در باب روانکاو شدن/ نوشته توماس اگدن، گلن گابارد 2009/ مترجمان: فاطمه حسینی غفاری، الهه خانیکی/ ویراستار: عادله عزتی
تعداد اندکی از ما وقتی دورۀ رسمی آموزش روانکاوی را به اتمام میرسانیم، واقعاً میدانیم داریم چه کار می کنیم. ما تلاش میکنیم تا «صدا» و «سبک» خودمان را پیدا کنیم؛ احساسی که هریک از ما هنگام درگیری با کار روانکاوی داریم، که به نوعی حامل امضای ما است:
تنها پس از اینکه در جایگاه تحلیلگر واجد صلاحیت شدید، این فرصت را خواهید داشت که به یک تحلیلگر بدل شوید. تحلیلگری که به آن بدل میشوید شما و تنها شمایید؛ شما بایستی به منحصربهفرد بودن شخصیت خودتان احترام بگذارید —یعنی آنچیزی که از آن استفاده میکنید و نه این تفسیرها [نظریههایی که از آنها برای مبارزه با این احساس استفاده میکنید که در واقع یک تحلیلگر نیستید و نمیدانید چگونه به یک تحلیلگر تبدیل شوید].(بیون، ۱۹۸۷، ص. 15).
در این فصل دربارۀ تجارب رشد دهندۀ متنوعی صحبت میکنیم که در تلاشمان برای تحلیلگر شدن پس از اتمام آموزش تحلیلیمان برای ما مهم بوده است. البته هرچند تجربههایی که ارزش ویژهای برای هریک از ما داشتند، با یکدیگر متفاوت بودند، اما از جهاتی نیز اشتراکاتی با یکدیگر داشتند. سعی ما بر این است که هم اشتراکات و تفاوتهای میان تجربههایی را روایت کنیم که در تلاش ما برای تحلیلگر شدن (و رشد یافتن در جایگاه روانکاو) بیشترین اهمیت را داشته است. به علاوه، ما درمورد چند ابزار دفاعی صحبت خواهیم کرد که تحلیلگران به طور کلی (و ما به طور خاص) از آنها در برابر اضطرابی استفاده میکنند که بخشی جداییناپذیر از فرآیندِ حقیقی تبدیل شدن به یک تحلیلگر تحت شرایطی تعیینشده به شیوۀ خود فرد است.
پیشزمینۀ نظری
تجارب مختلفی در طی رشد فرد در جایگاه تحلیلگر نقش ایفا می کنند که در پختگی او هم به عنوان تحلیلگر و هم به عنوان یک شخص اساسی هستند. به طور کلی، پختگی تحلیلگر شباهتهای زیادی به رشد روانی دارد. ما چهار جنبه از رشد روانی را شناسایی کردهایم که به باور ما در فرایند روانکاو شدن تأثیر مهمی دارند.
اولین ایده این است که فکر کردن/رؤیاپردازی در مورد تجربۀ زیستۀ فرد در دنیا، ابزاری پایهای، و شاید مهمترین ابزاری است که فرد از طریق آن از تجاربش یاد میگیرد و به رشد روانشناختی دست مییابد (بیون،1962). به علاوه، تجربۀ زیستۀ فرد غالباً آنقدر آشفتهکننده است که از ظرفیت او برای انجام هرگونه اقدامی، یعنی فکر کردن یا رؤیاپردازی دربارۀ آن، فراتر میرود. تحت چنین شرایطی، بایستی دو فرد در مورد این تجربه، فکر یا رؤیاپردازی کنند. روانکاوی با هر بیمار ما را ناگزیر در موقعیتی قرار میدهد که قبلاً هرگز آن را تجربه نکردهایم و در نتیجه، ما را ملزم به داشتن شخصیتی وسیعتر از آنی میکند که با خود به جلسۀ تحلیلی آوردهایم. از نظر ما این مسأله در مورد همۀ تحلیلها صدق میکند: هیچ تحلیلی «ساده» یا «سرراست» نیست. بازسازی مفهوم همانندسازی فرافکنانه به مثابۀ فرایندی درونفردی/بینفردی در نوشتههای بیون و رُزنفلد (۱۹۸۷) نشان میدهد که در چنین موقعیتهای تحلیلیِ جدید و آشفته، تحلیلگر نیازمند فرد دیگری است تا به او کمک کند که به آنچه برایش غیرقابل تفکر است، فکر کند. آن فرد دیگر در بیشتر مواقع بیمار است، اما میتواند ناظر بالینی، همکار، استاد، گروه مشاوره، و غیره نیز باشد.
