوند ایگوی لیبیدویی با ابژه برانگیزاننده)، در حالی که همزمان درگیری وسواسگونه خود را با رابطههایی که بر اساس ارتباط بخشهای مخرب بود، کاهش داد (ارتباط خرابکار درونی و ایگوی لیبیدویی).
به نظر من عنصر کلیدی در کار تحلیلی با آقای س، ارتباط واقعی (در مقابل رابطه انتقالی) بین ما بود (برای مثال زمانی که من از اشکها و مخاط بینی و بزاق دهان او زمانی که درد میکشید و از تجربه عشقی که به او داشتم منزجر نشدم). من فکر میکنم فیربرن با این درک من از ایدهاش موافق بود و یک قدم جلوتر میرفت: «یک عامل درمانی واقعا تعیین کننده، ارتباط درمانی با روانکاو است». او کمی بعد در مقالهای این را بیان کرد:
«درمان روان تحلیلگرانه، خودبخود درگیر کشمکشی می شود بین تلاش بیمار برای کشاندن روانکاو به سیستم بسته دنیای درونی اش، از طریق عاملیت انتقال، و عزم و اراده روانکاو برای ایجاد شکاف در این سیستم بسته، و فراهم کردن شرایطی، در بافت رابطه درمانی، که باعث شود بیمار بتواند سیستم باز واقعیت بیرونی را بپذیرد». (فیربرن. ۱۹۵۸)
نتیجهگیری:
رشد روانشناختی از دید فیربرن، آنطور که من درک کردهام، شامل شکلی از پذیرش خود است که فقط میتواند در بافت یک رابطه واقعی با فردی نسبتا بالغ از نظر روانشناختی حاصل شود.رابطهای از این نوع (شامل رابطه تحلیلی)، تنها راه خروج از دنیای خودبینانه ابژههای درونی است. پذیرش خود، حالتی ذهنی است که نشانه دست کشیدن (ی که هرگز کاملا محقق نمی شود) از تلاش عمرفرسا برای تبدیل ابژه درونی غیر رضایتبخش به رابطه با ابژه رضایتبخش (مهربان و پذیرا) است.
با رشد روانشناختی، فرد عمیقا درمی یابد که تجارب اولیه اش با مادر نامهربان و ناپذیرا، هرگز به چیزی غیر آنچه بوده تبدیل نخواهد شد. این تلاش برای تغییر خود و دیگران و تبدیل آنها به کسانی که او آرزویش را دارد، اتلاف زندگی است. برای تجربه زندگی در دنیایی که از انسانهایی پر شده که ما آنها را نساخته ایم و انسان هایی که امکان یادگیری از آنها را داریم، فرد ابتدا باید یاد بگیرد ارتباط ناهشیارش را که مبتنی بر کینهورزی، عشق اعتیادآور، تحقیر و سرخوردگی است و او را به زندگی در دنیای درونی محکوم میکنند، رها سازد.
* هرگونه انتشار و کپی، بدون ارجاع به سایت و ذکر نام مترجم و ویراستار، غیراخلاقی و ممنوع است.
روانکاوی در قرن اول پیدایش خود چندین متفکر بزرگ داشته است، اما از نظر نویسنده این مقاله، فقط یک نویسنده بزرگ انگلیسی زبان وجود دارد: دونالد وینیکات. از آنجا که سبک و محتوا در نوشتار وینیکات بسیار به هم وابسته است، خوانش موضوعی مقالات وی، که منحصراً به منظور جمع آوری “آنچه مقاله در مورد آن نوشته شده است” انجام می شود، حق مطلب را ادا نمی کند. چنین تلاش هایی غالباً به بیاناتی پیش پا افتاده می انجامد. وینیکات در بیشتر موارد، از زبان برای نتیجه گیری استفاده نمی کند؛ بلکه او از زبان برای ایجاد تجاربی در خواندن استفاده می کند که از ایده هایی که ارائه می دهد، یا به عبارت دقیق تر از ایده هایی که با آنها بازی می کند، جدایی ناپذیر هستند.
نویسنده در این مقاله، مطالعه ای از “رشد هیجانی اولیه” وینیکات (1945) را ارائه می دهد، اثری که دربردارنده بذر تقریباً تمام کارهای وینیکات، در طول بیست و شش سال بعدی زندگیش است. نویسنده مقاله حاضر، به بررسی وابستگی متقابل زندگی ایده های در حال گسترش، و زندگی نوشتار در این مقاله مهم وینیکات نشان می پردازد. آنچه مقاله “رشد هیجانی اولیه” به خواننده روانکاوی ارائه می دهد را نمی توان به روش دیگری بیان کرد (یعنی این که نوشتار به طور عجیبی در برابر تفسیر و تاویل مقاوم است). تجربه نویسنده مقاله حاضر -با این امید که بتواند آن را به خواننده منتقل کند- این بوده است که آگاهی از نحوه کاربرد زبان در نوشته های وینیکات، می تواند به طور قابل توجهی یادگیری فرد را از خوانش آنها افزایش دهد.
سبک و محتوی دو عنصر جدایی ناپذیر در نوشتار هستند. هرچه نوشته قویتر باشد، بیشتر از این پیوستگی در خدمت ایجاد معنا استفاده میکند. من در سالهای اخیر دریافتهام که مناسب ترین راه برای مطالعه و آموزش وینیکات، این است که مقالات او را با صدای بلند، خط به خط و مثل یک شعر بخوانم؛ در راستای این که بفهمم زبان در کنار آنچه می گوید، دارد چه کاری انجام می دهد. اغراق نیست اگر بگوییم بسیاری از متون وینیکات سزاوار نام شعر منثور هستند. از این دیدگاه، متون وینیکات با تعریف تام استاپارد (1999) همخوانی دارد: «فشردهسازی همزمان زبان و گسترش معنا».
در این مقاله تمرکز من روی مقاله «رشد هیجانی اولیه» وینیکات (1945) است که از دید من اولین سهم عمده او در روانکاوی است. من خودم را به توضیح مقاله وینیکات محدود نمیکنم، هرچند که بسیاری از ایدههایی که از این مقاله نضج یافتند در اینجا مورد بحث قرار میگیرند. علاقه اصلی من این است که به این مقاله به عنوان قطعهای از ادبیات غیر داستانی نگاه کنم که در آن ملاقات خواننده و نوشتار، شروع تجربهای خیالی از طریق مدیوم زبان است. صحبت از نوشتههای وینیکات به عنوان اثر ادبی، به معنی کم کردن ارزش علمی آنها به عنوان آثاری که حاوی ایدههای بزرگ و مهم در رشد روانکاوی است، نیست؛ برعکس تلاش من این خواهد بود که راه هایی را نشان دهم که در آنها زندگی نویسنده از ایدههایی که مطرح میکند جدایی ناپذیر است.
قبل از نگاهی نزدیکتر به «رشد هیجانی اولیه»، من تعدادی از مشاهدات را که نشان میدهد چگونه اهمیت نوشتن مجازا در همه کارهای وینیکات راه پیدا میکند ارائه میکنم. اولین کیفیت نوشته برای ضربه زدن به خواننده، فرم آن است. بر خلاف مقالات هر روانکاو دیگری که میتوانم به آن فکر کنم، مقالات وینیکات مختصر است (معمولا شش الی ده صفحه) و اغلب شامل لحظهای در میانه مقاله است که خواننده را به کناری میکشد و در جملهای میگوید: «ویژگی ضروری ارتباط برای من این است که …..» (1971). اما مشخص ترین امضای نوشتههای وینیکات صدای آن است. صدایی که تصادفی و بداهه است، با این حال همیشه هم به خواننده و هم به موضوع مورد بحث عمیقا احترام میگذارد. این صدا به خودش اجازه سرگردان کردن در حین فشردگی شعر را میدهد. این صدا حاوی هوشی فوقالعاده است که در عین حال فروتن بوده و به خوبی از محدودیتهای خود آگاه است؛ صدایی حاکی از یک صمیمیت خلع سلاح شده که گاهی با شوخطبعی همراه می شود؛ صدایی که در عین بازیگوش و خیالی بودن، هیچ وقت خودمانی و احساساتی نمی شود.
هر تلاشی برای انتقال حس صدا در نوشتههای وینیکات، باید در کیفیت بازیگونه آن مکانیابی شود. انواع بازیگوشی که در نوشتههای وینیکات با آن مواجه میشویم طیف وسیعی را در بر میگیرد. اگر بخواهیم از مواردی نام ببریم، میتوان به شاهکار غیرآگاهانه و دلسوزانهی او در معرفی «بازی اسکوئیگل» با بیماران کودک اشاره کرد. بازیگوشیهای جدی (و یا جدیت بازیگونهای) در تلاش وینیکات برای تولید یک شکل از تفکر/ تئوری و بیان ماهیت پارادوکسیکال تجربه انسان، طوری که وینیکات آن را درک میکرد وجود دارد. او از بازی با ظرافت با کلمات لذت میبرد، مانند تکرار یک عبارت آشنا در اشکال مختلف برای اشاره به نیاز بیمار برای شروع و پایان تحلیل: «من تحلیل را انجام میدهم، زیرا این کاری است که بیمار باید بتواند آن را انجام دهد و آن را پشت سر بگذارد».
در حالی که نوشتار او شخصی است، یک احتیاط خاص مربوط به زبان انگلیسی در زبانش وجود دارد، که حاوی ترکیبی پارادوکسیکال از رسمیت و صمیمیت است، که مشخصه روانکاوی است (آگدن، 1989). از نظر همه مسائل مرتبط با فرم و صدا، کار وینیکات شباهتهای قوی به داستانهای موجز، هوشمندانه، بازیگوشانه و همزمان جذاب و کنایهآمیز بورخس و نثر و شعر رابرت فراست دارد.
صدای غیر قابل تقلید وینیکات در «رشد هیجانی اولیه»، تقریبا به محض اینکه شروع به توضیح متدولوژی خود میکند، شنیده میشود:
قصد ندارم در ابتدا به مرور تاریخچه پرداخته و رشد ایدههایم از نظریههای دیگران را نشان دهم، زیرا ذهن من اینطور کار نمیکند. من این و آن، اینجا و آنجا را جمعآوری میکنم و با تجربه بالینی که از تئوری خودم حاصل شده مینشینم و در آخر نگاه میکنم تا ببینم چه چیزی را از کجا برداشتهام. شاید این به اندازه روش های دیگر خوب باشد.
در جمله «شاید این از هر رویکردی بهتر باشد»، یک شوخطبعی بازیگوشانه با کلمات وجود دارد. به نظر میرسد این در زمینه آنچه که به عنوان موضوع اصلی مقاله بیان شده، قرار می گیرد: ایجاد یک «روش»، روشی برای زنده ماندن که متناسب با فردیت شخص بوده و مشخصه و علامت منحصر به فرد او باشد، شاید تنها نتیجه مهم رشد هیجانی اولیه باشد. در فرآیند تبدیل شدن به یک فرد، نوزاد (و مادر)، «این و آن را از اینجا و آنجا جمعآوری میکنند». تجربه اولیه از سلف تکه تکه است، و به طور همزمان، (به کمک مادر) «جمع آوری» می شود، به شیوهای که اجازه میدهد تجربه نوزاد از خود، در هر لحظه، در یک جا منسجم شود. از این گذشته، برای نوزاد، تکههای (درون فکنی شده) از دیگران _یا برای نویسنده ایدههای دیگران_ نباید در فرآیند ایجاد معنا غالب شود. «ذهن من اینطور کار نمیکند»؛ همانطور که نوزاد سالم تحت مراقبت مادری سالم. تجربه زیسته هر فرد باید مبنای ایجاد انسجام خود و یکپارچگی آن باشد. تنها پس از اینکه احساسی از خود شروع به ظهور میکند (چه برای نوزاد و چه نویسنده)، میتوان به کمک دیگران برای ساختن سلف (یا ایدهها) اذعان کرد. «در انتها نگاه میکنم که چه چیزی را از کجا برداشتهام».
وینیکات سپس به اختصار جنبههای متعددی از رابطه تحلیلی را با تاکید خاصی بر انتقال/ انتقال متقابل بررسی میکند. او معتقد است که هسته تجربه است که منبع اصلی او از مفهوم رشد هیجانی اولیه را میسازد. من فقط یک پاراگراف کوتاهی را بررسی میکنم (دو جمله) که به دقت در بحث وینیکات در مورد انتقال/ انتقال متقابل در رشد هیجانی اولیه آورده شده است. من این جملات را انتخاب کردم زیرا به نظرم هر دو جمله، هم در زمینه رابطه تحلیلی، و هم به هم پیوستگی قوی زبان و ایده در کار های وینیکات، اهمیت زیادی دارند.
مراجع افسرده، نیاز به این دارد که روانکاو بداند بخشی از کار تحلیلی تا حدی در تلاش برای کنار آمدن با افسردگی، یا احساس گناه و اندوه ناشی از عناصر مخرب عشق خودش (روانکاو) است. برای پیش رفتن بیشتر در بین این خطوط، بیماری که بهواسطه رابطه اولیه و پیش افسرده با ابژههایش درخواست کمک میکند، به روانکاوش نیاز دارد تا بتواند عشق و نفرت جابهجا نشده و همزمان روانکاو از خودش را ببیند. در بند اولیه این دو جمله، وینیکات نه تنها یک نظریه افسردگی کاملا متفاوت از فروید و کلاین ارائه میدهد، همچنین مفهوم جدیدی از نقش انتقال متقابل در روند تحلیلی معرفی میکند. او پیشنهاد میکند که افسردگی اساسا یک همانندسازی بیمارگون با جنبه های مورد نفرت یک ابژه دوگانه دوست داشتنی (و از دست رفته) در تلاش ناهشیار برای اجتناب از تجربه خشم نسبت به ابژه از دست رفته نیست (فروید. 1914). همچنین وینیکات افسردگی را حول فانتزی ناهشیار که در آن عصبانیت ابژه دوست داشتنی را زخمی میکند، از خود میراند و یا میکشد نمیبیند (کلاین. 1952).
در فضای یک جمله واحد، وینیکات پیشنهاد میکند (با استفاده از یک ایده، به جای توضیح دادن آن) که افسردگی، نمودی از به کار گرفتن افسردگی مادر و یا دیگر ابژههای عشق (در فانتزی، کشیدن آن به سمت خودش) با هدف ناهشیار تسکین دادن او است. آنچه که شگفت آور است این است که تصویر ارائه شده از افسردگی نه از طریق یک بیان مستقیم، بلکه با استفاده از جملهای که عملا نامفهوم است ارائه شده، تا زمانی که خواننده ابتکار عمل انجام یک خلق یا کشف از مفهوم ریشههای بین نسلی و ساختارهای پویای افسردگی داشته باشد. تنها پس از اینکه خواننده این وظیفه را به انجام رساند، اینکه چرا «مراجع افسرده نیاز به درک روانکاو از این دارد که بخشی از کار تحلیلی تا حدی در تلاش برای کنار آمدن با افسردگی، یا احساس گناه و اندوه ناشی از عناصر مخرب عشق خودش (روانکاو) است»، معنا پیدا میکند. به عبارت دیگر، اگر روانکاو از کنار آمدن با احساسات مبنی بر افسردگی خود که ناشی از گذشته و یا تجربه زندگی فعلی است ناتوان باشد (چه بهنجار و چه بیمارگون)، قادر نخواهد بود راههایی را شناسایی کند که بیمار ازطریق آن ناآگاهانه تلاش میکند و تا حدی موفق میشود افسردگی روانکاو را به عنوان مادر انتقالی از بین ببرد.