در مفهوم تفکر بیناذهنی، این ایده نهفته است که در طول زندگی هر فرد، «حداقل به دو نفر نیاز است تا یک فرد ساخته شود» (بیون، ۱۹۸۷). برای اینکه نوزاد بتواند به «وضعیت واحد» دست یابد، به یک مادر و فرزند نیاز است (وینیکات، 1985، ص. 44). برای اینکه کودک اُدیپیِ سالمی داشته باشیم، به سه فرد، یعنی مادر، پدر و فرزند نیاز است؛ به سه فرد، یعنی مادر، پدر و نوجوان، نیاز است تا جوان بالغی شکل گیرد؛ به دو فرد بالغ جوان نیاز است تا بتوانند فضای روانشناختی را ایجاد کنند که زوجی را بسازد که امکان باروری (هم به صورت واقعی و هم به صورت استعاری) دارند؛ به ترکیبی از یک خانوادۀ جوان و خانوادۀ پیر (مادربزرگ، پدربزرگ، مادر، پدر و فرزند) نیاز است تا شرایطی فراهم شود که پذیرش و استفادۀ خلاق از تجربۀ پیر شدن و مرگ پدربزرگ و مادربزرگ به طور سازنده ای امکان پذیر باشد یا آن را تسهیل کند (لئووالد، ۱۹۷۹).
با این حال، مفهوم بین فردی رشد تحلیلگر در نبود معادل درونروانی آن کامل نخواهد بود. این همان چیزی است که ما را به جنبۀ دوم پیشزمینۀ نظری در این بحث میرساند: برای تفکر/رؤیاپردازی دربارۀ تجربۀ خودمان، به همان اندازۀ که به مشارکت ذهنی دیگران نیازمندایم، به دورههایی از انزوای شخصی نیز نیاز داریم. وینیکات (۱۹۶۳) به این پیشنیاز اساسی رشدی توجه کرد و بیان کرد: «در رشد سالم، مرحلهای میانی (intermediate space) وجود دارد که در آن مهمترین تجربۀ بیمار در رابطه با اُبژۀ خوب یا اُبژۀ بالقوه رضایتبخش، امتناع از آن است» (ص. ۱۸۲). در ساختار تحلیلی، کار روانشناختی که در بین جلسات انجام میشود، کم اهمیتتر از کاری نیست که با تحلیلگر در طی جلسات انجام میشود. در واقع، لازم است تحلیلگر و بیمار در مورد جلسه تفکر کنند، یعنی پیش از آن که در نقش زوج تحلیلی کار بیشتری انجام دهند، باید به تنهایی دربارۀ آن جلسه رؤیاپردازی کنند. به همین نحو، در جلسات، کار روانشناختی که بیمار جدای از تحلیلگر انجام میدهد (و کاری که تحلیلگر در فضای جداگانه خودش در پشت کاوچ انجام میدهد) به اندازۀ تفکر/رؤیاپردازی که این دو با یکدیگر انجام میدهند، اهمیت دارد. این ابعاد —بینفردی و فردی— کاملاً به یکدیگر وابسته هستند و در تنشی دیالکتیکی با یکدیگر قرار دارند (هنگامی که از انزوای شخصی صحبت میکنیم، به حالتی روانشناختی اشاره داریم که متفاوت از تنها بودن در حضور فرد دیگر است، یعنی همان «ظرفیت تنها بودن» که وینیکات به آن اشاره کرده است. در عوض، آنچه در ذهن داریم حالتی است که وابستگی بسیار کمتری به روابط اُبژهایِ بیرونی، یا حتی روابط اُبژهای درونیسازیشده دارد [برای بحث در مورد حالت «انزوای شخصی» به آگدن، ۱۹۹۱، مراجعه کنید].
سومین جنبه از رشد روانی که در درک ما از رشد روانی تحلیلگر اهمیت اساسی دارد این است که بدل شدن به یک تحلیلگر فرآیند«هستی یافتن کاملتر خود از طریق رؤیاپردازی» (آگدن، 2004، ص. ۸۵۸) است که به شیوههایی پیچیدهتر و جامعتر صورت میپذیرد. در سنت بیون (1962) ما از «رؤیاپردازی» برای اشاره به عمیقترین شکل تفکر استفاده میکنیم. رؤیاپردازی نوعی از تفکر است که در آن فرد از محدودیتهای منطق فرآیند ثانویه عبور میکند، بدون آن که دسترسی اش را به آن نوع از منطق از دست بدهد. رؤیاپردازی به طور مداوم، چه در خواب و چه در بیداری، اتفاق میافتد. همانطور که ستارگان همیشه در آسمان حضور دارند حتی زمانی که نورشان با نور خورشید پنهان میشود. رؤیاپردازی نیز عملکردی مداوم در ذهن است که با وجود کمرنگ شدن توسط آگاهی در زمان بیداری، همچنان ادامه دارد. رؤیاپردازی در زمان بیداری در ساختار تحلیلی شکلی از تجربۀ «خیال یا ریوری» تحلیلگر میشود (بیون، 1962؛ آگدن 1997). بیزمانی رؤیا به فرد امکان میدهد که همزمان دیدگاههای مختلف را دربارۀ یک تجربۀ احساسی به صورتی درک کند که در حالت زمان خطی و منطق علی و معلولی فرایند تفکر ثانویه در زمان بیداری ممکن نیست (همزمانی دیدگاههای گوناگون موجود در هنر کوبیسم پیکاسو و باراک که بر همۀ حوزههای هنری قرن بیستم تأثیرگذار بوده است — اشعار تی. اس. الیوت و اِزرا پوند، رمانهای فاکنر و رمانهای اخیر هنری جیمز، نمایشنامههای هارولد پینتر و یونسکو، و فیلمهای کیشلوفسکی و دیوید لینچ، و همچنین هنر روانکاوی).
رؤیاپردازی کاری روانشناختی است که از طریق آن معانی شخصی و نمادین را میسازیم و به تبع آن، به خودمان بدل میشویم. با این معانی است که میتوانیم خودمان را از طریق رؤیاپردازی در جایگاه تحلیلگر، تحلیلشونده، ناظر بالینی، والدین، دوستان، و غیره قرار دهیم. بدون رؤیاپردازی، نمیتوانیم از تجارب زیستۀ خود بیاموزیم و در نتیجه در زمان حالی بیپایان و نامتغیر گرفتار خواهیم شد.
جنبۀ چهارم رشد روانی که به باور ما در طرز تفکر ما در مورد فرآیند بدل شدن به یک تحلیلگر نقش اساسی دارد، مفهوم ظرف-مظروف (container-contained) بیون (۱۹۷۰) است. «ظرف» یک شیء نیست، بلکه فرآیند انجام کار روانشناختی با افکار آشفتۀ ما است. عبارت «انجام کار روانشناختی» معادل افکار/احساساتی مانند تجربۀ «کنار آمدن با» جنبهای از زندگی فرد است که پذیرفتن آن یا «به صلح رسیدن» با آن دشوار است، یعنی رویدادهایی بسیار مهم و مختلکننده در زندگیِ فرد مانند مرگ یکی از والدین، فرزند، یا همسر، یا نزدیک شدن مرگ خودِ فرد. «مظروف» بازنمایی روانشناختی از چیزی است که فرد سعی در کنار آمدن یا به صلح رسیدن با آن را دارد. فروپاشی رابطۀ متقابل سازنده میان افکار حاصل از تجارب مختلکننده (مظروف) و ظرفیت تفکر/رؤیاپردازی در مورد آن افکار (ظرف) میتواند به اشکال مختلفی روی دهد و خودش را به صورت شکست و یا رشد روانشناختی تحلیلگر نشان دهد (آگدن،2004) تجارب زیستۀ آشفتهساز – «مظروف» (برای مثال، زیر پا گذاشتن مرزها از سمت تحلیلگر شخصیِ تحلیلگر)- میتواند باعث نابودی ظرفیت تحلیلگر برای تفکر در جایگاه تحلیلگر («ظرف») به خصوص در شرایط هیجانی خاص شود (گابارد و لستر، ۱۹۹۵).
با در نظر گرفتن این ایدهها، اکنون به برخی از تجارب رشد دهندۀ روانشناختی میپردازیم که در مسیر رشد تحلیلگران متداول است. هنگامی که فرد آموزش روانکاوی را به پایان میرساند، غالباً احساس مبهمی از اصیل نبودن در خود دارد. در مواردی، تحلیلگران از فرصت بهدست آمده برای یادگیری از (بالغ شدن) در موقعیتهای تحلیلی که در ادامه توضیح خواهیم داد، استقبال میکنند. در برخی مواقع، تحت شرایطی دیگر، تحلیلگران به طور ناگهانی و ناخواسته، خود را در این موقعیتهای تحلیلی مختلکننده غوطهور مییابند و با اتکا به شهود خود در هر لحظه به رشد روانشناختی دست مییابند.