آن جنبههایی از افسردگی روانکاو که از منابع مستقل از همانندسازی ناهشیار روانکاو با مادر درونیشده افسرده ناشی میشود، به مراتب کمتر در دسترس بیمار است. زیرا بیمار نمیتواند افسردگی مادر را که تمام طول عمر از نزدیک شناخته و حضورش را حس کرده در روانکاو پیدا کند. بیمار با قدرت نگران افسردگی منحصر به فرد مادر درونی شده است (افسردگی هر فرد آفرینش منحصر به فرد خود اوست که ریشه در شرایط خاص تجربه زندگی و سازمان شخصیت او دارد). به این ترتیب، وینیکات پیشنهاد میکند که روانکاو باید با افسردگی خودش کنار بیاید تا بتواند افسردگی مادر درونی شده بیمار را که به او فرافکنی میشود تجربه کند. تنها در صورتی که روانکاو بتواند با تجربه افسردگی مادر درونی شده (به عنوان حسی مجزا از افسردگی خود) بنشیند/ زندگی کند، قادر خواهد بود تا تلاش پاتولوژیک بیمار برای تسکین درد روانی مادر (که در حال حاضر در روانکاو احساس میشود) را، که با درونفکنی آن به سلف بیمار به عنوان یک جسم خارجی آسیبرسان انجام می شود، تجربه کند. وینیکات بند دوم جمله مورد بحث را در حالی ارائه میکند که انگار راه ساده دیگری برای بیان آنچه که در جمله اول گفته شد وجود دارد؛ «یا باید بگویم»، در واقع این به کلی موضوعی جدید است: «روانکاوِ بیمار افسرده، باید بتواند با افسردگی خودش کنار بیاید…»، با احساس گناه و اندوه ناشی از تخریبگر بودن عشق خود. بنابراین، روانکاوِ یک بیمار افسرده همچنین باید قادر به کنار آمدن با نابودی اجتنابناپذیر عشق باشد. بدین معنی که، عشق تقاضای ابژه دوستداشتنی است، ابژه ای که ممکن است (در فانتزی یا گاهی در واقعیت) فشار زیادی به شخصی که دوستش دارد وارد کند. به عبارت دیگر، روانکاو در مسیر تحلیل شخصی و به وسیله خود تحلیلی، باید به طور موثری با ترس خودش از اثرات تخلیهای عشق مواجه شود، تا بتواند بیمار را بدون ترس از آسیب زدن به او که باعث احساس غم و اندوه در روانکاو میشود، دوست بدارد.
وینیکات اینجا توقف نمیکند. در جملهای که در پاورقی نقل میکند، در مفهوم روانکاوانه از «چارچوب تحلیلی»، با دیدن آن به عنوان مدیومی برای ابراز تنفر روانکاو از بیمار، انقلابی برپا میکند (و من کلمات را با دقت استفاده کرده ام): «……….پایان ساعت، پایان تحلیل، قوانین و مقررات … همه اینها نمودهایی از نفرت روانکاو هستند». بخش زیادی از قدرت این کلمات، ناشی از این واقعیت است که این ایده که نفرت درمانگر در رفتارش بروز پیدا میکند (اقداماتی که آنقدر عادی به نظر می رسند که مکررا مورد بی توجهی قرار میگیرند)، بلافاصله توسط خواننده روانکاو به عنوان بخشی از تجربهاش با تقریباً همه بیماران شناسایی میشود. وینیکات نمودهای ناگفته نفرت را از تجربه ناهشیار یا نیمه هشیار خواننده/ روانکاو از «بیرون انداختن بیمار» (در انتهای هر جلسه)، یا وضع کردن محدودیتهایی برای بیمار (در نگه داشتن سایر چارچوب ها)، شناسایی و تفسیر میکند. آنچه که در اینجا به طور ضمنی مطرح است، این تصور است که ترس روانکاو از مخرب بودن نفرتش، میتواند منجر به نقض مخرب چارچوب تحلیلی در درمان شود. مثل ادامه دادن چند دقیقهای جلسه توسط درمانگر برای «قطع نکردن مراجع» یا هماهنگ کردن هزینهای کمتر از آنچه مراجع استطاعت پرداخت آن را دارد «چون مراجع مکررا در کودکی توسط پدر و مادر مورد بهره برداری قرار گرفته»، یا تماس گرفتن تکانشی با بیمار زمانی که جلسهای را نیامده «برای اینکه مطمئن شود که او خوب است» و ….
تنها با نگاهی دقیق به این جملات، میتوان آنچه که در رابطه زنده بین نوشتار و خواننده وجود دارد را تشخیص داد و درک کرد، که بخش عمدهای از زندگی ایدههای در حال گسترش را تشکیل میدهد. همانطور که دیدیم، نوشتار خواستار این است که خواننده در خلق معنا، یک شریک فعال باشد. نوشتار (مانند تعاملات آنالیزان)، فقط و فقط احتمالاتی از معنا را پیشنهاد میکند. خواننده/روانکاو باید مایل و قادر باشد فضایی درون خود برای تجربه یا خلق معانی متعدد باز کند، و اجازه دهد یک یا چند معنی همزمان و باهم حضور داشته باشند.
از این گذشته، مهم است که توجه داشته باشیم که عبارت «کار میکند» (با وام گرفتن کلمهای در بیان وینیکات از متودولوژی) در ابعاد بزرگتر به وسیله قدرتش برای (تعبیر ناهشیار) درک خواننده آورده شده است. شاید همه نوشتههای خوب (چه شعر، چه نمایشنامه و رمان و ….) تا حد مشخصی اینطور «کار میکنند».
نوشته وینیکات در مقاله مورد بحث (و تقریبا تمام آثاری که در سه جلد مجموعه مقالات جمع آوری شدند)، به طرز شگفتآوری در بحث بالینی کوتاه هستند. من معتقدم، این موضوع حاصل این واقعیت است که تجربه بالینی تا حد زیادی در تجربه خواننده از «خوانده شدن» (تعبیر شدن و فهمیده شدن) توسط نوشته، شکل میگیرد. هنگامی که وینیکات موارد بالینی را ارائه میدهد، معمولاً به یک مداخله خاص با یک بیمار خاص نمیپردازد، بلکه به تجربهای بسیار رایج در تحلیل اشاره میکند. به این ترتیب، او به طور ضمنی از خواننده میخواهد تا از تجربه زیسته با بیمار استفاده کند. نه با هدف بلعیدن تئوری وینیکات بلکه با دعوت از پاسخ اولیه خواننده به متن (فراست، 1942).