تجربههای رشدی تحلیلگر
در بخشهایی از این مقاله که در ادامه خواهند آمد، درمورد تجربههای رشدی تحلیلگر صحبت خواهیم کرد که نقش مهمی در شکلدهی هویت تحلیلی ما دارند. این تجربهها عبارتند از: فرآیند تدریجی شکلگیری شیوۀ صحبت فرد با بیماران؛ رشد حس خویشتن فرد در جایگاه تحلیلگر در مسیر ارائۀ کار بالینی به مشاور؛ استفاده از تجارب به دست آمده از بیماران برای تحلیل خود؛ و خلق/کشف خویشتن در جایگاه تحلیلگر در فرایند نوشتن مقالات تحلیلی.
ایجاد صدایی مختص به خود
در فرایند گوش سپردن به صحبتهای خود (برای مثال، صحبت با بیماران، سوپروایزرهای بالینی، همکاران، و اعضای سمینار)، فرد از خود میپرسد: «وقتی اینگونه صحبت میکنم چطور به نظر میآیم؟»،«آیا میخواهم اینگونه شنیده شوم؟»، «چطور بهنظر میآیم»، «به چه شیوههایی از فردی که به آن تبدیل شدهام یا در حال تبدیل به آن هستم، بیگانه میشوم؟»، «اگر به شکل متفاوتی صحبت کنم، چطور به نظر میآیم؟»، «صحبت کردن به شیوه ای که با هرکس دیگری متفاوت باشد، چه حسی دارد؟»، در این حقیقت نوعی تناقض وجود دارد که صحبت کردن در جایگاه خود فرد، آسان (از این نظر که نیازی نیست که خودتان را جای دیگری جا بزنید) و در عین حال بسیار سخت است (یعنی صدایی را خلق کنید که از تمام هویت فرد در یک لحظۀ خاص نشأت میگیرد). وقتی دقیق میشویم درمییابیم که بقایای مسلمی از صدای تحلیلگر ما در کلماتی که با بیمارانمان صحبت میکنیم، وجود دارد. این شیوۀ صحبت کردن «بخشی از گوشت و پوست و استخوان ما» شده که مدتها پیش در ما درونی شدهاست، بدون آن که از فرایند جذب آن آگاه بوده باشیم.
درحالیکه که این تجربۀ رشدی تا حد زیادی در حین صحبت با دیگران رخ میدهد، جنبهای درونروانی نیز دارد که حاصل نزاع آگاه و ناخودآگاه با خود فرد در تلاش برای یافتن/خلق خودش در جایگاه تحلیلگر است. صداهایی که فرد میشنود تا حد زیادی در سر او هستند (اسمیت، ۲۰۰۱)، و به «شبحها» و «اجداد» او تعلق دارند (لئووالد، ۱۹۶۰، ص. ۲۴۹). این شبحها به صورتی در درون ما خانه کردهاند که به طور کامل با حس خویشتن ما یکی نشدهاند؛ اجداد ما حس پیوستگی با گذشته در اختیار ما قرار میدهند. در فرایند تبدیل شدن به یک تحلیلگر، ما بایستی روشی اصیل برای صحبت کردن «رؤیاپردازی» پیذا کنیم که ما را از تحلیلگر یا تحلیلگران خودمان و همچنین ناظران بالینی و آموزگارها و نویسندگانی که آنها را تحسین میکنیم، رها کند و در عین حال، از چیزهایی که از آنها آموختهایم، بهره ببریم. تنشی دیالکتیکی میان خلق اصیل و مجدد خودمان از یک سو، و استفادۀ خلاقانه از گذشتۀ احساسیمان از سوی دیگر وجود دارد.