شکلهای مختلفی از اثرات متقابل سبک و محتوی، نوشتار و خواننده، در متنی که در ادامه از مقاله رشد هیجانی اولیه می آورم اهمیت میابند. آنجایی که به تجربه یکپارچهسازی در رشد هیجانی اولیه اشاره میکند:
یک مثال از پدیده از هم گسیختگی در تجربه متداول بیمارانی مشخص میشود که در جلسه، تمام جزئیات آخر هفته خود را بیان میکنند و اینگونه احساس رضایت میکنند. هرچند روانکاو احساس کند که هیچ کار تحلیلی انجام نشده است. گاهی می توانیم این را اینگونه تفسیر کنیم که بیمار نیاز دارد با تمام جزئیات یا تکه هایش توسط فردی دیگر (روانکاو) شناخته شود. شناخت به معنی یکپارچگی در تحلیل است. یکپارچه شدن شخصیت در زندگی نوزاد یک اتفاق معمول است. نوزادی که کسی را برای جمع کردن تکههایش نداشته باشد، با نقصی در تکلیف یکپارچه کردن سلفش شروع می کند و احتمالاً هیچ وقت موفق به یکپارچگی شخصیت نشود و یا نتواند یکپارچگی خود را با اطمینان حفظ کند… .
کش آمدنهای طولانی زمان در زندگی نرمال نوزاد وجود دارد که در آن برایش اهمیتی ندارد مجموعه ای از تکه ها باشد یا یک کل منسجم. یا اینکه در صورت مادرش زندگی میکند یا در بدن خودش. به شرطی که هر از گاهی اینها کنار هم جمع شوند و چیزی احساس شود.
آنچه که در این متن نهفته است، به رسمیت شناختن خشم روانکاو از بیماری است که «جزئیات کاملی از آخر هفته خود را بیان میکند» و روانکاو را با این حس که «هیچ کار تحلیلی انجام نشده»، رها میکند. وینیکات این را به طور کلی به خواننده واگذار میکند تا تکانه روانکاو برای خالی کردن خشم و یا احساس شکست در قالب تفسیر مقاومت به بیمار را تصور کند.
وینیکات، سپس تجزیه و تحلیل عمدهای از تکنیک تحلیلی در اختیار خواننده قرار میدهد. او این کار را به قدری زیرکانه انجام میدهد که ممکن است اگر خواننده متن را به دقت نخوانده باشد متوجه آن نشود. این چیزی کمتر از یک راه جدید برای بودن و صحبت با بیمار نیست که بدون موعظه و یا هیایو به خواننده ارائه میشود: «گاهی ما باید این را (علاقه بیمار به تعریف جزئیات) به عنوان نیاز بیمار برای شناخته شدن همه تکهها توسط فرد دیگر/ روانکاو تفسیر کنیم». عبارت «گاهی ما باید» خواننده را به عنوان همکاری میبیند که با موقعیت تحلیلیِ در حال توصیف آشنا است و به احتمال زیاد احساس نیاز میکند تا مداخلهای به سبکی که وینیکات توصیف میکند داشته باشد. شاید آنچه خواننده/روانکاو با بیمار تجربه کرده به طور کامل برایش روشن نباشد. زبان، تفسیر مقاومتی را که ناشی از خشمی است که خواننده/ روانکاو آن را تجربه کرده و یا در پاسخ به احساسات ناکامی و شکست به آن متمایل شده، روشن نمیکند. وینیکات با استفاده از زبانی که با آن برای خواننده تجربه خواندن را فراهم میکند، به او کمک میکند تا به صورت غیر دفاعی تجربیات بیان نشده از تحلیل خود یا از کار تحلیلی با بیماران را کنار هم جمع کند.
همچنین، عبارت ساده «تجربه بسیار رایج»، یک مفهوم نظری مهم را منتقل میکند (باز هم بدون جلب توجه): مراحل ابتدایی از هم گسیختگی، محدود به بیماران به شدت آشفته نیست، چنین حالتهایی به طور منظم در همه بیماران تحلیلی، حتی سالمترین آنها اتفاق میافتد. عبارت «تکنیک»، قصد بازی با خواننده را ندارد، بلکه مانند یک تفسیر خوب عمل میکند. عبارتی که آنچه را خواننده روانکاو در تمام طول تجربه شخصی شناخته، اما به این شناخت آگاه نبوده است را به شیوهای نمادین و یکپارچه در قالب کلمه در میآورد.
پاراگراف دوم متن مورد بحث قابل توجه است:
کش آمدنهای طولانی زمان در زندگی نرمال نوزاد وجود دارد که در آن برایش اهمیتی ندارد مجموعه ای از تکه ها باشد یا یک کل منسجم. یا اینکه در صورت مادرش زندگی میکند یا در بدن خودش. به شرطی که هر از گاهی این ها کنار هم جمع شوند و چیزی (یک کل) احساس شود.
این جملهای متمایز است، نه تنها بخاطر اصالت ایدههایی که ارائه میکند، بلکه برای شیوهای که در آن بخشهای مختلف را برای خلق ایدهها به صورت حسی ترکیب میکند. این جمله از چند گروه کلمه ساخته شده است (با شمارش من ده کلمه) که با مکث بسیار کوتاهی در بین آنها خوانده میشود (برای مثال پس از کلمات زمان، زندگی، اهمیت و …). این جمله علاوه بر اشاره به موضوع مورد بحث، در یک مسیر پر پیچ و خم برای لحظهای با ساختار شنیداری خود به آن زندگی میبخشد (تجربه زندگی کردن تکهها از زمانی به زمان دیگر) «کنار هم جمع شوند و چیزی (یک کل) احساس شود». صدا، شکل، ریتم و نحوه انتخاب با دقت کلمات و عبارتهای سازنده این جمله همراه با هم ایدههای در حال گسترشی را همراهی میکنند و تجربهای در خواندن میسازند که مشخصه وینیکات است. مثل پاراگراف اول خشم و هیاهو که مشخصه ویلیام فاکنر است، و یا جمله آغازین پرتره یک بانو که منحصر به هنری جیمز است. خواننده متن مورد بحث از خود نمی پرسد وینیکات چطور میتواند آنچه را که یک نوزاد احساس میکند بفهمد، یا این که واپس روی در تحلیل بزرگسالان یا کودکان (سایکوتیک، افسرده و یا تقریبا سالم) ارتباط بسیار نامشخصی با تجربه نوزاد دارد. بلکه تمایل دارد برای مدتی در ناباوری معلق بماند و به تجربهای از خواندن وینیکات ورود کند که توسط موسیقی زبان و ایدهها هدایت میشود. خواننده در مطالعه متن، تجربهای از خواندن را زندگی میکند که شبیه آن چیزی است که وینیکات از تجربه نوزاد به تصویر کشیده است، مهم نیست که تکه تکه است (تجربه شناور بودن در تفکر غیر خطی) و یا یک کل منسجم (تجربه لحظهایِ “انسجام در مقابل سردرگمی” [فراست، 1939]). نوشتههای وینیکات مانند یک راهنما “که ماهیت آن گم شدن است” (فراست، 1947)، اطمینان میدهد که هرگز راه نهایی برای فهمیدن قطعی نیست و این فهمیدن اهمیتی هم ندارد.
جناس کلمه «اهمیت»، اجازه میدهد عبارت «نوزاد اهمیتی نمیدهد تکه تکه باشد یا کلی منسجم»، با معانی مختلف دیگری همپوشی کند. کودک اهمیتی نمیدهد زیرا مادر آنجا حضور دارد تا «اهمیت دهد» (از او مراقبت کند). او اهمیت نمیدهد زیرا هیچ فشاری برای «اهمیت دادن» احساس نمی کند که می تواند به معنای ساختن ذهنیتی نابالغ و دفاعی باشد که او را از تجربه بدنی اش قطع می کند. خودِ نوشته، به طور ماهرانه و ناهشیارانه ای، چنین تجربهای از لذت اهمیت ندادن و مجبور نبودن برای دانستن و معنا ساختن، و به جای آن لذت بردن از تجربه ظریف زبان و ایدهها، را دربردارد.