هیچکس به اندازۀ لئووالد تنگنای موجود در مسیر گذار قدرت از نسلی به نسل دیگری را خوب توصیف نکرده است. در کتاب افول عقدۀ اُدیپ، لئووالد (۱۹۷۹) راههایی را شرح میدهد که در آنها رشد (تبدیل شدن به فرد بالغ به نوبۀ خود) نیازمند آن است که فرد والدین خود را بکشد (به صورت استعاری) و در عین حال آنها را ابدی کند. کشتن والدین، عملی در جهت مطالبۀ جایگاه فرد به مثابۀ فردی مسئول برای خودش و در برابر خودش است؛ ابدی کردن والدین (عملی در جهت توبه برای کشتن والدین) نوعی درونیسازی تغیرشکل یافتۀ آنها است. این درونیسازی از آن جهت «تغییرشکل یافته» است که در طی آن والدین صرفاً به جنبهای از خود فرد تغییر شکل نمیدهند (یک همانندسازی ساده). بلکه این نوع درونیسازی بسیار غنیتر است: یعنی گنجاندن نسخهای از والدین در درون هویت فرد، که از کسانی که میتوانستند باشند، اما به علت محدودیتهای شخصیتی خودشان و شرایط زندگیشان نتوانستند به آن تبدیل شوند تشکیل شده است. چه کفارهای بهتر از این میتوان برای جبران کشتن والدین یافت؟ (آگدن، ۲۰۰۶)
در فرآیند تبدیل شدن به یک تحلیلگر، فرد بایستی بتواند مرتکب قتل والدین تحلیلیاش شود، و در عین حال، کفاره این گناه را با درونیسازی نسخۀ تغییر شکل یافته آنها بدهد. این درونیسازی دگرگونیافته، نقاط قوت و ضعف آنها را مشخص میکند و تلفیقی از هویتی میشود، که نه تنها شامل کسی است که بودهاند، بلکه کسی که میتوانستند باشند، اگر شرایط بیرونی و درونی به آنها اجازه میداد را نیز شامل می شود.
در توصیف بالینی که در ادامه خواهد آمد، یکی از ما (آگدن) تجربهای را شرح میدهد که در آن بیمار و تحلیلگر با یکدیگر تجربهای را زیسته و رؤیاپردازی میکنند که باعث رشد هر دو میشود:
برای مدت قابل توجهی، تحلیلگر متوجه شد که از لغت «خب» در آغاز تقریباً تمامی سؤالات و اظهارنظرهایش برای بیماران استفاده میکند. این لغت آنقدر طبیعی به نظر میرسید که زمان زیادی طول کشید تا او متوجه این حقیقت شود که از چنین الگوی کلامی استفاده میکند. او همچنین متوجه شد که این اتفاق تنها با بیمارانش میافتد، و وقتی که با ناظران بالینی، سخنرانی در سمینارها، گفتگو با همکاران، و غیره صحبت میکند، چنین چیزی وجود ندارد. با آگاهی از این شیوۀ گفتاری، بلافاصله فهمید که این طرز گویش را از تحلیلگر اولش وام گرفته است. او نیازی به «اصلاح» آن نمیدید، زیرا به گفتۀ خودش، این موضوع برایش به معنای پیوند با مردی بود که به او علاقه داشت و تحسینش میکرد. آن چه متوجه نمیشد این بود که او همپنان نیازی به واکاوی این موضوع نیز احساس نمیکرد (یعنی تفکر دربارۀ این که چرا این همانندسازی در آن مقطع از زندگی و در کارش با این بیماران مشخص، خود را نشان داده بود).
یکی از بیمارانی که با او در این مقطع کار تحلیلی انجام میداد، آقای« اِی» بود، مردی که شغلی را برگزیده بود که پدرش در آن حوزه یکی از افراد شناختهشده به حساب میآمد. در جلسات این بیمار – با وجود تجارب مشابه با دیگر بیماران – تحلیلگر به تدریج، در مورد آنچه تا آن زمان به نظرش تغییری بیضرر در گویش او بود، احساس متفاوتی پیدا کرد. این تغییر در دیدگاه، در یک دورۀ چندهفتهای رخ داد که او میشنید که آقای «اِی» تأثیر پدر بر خودش را در مورد ورود به حوزۀ کاریاش کوچک میشمرد و در عین حال مکرراً از عبارت «حوزۀ او» به جای «حوزۀ من» یا «حوزۀ ما» استفاده میکرد. در این دوره از تحلیل، آقای «اِی» چیزی گفت که برای تحلیلگر اینگونه به نظر میرسید که بیمار به طور غیرمعمول، به یکی از فرزندانش به علت «تلاش برای رفتاری شبیه به یک بزرگسال» کنایه میزد. با وجود آن که تحلیلگر حرفی دربارۀ این رفتار نزد، این مسأله او را مشوش کرد.