زبانی که وینیکات در توصیف یکپارچگی نوزاد در یک مکان استفاده میکند تعجب آور است. آنجا که مکانی که برای گرد هم آمدن توصیف شده اساسا یک مکان نیست، بلکه یک عمل است (عمل احساس کردن چیزی). گذشته از این، نوزاد در عملِ «یک جا جمع شدن» به سادگی حس نمیکند «چیزی را احساس کرده». کلمه «چیزی» ابهام لذت بخشی در خود دارد: «چیزی» یک چیز عینی است. ابژهای که احساس میشود، و همزمان «چیزی» شامل کلمات بی معنای بی شماری است که تنها تجربههایی از یک احساس را منتقل میکند. این ابهام ظریفی که در تجربه خواندن دنیای متزلزل احساسی نوزاد ساخته میشود، دنیایی که اتصال به ابژهها در آن شل است و در بدن به عنوان احساسی بدون ابژه حس میشود، حالا در یک احساس مشخص و مکان نمایی شده از ابژه، در صورت مادر احساس میشود.
چرخشهای غیر منتظره و انقلابهای آرامی که در مقالات ابتدایی وینیکات در جریان است بسیارند. با این حال، من نمیتوانم در مقابل شگفت زده شدن در برابر لحظاتی که در آن وینیکات، پزشک اطفال و روانکاو کودک بیپروا، زبان فنی پنجاه ساله روانکاوی را دور میریزد و از زبانی استفاده میکند که با تجربههایی که توصیف کردیم، زنده است، اجتناب کنم:
… وضعیتهای آرام و محرک وجود دارند. من فکر میکنم نمیتوان گفت نوزاد از آغاز زمانی که در تختش خوابیده، یا زمانی که هنگام حمام کردن از محرکهای پوستی لذت میبرد، یا وقتی برای به دست آوردن فوری لذت جیغ میکشد و همه چیز را خراب میکند تا شیر دریافت کند، به احساسات مختلفش آگاه است. این بدین معنا است که او در آغاز نمیداند مادری که در طی تجربههای آرام خود میسازد، در واقع همان قدرتی است که در پشت سینهای قرار دارد که میخواهد نابودش کند.
نوزاد هر دو حالت آرامش و تحریک را دارد (هرکسی که با نوزادی وقت گذرانده باشد این را میداند، اما چرا هیچ کس اینگونه به آن فکر نکرده است؟). کودک «این و آن» را احساس میکند (در زبان راحتی ای وجود دارد، همانند راحتی ای که در تجربه نوزاد از حالت ذهن-بدن اش وجود دارد)… و از تحریک پوستی در هنگام حمام کردن لذت می برد، که نمیتوان گفت از آن آگاه است. یا زمانی که برای به دست آوردن فوری لذت جیغ میکشد… . چطور میتوان بهتر از این احساس تداوم در همانندسازی با احساسات/وضعیتهای معنایی مختلف را توصیف کرد که با واج آرایی نامحسوس صدای «س» (شانزده بار در یک جمله) در کلماتی که طیفی گسترده از معانی را دارند همراه می شود: وضعیتها (states)، شروع (start)، پوست (skin)، تحریک (stimulation)، یکسان (same)، جیغ کشیدن (screaming)، رضایت (satisfaction)، چیزی (something)، راضی (satisfied).
وینیکات ادامه میدهد:
همچنین من فکر میکنم لزوما یکپارچگی بین خواب و بیداری کودک وجود ندارد… هنگامی که رویایی به یاد آورده میشود و به طریقی به شخص سومی منتقل میشود، گسستگی (dissociation) تا حدی از بین می رود، اما برخی افراد هرگز رویاهایشان را به وضوح به یاد نمیآورند و کودکان برای شناخت رویاهایشان به بزرگسالان وابسته هستند. داشتن رویاهای اضطرابزا و وحشت آور برای کودکان طبیعی است. در چنین زمانهایی کودکان نیاز به کمک بزرگسالان دارند تا خواب خود را به یاد آورند. این یک تجربه ارزشمند است، چه زمانی که رویا دیده میشود و چه زمانی که به یاد آورده میشود، دقیقا به خاطر از بین رفتنِ گسستگی ای که بازنمایی میشود.
در این بخش از مقاله، وینیکات در مورد اهمیت تجربهای که در آن «رویای کودک به نحوی به شخص سومی منتقل میشود» صحبت میکند. هربار که این جمله را میخوانم به نظرم تکاندهنده و گیج کننده میآید. من تلاش کردم نقش نفر سوم را در تجربه ظاهرا دو نفره انتقال رویای کودک ( که هنوز ساخته شده یا تحت تملک کودک نیست) پیدا کنم. آیا نفر سوم تجربه حضور نمادین پدر حتی در غیاب او است؟ شاید، اما چنین ایدهای بیش از حد به تجربه ای از ذهن مربوط است که جدای از احساس بدنی یا احساس زنده بودنی است که افراد هنگام معاشرت با کودکان، چه کلامی و چه غیر کلامی تجربه میکنند. رویا گاهی میتواند بدون کلمه به طور نامحسوسی وارد مکالمه یا بازی کودک شود. زیرا قبل از اینکه رویا از آنِ کودک باشد، کودک از آنِ رویا است. بنابراین از این دیدگاه، سه نفر شامل کودک رویا بین، کودکی که بیدار است و بزرگسال هستند. این تفسیر با زبان وینیکات ارائه شده اما بار دیگر خواننده باید به صورت تصوری وارد تجربه خواندن شود. بر خلاف بحثها، زبان به آرامی نوعی سردرگمی را ایجاد میکند که خواننده/ کودک در این باره که چند نفر در انتقال رویای کودک به بزرگسال نقش دارند، تجربه میکند. خواننده احساسی را که دو نفر بودن برای کودک دارد، تجربه میکند و تا زمانی که بزرگسال در فرایند شروع به شناختن (آنچه که در حال تبدیل شدن به) رویا به او کمک نکند متوجه این تجربه نمیشود. عبارت «شروع به شناخت» رویا (getting to know dream) منحصر به وینیکات است، به جز او هیچ کس اینطور نمینویسد. این عبارت به طور ضمنی استعارهای است که در آن بزرگسال در اولین مواجهه کودک بیدار شده با رویا «مقدمهای میسازد». در این رویداد اجتماعی خیالی ناهشیار، کودک یاد میگیرد که «این» (که همواره در حالت سلامتی در حال تبدیل شدن به «من» است) یک زندگی بیداری دارد. زبان استعاری این متن بدون کوچکترین شواهدی از سختی و تقلا، بار نظری سنگینی را حمل میکند. اول از همه، این موضوع وجود دارد که همانطور که فروید (1915) قید کرده، ناهشیار زنده است و نتیجتاً دانستن رویای یک نفر، آغاز یک ارتباط سالم در مرز نیمه هشیار و ناهشیار است. همانطور که کودک بیدار و کودک رویا بین با یکدیگر آشنا میشوند (به این صورت که کودک خود را به عنوان شخص واحدی می بیند که بیداری و خواب را تجربه میکند)، از غریب بودن تجربه رویا کاسته میشود و از این رو رویا ترس کمتری بر میانگیزد.
ممکن است گفته شود که وقتی یک رویا هم دیده میشود و هم به یاد آورده میشود، مکالمه بین هشیار-نیمه هشیار و جنبههای ناهشیار ذهن در سراسر مرز سرکوب افزایش یافته است. اما قرار گرفتن این ایده در این عبارات، دلیل لذت بردن از نوشتار وینیکات را آشکارتر میکند. در تقابل با زبانِ اسامی پربارِ نیمه هشیار، هشیار، ناهشیار، واپسروی و …، به نظر میرسد زبان وینیکات پر از افعال است. «احساس کردن چیزی»، «شروع به شناختن رویاهایشان»، «جیغ کشیدن»، «تصرف» و مانند اینها.
پس از بحث درباره تجربه ابتدایی نوزاد (در حالت سلامتی) از گرد هم آمدن قطعهها و تکهها (عدم یکپارچگی)، و گردهم آمدن شکلهای مختلف از هم گسیختگی (مانند تجزیه وضعیتهای خواب و بیداری)، وینیکات توجه خود را به «رشد هیجانی اولیه» معطوف میکند، به تجربه نوزاد از روابط ابتدایی خود با واقعیت خارجی:
با در نظر گرفتن رابطه نوزاد و سینه مادر (من ادعا نمی کنم سینه مادر ابزار اصلی انتقال عشق مادر است)، نوزاد دارای خواستههای غریزی و درنده خویی است. مادر سینه و قدرت تولید شیر را دارا است، و این ایده وجود دارد که او میخواهد توسط نوزاد گرسنه مورد حمله قرار گیرد. این دو پدیده تا زمانی که نوزاد و مادر یک تجربه را با هم زندگی میکنند کنار هم نمیگنجند. مادر بالغ و توانا از نظر فیزیکی باید آن کسی باشد که تحمل و درک میکند، اینطور که او کسی است که موقعیتی را میسازد که ممکن است به اولین ارتباط نوزاد با واقعیت بیرونی منجر شود، ابژهای که از نقطه نظر نوزاد از سلف جدا است.
در این متن، زبان نقش بیشتری از آنچه که به نظر می رسد دارد. «…نوزاد (در این مقطع)، تکانههای غریزی و درندهخویی دارد. مادر (با یک زندگی درونی کاملا مجزا از نوزاد) سینه و قدرت تولید شیر را دارا است، و این ایده وجود دارد که او میخواهد توسط نوزاد گرسنه مورد حمله قرار گیرد». جدیت مرگبار و خشن این کلمات -تکانههای غریزی، احساسات درنده خویی، قدرت و حمله- نقش مقابل طنز و هوس موجود در تصاویری که عمدا اغراق آمیز کشیده شده را دارد. تصور نوزادی با «ایدههای درنده خو»، تصویر یک مجرم با برنامه و مغز متفکر در پوشک را تداعی میکند. و به طور مشابه تصور مادری که میخواهد توسط نوزاد گرسنه مورد حمله قرار گیرد، تصویر زنی با سینههای بزرگ پر از شیر را میسازد که در کوچههای تاریکی در شب راه می رود، به امید اینکه توسط نوزادی اوباش با میل شدید به شیر مورد حمله قرار گیرد.
زبان، که گاهی جدی و گاهی بازیگوش (و گاهی حتی مسخره) است، حسی از مکمل بودن وضعیتهای درونی مادر و کودک را می سازد. مکملهایی که در مسیرهایی موازی حرکت میکنند و با هم ارتباطی ندارند.
در جملهای که بلافاصله به دنبال آن میآید، مهمترین کار تحلیلی نظری وینیکات برای روانکاوی را میبینیم. ایدهای که در پنجاه سال دوم تاریخ روانکاوی به طور قابل توجهی شکل گرفت. آنچه که اینجا از این ایده ارائه شده است، برای من بسیار وسوسه انگیزتر از شکلهای آشکاری است که بعدا ارائه شد: «این دو پدیده، نوزادی با امیال درنده خوی و مادری با میل به مورد حمله قرار گرفتن توسط نوزاد گرسنه، تا زمانی که نوزاد و مادر یک تجربه را با هم زندگی میکنند کنار هم نمی گنجند».
«زندگی کردن یک تجربه باهم»: آنچه که این عبارت را قابل تامل میکند به کار رفتن غیر قابل پیش بینی کلمه «زندگی» است. مادر و نوزاد باهم در تجربه «شرکت نمیکنند»، «آن را شریک نمیشوند» یا «وارد آن نمیشوند». آنها تجربه را باهم زندگی میکنند. در همین تک عبارت، وینیکات پیشنهاد میکند (گرچه من فکر می کنم او آنطور که نوشته از این آگاه نیست)، که او درحال طی کردن فرآیند دگرگونی روانکاوی، هم به عنوان نظریه و هم درمان است. به شیوهای که آنچه برای روانشناسی انسانی اساسی بود را تغییر میدهد. دیگر میل و تنظیم میل (فروید)، دوست داشتن، نفرت و ترمیم (کلاین) و ابژه جویی و ارتباط با ابژه (فیربرن) مهمترین سهم در رشد روانکاوی و علائم روان تنی از آغاز و تداوم در طول زندگی را بر عهده ندارد. در عوض، چیزی که وینیکات برای اولین بار مطرح کرد، این ایده است که سازماندهی مرکزی رشد روانی، از آغازپیدایش، تجربه زنده بودن و عواقب اختلال در تداوم بودن است.
روش خاص وینیکات در استفاده از زبان در این متن، برای ماهیت معانی در حال تولید حیاتی است. در عبارت «تجربه را باهم زندگی میکنند»، زندگی کردن یک فعل انتقالی است، و تجربه، مفعول آن است. زندگی کردن یک تجربه، عمل انجام کاری با کسی یا چیزی است (به همان اندازه که عمل ضربه زدن به یک توپ عمل انجام کاری با توپ است)؛ این عمل القای تجربه به زندگی است. تجربه انسانی فاقد زندگی است مگر آنکه ما آن را زندگی کنیم (در برابر اینکه به سادگی آن را بصورت عمل گرایانه داشته باشیم). مادر و نوزاد وارد رابطه با یکدیگر نمیشوند، مگر اینکه کاری برای تجربه آن انجام دهند. آن را باهم زندگی کنند، نه یک همزمانی ساده، بلکه تجربه و پاسخدهی به رفتارهای مجزای زنده بودن در زندگی کردن یک تجربه.
این پاراگراف نتیجه میگیرد: «مادر بالغ و توانا از نظر فیزیکی باید آنی باشد که تحمل و درک میکند، اینطور که او کسی است که موقعیتی را می سازد که ممکن است به اولین ارتباط نوزاد با واقعیت بیرونی منجر شود، ابژهای که از نقطه نظر نوزاد از سلف جدا است». پارادوکس بیان نشدهای که اینجا پدیدار میشود شامل این ایده است که باهم زندگی کردن یک تجربه در خدمت جدا کردن مادر و نوزاد است (تا از نقطه نظر نوزاد، آنها را به عنوان دو گونه مجزا با هم وارد ارتباط کند). این پارادوکس در قلب تجربه تصویر نهفته است: «من این روند را اینطور میبینم که دو خط که از دو جهت مخالف آمدهاند به هم نزدیک میشوند. اگر باهم همپوش شوند لحظهای توهمی به وجود میآید، تجربهای که نوزاد میتواند به عنوان توهم یا واقعیتی بیرونی برداشت کند».
در واقع، آنچه که در حال معرفی است مفهومی است که بعدا وینیکات آن را «پدیده انتقالی» نامگذاری میکند. لحظه توهم یک لحظه از همپوشانی روانی مادر و نوزاد است: لحظهای که در آن مادر تجربهای را با نوزاد زندگی میکند که فعالانه، ناهشیارانه و طبیعی، خود را به عنوان ابژهای که میتواند توسط نوزاد و با خلق او تجربه شود (این یک تجربه نامحسوس است، زیرا هیچ چیز غیرمنتظره ای وجود ندارد) و یا کشف شود (رویدادی با کیفیت دیگری بودن در واقعیت بیرونی نسبت به احساس نوزاد از خود).
به زبان دیگر، نوزاد در زمان هیجان، تحریک و آمادگی برای توهم چیزی متناسب برای حمله، به سمت سینه میآید. در لحظهای سینه واقعی پیدا میشود و او میتواند آنطور که در تصورش بود آن را احساس کند. بنابراین ایدههای او با جزئیات دقیق بینایی، لامسه، بویایی و … غنی میشوند و دفعه بعد از این خوراک در توهم استفاده میشود. به این ترتیب او شروع به ساختن ظرفیتی برای تخیل کردن آنچه که واقعا وجود دارد میکند. مادر باید این نوع از تجربه را به کودک بدهد.
آنچه که وینیکات تلاش میکند توضیح دهد (و با استفاده از زبان موفق میشود)، به سادگی یک تجربه نیست، بلکه راهی جسورانه تر از راههای دیگر برای تجربه است. استعاره اولیهای که وینیکات با آن این مدل از تجربه را توضیح میدهد شامل تصویر مادر و نوزاد به شکل دو خط است (یا دو زندگی) که از دو مسیر مخالف میآیند (از جهان جادو و از واقعیت توافقی زمینی) که تمایل (liable) به نزدیک شدن به یکدیگر را دارند. استفاده از کلمه “liable” غیر منتظره است که دلالت ضمنی بر اتفاقات شانسی (از یک طبیعت ناخوشایند؟) دارد. آیا این کنایه اشاره ای است به تصادفاتی که در خدمت ورود به “واقعیت بیرونی” هستند؟
برای وینیکات، تامین مادرانه حتی پیچیدهتر از ساختن یک زمینه بین فردی روانشناختی است که در آن نوزاد همزمان به واقعیت بیرونی، واقعیت درونی و تجربه وهم ورود میکند. در «رشد هیجانی اولیه»، او بیان میکند که وظیفه مادر در این مرحله شامل حفاظت از نوزاد در برابر پیچیدگیهایی است که هنوز قادر به درکشان نیست. «پیچیدگی» کلمه جدیدی است که در این جمله ساخته شده. کلمه پیچیدگیها در دستان وینیکات، مجموعه خاصی از معانی با همگرایی محرکهای درونی و بیرونی را حمل میکند که با هم در ارتباط هستند، ارتباطی که فراتر از ظرفیت درک نوزاد است. وینیکات چند سال بعد در صحبت از تلاش مادر برای «معرفی کردن پیچیدگیها، طوری که فراتر از ظرفیت نوزاد نباشد» اضافه کرد: «به ویژه او تلاش میکند نوزادِ خود را از تصادفات (همزمانیها) حفاظت کند». «همزمانی» کلمهای به مراتب معماگونهتر از پیچیدگی است. کلمهای با سابقه طولانی و درد سرساز در ادبیات افسانهای غربی (نسخه سوفوکلس از افسانه ادیپ بازنمایی از تنها یک نمونه از تخریبگری این همزمانی در زمان بیداری است).
وینیکات توضیحی نمیدهد که منظورش از پیچیدگی یا همزمانی چیست. و حتی کمتر از آن توضیح میدهد که چطور باید از نوزاد در برابر اینها محافظت کرد. زبان نامشخص و معماگونه او این فضای خالی را با دانش پر نمیکند. در عوض فضایی را برای فکر کردن، تصور کردن و تجربه کردن باز میکند. یک مدل خواندن ممکن از کلمات «پیچیدگی» و «همزمانی» به شکلی که که وینیکات ساخته و استفاده میکند و به نظر من گاهی مفید است، به این شکل است: همزمانیها یا پیچیدگیهایی که نوزاد نیاز دارد از آنها حفاظت شود، همزمانی شانسی وقایعی است که زمانی که واقعیت بیرونی و درونی در حال تفکیک از یکدیگر هستند اتفاق میافتد. به عنوان مثال، نوزاد گرسنه ممکن است در شرایطی که بیشتر از حد تحملش است صبر کرده است، ترسیده و خشمگین باشد. مادر ممکن است به دلایلی که هیچ ربطی به نوزاد ندارد مشغول و پریشان باشد، شاید بخاطر بحث با همسرش یا یک درد فیزیکی که میترسد بخاطر یک بیماری جدی باشد. همزمانی رویداد درونی (گرسنگی، ترس و خشم نوزاد) و رویداد بیرونی (غیاب هیجانی مادر)، اتفاقی است که نوزاد قادر به درک آن نیست. برای او این همزمانی اینطور معنا پیدا میکند که خشم و امیال درنده خو در او، مادر را کشته اند. مادری که مایل بود توسط کودک گرسنه مورد حمله قرار بگیرد، دیگر نیست و به جای او مادری بیجان حضور دارد که منفعلانه به نوزاد اجازه حمله میدهد. مثل لاشهای که در دسترس کرکس ها است.
این همزمانی باعث میشود نوزاد به صورت دفاعی، میزانی از نظم و کنترل را با برگرداندن آنچه که واقعیت خارجی ایجاب کرده بود به صورت یک فانتزی همهتوانی در دنیای درونی ایجاد کند: «من او را کشتم». در مقابل، زمانی که مادر و نوزاد قادر به «باهم زندگی کردن یک تجربه» هستند، سرزندگیِ دنیای درونی کودک، توسط دنیای بیرونی دیده شده و تشخیص داده می شود (عمل مادر برای زندگی کردنِ تجربه همراه با کودک). وینیکات این ایدهها را به صراحت بیان نمیکند، اما آنها برای خوانده شدن و فهمیده شدن توسط خواننده حضور دارند.
اینجا با توجه به مجوزی که خواننده برای ساختن متن دارد و اخطاری که خود وینیکات میدهد، یک یادداشت احتیاطی لازم است. این نکته به طور ضمنی در تمام نوشته های وینیکات وجود دارد که ارزش خلاقیت نباید بالاتر از همه چیز قرار گیرد. خلاقیت گاهی بیارزش و مهلک است _زمانی که کودک از عینیت قطع ارتباط میکند_ و از پذیرش واقعیت بیرونی امتناع میورزد. نوزاد برای همیشه در این توهم میماند که آنچه که او میخواهد منجر به مرگ میشود. خوانندهای که ارتباطش با متن قطع میشود متوجه این نکته نمیشود.
تصور وینیکات از اولین تجربه کودک در پذیرش واقعیت خارجی، به زیبایی در محتوی بیان شده:
چیزی که به دنبال پذیرش واقعیت بیرونی میآید، مزیتی است که از آن به دست میآید. ما اغلب در مورد ناکامیهایی می شنویم که واقعیت بیرونی تحمیل می کند، و کمتر از تسکین و رضایت حاصل از آن میشنویم. شیر واقعی در مقایسه با شیر خیالی رضایت بخشتر است. اما نکته این نیست. نکته اینجا است که فانتزی بصورت جادویی عمل میکند: هیچ ترمزی برای فانتزی وجود ندارد، و عشق و نفرت هراس آور می شوند. واقعیت بیرونی یک ترمز بر روی آن [فانتزی] میسازد و آن را قابل بررسی و شناسایی میکند. در واقع، فانتزی فقط زمانی قابل تحمل است که واقعیت بیرونی در نظر گرفته شود. ذهنیت بسیار ارزشمند است، اما بسیار هراس آور و جادویی می شود اگر به موازات عینیت پیش نرود.
این متن ماهیت مردانهای دارد. پس از اذعان به آنچه که از پیش مشخص است (“شیر واقعی در مقایسه با شیر خیالی رضایت بخش است “)، متن جمله میانی را میشکند و داخل میشود: اما نکته این نیست. نکته اینجا است که فانتزی جادویی عمل میکند: هیچ ترمزی برای فانتزی وجود ندارد. عشق و نفرت هراس آور می شوند. واقعیت بیرونی در این جمله به سادگی یک مفهوم انتزاعی نیست؛ بلکه در زبان زنده است. حضور واقعیت بیرونی در صدای کلمات احساس میشود، برای مثال، در صدای متراکم، سرد و فلز گونه ترمز (که برای من تصویر لوکوموتیوی با چرخهای قفل شده را برمیانگیزد که با صدای جیغ مانندی روی ریل کشیده میشود). استعاره وسیله نقلیهای که قرار نیست بایستد (استعاره ضمنی در عبارت بدون ترمز) با پیش رفتن جمله تفصیل میشود: «عشق و نفرت هراس آور میشوند». عشق و نفرت فاقد موضوع هستند. بنابراین وسیله نقلیه استعاری نه تنها بدون ترمز، بلکه بدون راننده است. اثرات تعدیل کننده واقعیت بیرونی، در خویشتن داری و مکثهای مکرر در نیمه اول جملهای که بلافاصله به دنبال آن میآید احساس میشود: «واقعیت بیرونی بر روی آن ترمز میگذارد_ و میتواند مورد بررسی و شناخت قرار گیرد_، و_،در واقع …». جمله (و تجربه واقعیت درونی و بیرونی) با کند شدن به صورتی روانتر (و نه آرام و مرده) آشکار میشود. «… در واقع فانتزی فقط زمانی قابل تحمل است که واقعیت بیرونی در نظر گرفته شود».
وینیکات بارها و بارها در «رشد هیجانی اولیه» به موضوع توهم برمیگردد، هر دفعه از دیدگاهی متفاوت. او در توانایی به تصویر کشیدن آنچه که کودک میتواند به عنوان توهم تجربه کند، بی همتا است. برای مثال، بعدا در همین مقاله در بازگشت به این موضوع او میگوید برای اینکه توهم ایجاد شود: «… باید تماس سادهای با واقعیت بیرونی یا واقعیت مشترک برقرار شود. این تماس باید بوسیله توهم نوزاد و ارائه دنیا برقرار شود، با لحظاتی از وهم نوزاد که در آن این دو یکسان در نظر گرفته می شوند (درحالی که هرگز اینگونه نیست)». برای اینکه چنین چیزی اتفاق بیافتد، یک نفر همیشه به دردسر می افتد (حتی زمانی که طولانیتر از یک ساعت به خواب می رود)، [راه فوقالعاده سادهای برای اشاره به این واقعیت که مادر بودن شغلی پر کار و پردردسر است]، تا دنیا را برای نوزاد به صورتی محدود و متناسب با نیازهایش به شکل قابل درکی درآورد (بدون پیچیدگیها و هم زمانیهای زیاد). ریتم عبارتهایی که این جمله را میسازند، نیازهایی که مادر باید در روال ساختن وهم برای کودک در نظر بگیرد روی هم انباشته میکند. این تلاشها از طرف مادر به منزله کار شدیدی در پشت صحنه است که برای لذت بردن نوزاد روی صندلی ارکستر خود از توهم لازم است. چنین اجرایی اشارهای به کار طاقتفرسایی که وهم را میسازد و از آن محافظت میکند ندارد.
من فکر می کنم طنز تضاد بین وهمی که از پشت صحنه دیده می شود و آنچه که از صندلی ارکستر دیده میشود، به هیچ وجه از دید وینیکات پنهان نبوده. موقعیت مجاور این متن (شرحی از کار مادرانه) و پاراگرافی که به دنبالش آمده (که تمام حس شگفتی و تسخیر کودک از دیدن این اجرا را نشان میدهد) نمیتواند تصادفی باشد: «موضوع وهم … که برای جلب علاقه کودک از طریق حبابها، ابرها و رنگینکمانها و همه پدیدههای مرموز فراهم میشود، و همچنین علاقه نوزاد به چیزهای پف کرده، همچنین در جایی علاقه به فرآیند تنفس، که هیچ وقت تصمیم نمیگیرد که اول وارد شود یا خارج». من چنین بیان مقایسهای را در هیچ متن تحلیلی دیگری اینطور شفاف ندیدم. کیفیت مرموزی از تجربه خیالی که در زمان انفجار کامل فانتزی توسط درک قاطع کودک از واقعیت بیرونی ممکن میشود.
نتیجه گیری:
وینیکات در این اولین مقاله از مقالات اصلی خود، بی سر و صدا و بی تکلف از خرد متعارف سرپیچی میکند، مقالهای که از ابتدا وسیلهای برای پایان دادن است، وسیلهای برای انتقال دادههای تحلیلی و ایده ها به خواننده، مانند خطوط تلفن که صدا را در قالب تکانههای الکتریکی و امواج صوتی منتقل میکنند. تجربه ما به عنوان روانکاو از ایدههایی که برایمان معنا پیدا میکنند، از زبانی که برای ساختن یا انتقال آنها استفاده میکنیم جدایی ناپذیر است. برای برخی از روانکاوان این ایده ای است که به شدت در برابر آن مقاومت می ورزند. برای آنها سخت است قبول کنند گفتمان بین روانکاوان، چه کتبی و چه گفتاری، برای همیشه با گزارش های غیر دقیق، امپرسیونیستی -و در نتیجه گیج کننده و گمراه کننده- درباره آنچه مشاهده می شود و نحوه تفکر درباره کاری که به عنوان روانکاو انجام می دهیم، محدود خواهد ماند. برای سایر روانکاوان، جدایی ناپذیری مشاهدات و عقاید ما، از یک سو، و زبانی که ما برای بیان آنها استفاده می کنیم از سوی دیگر، هیجان انگیز است، که در آن تداخل حل ناشدنی زندگی و هنر که نه هیچ یک قبل از دیگری می آید و نه بر دیگری غالب میشود حفظ میشود. زنده بودن (که بیشتر از یک حس عملی است) همواره خلق کردن چیزی شخصی از درون خود است، خواه افکار، احساسات و حرکات بدنی، ادراکات، مکالمات باشد، یا شعرها و مقالات روانکاوانه. نوشته هیچ روانکاوی به اندازه وینیکات شاهدی بر رابطه وابستگی متقابل هنر و زندگی نیست.
جهت دریافت وقت روان درمانی با متخصصین مرکز روان تحلیلی مهرسای (درمان حضوری برای مراجعین تهرانی و درمان غیرحضوری از طریق اسکایپ یا واتس اپ برای مراجعین شهرستانی و مراجعین خارج از ایران)، می توانید به شماره واتس اپ زیر پیام دهید و مشخصات خود را به همراه علت مراجعه ارسال کنید، تا در اسرع وقت به درخواست شما رسیدگی گردد. (فقط پیام دهید)
کلیه حقوق این وب سایت متعلق به مرکز تخصصی روان درمانی تحلیلی مهرسای می باشد.