در ابتدای جلسه در این دورۀ کاری، بیمار از این موضوع شکایت کرد که تحلیلگر بیش از حد به تأثیر انتخاب او با ورود به «حوزۀ کاری پدرش» میپردازد. تحلیلگر باور داشت که مراقب بوده است که از طرف خاصی طرفداری نکند، بنابراین تصمیم گرفت در پاسخ به اتهام بیمارش سکوت کند. کمی بعد در همین جلسه، آقای «اِی» رؤیایی را تعریف کرد: «زلزله با تنها چند لرزش کوتاه شروع شده بود، اما من میدانستم که این شروع یک زمینلرزۀ بسیار بزرگ است و به احتمال زیاد کشته میشوم. سعی کردم قبل از اینکه از خانه بیرون بروم، چیزهایی را که به آنها علاقه دارم، بردارم.آن خانه تا حدودی شبیه به خانۀ من بود. دستم را به سمت عکس خانوادگی بردم —عکسی که در واقعیت روی میزی در اتاق نشیمن من قرار دارد. عکسی که از والدینم، کارِن [همسرش] و بچهها در فلوریدا گرفتهام. به شدت احساس میکردم از نظر زمانی تحت فشار هستم — انگار که داشتم خفه میشدم و دیوانگی بود که آخرین نفسهایم را صرف نجات این عکس کنم. زمینلرزه احساس خفگی نمیدهد، اما احساس من این بود. با ترس و در حالی که قلبم به شدت میتپید از خواب پریدم». (به دلایلی که برای تحلیلگر نیز مشخص نبود، او نیز وقتی بیمار این رؤیا را تعریف میکرد، به شدت احساس اضطراب میکرد.)
در حین صحبت دربارۀ این رؤیا، آن چیزی که توجه آقای « اِی» را به خودش جلب کرده بود این بود که: «چون من آن عکس را گرفته بودم، خودم در آن نبودم، و در نقش بیننده در آن حضور داشتم نه یکی از اعضای خانواده». تحلیلگر گفت: «در ابتدا از شروع زمینلرزه ترسیده بودی که میتوانست آنقدر قوی باشد که خودت و هرچیزی که برایت عزیز است را بکشد؛ کمی بعد در رؤیا، این احساس را داشتی که تنها یک نفس با خفگی فاصله داری. فکر میکنم در این رؤیا در حال صحبت با خودت و من در مورد این احساست بودهای که چقدر در زندگی تحت فشار هستی — در عکس خانوادگیات تنها بیننده بودی، ولی میخواستی در آخرین نفسهایت برای حفظ همان جایگاه حاشیهای تلاش کنی. این کار حتی در رؤیا هم به نظرت مسخره آمده بود.
وقتی تحلیلگر این حرفها را میزد، به نظرش رسید که شاید آقای «اِی» با تعریف کردن این رؤیا اشارهای هم به تحلیلگر دارد. گفتۀ بیمار که «خب به احتمال زیاد با زمینلرزه کشته میشوم» عبارتی بود که او نه تنها از همان کلمهای استفاده میکرد که تحلیلگر بر آن متمرکز بود، بلکه به طور مستقیم آن را به ایدۀ کشته شدن وصل میکرد. این موضوع باعث شد تحلیلگر به این مسأله شک کند که آقای «اِی» به اتفاقی واکنش نشان میدهد که در تغییر شیوۀ گفتار تحلیلگر منعکس شده است. به نظر او بیمار از این هراسان بود که تحلیلگر تیک عصبی دارد، تیک عصبی که بیانگر نوعی دیوانگی در تحلیلگر است و باعث میشود او تحلیلگری نباشد که او به آن نیاز دارد. اگر تحلیلگر نیز در جایگاه تحلیلگر تحت چنین فشاری باشد و تغییر شیوۀ صحبتش نیز به همین علت باشد (شیوهای که بیمار در گذشته و در طی سالها به آن عادت کرده بود)، چطور ممکن است بتواند به او در حل مشکلی مشابه کمک کند؟
تحلیلگر فکر کرد بعید است که این رؤیا پاسخ ناخودآگاه آقای «اِی» در برابر چیزی باشد که در آن او تفاوت قابلملاحظهای در شیوۀ صحبت تحلیلگر را درک کرده باشد. رؤیای بیمار برای کار تحلیل اهمیت اساسی داشت، نه به این دلیل که به احساساتی بسیار متفاوتی میپرداخت که در رؤیاهای دیگر به آنها پرداخته شده بود، بلکه به این دلیل که این اولین بار بود که تحلیلگر میتوانست آنچه به باور او تلاش ناخودآگاه بیمار برای صحبت دربارۀ هراسش در مورد تغییری شوم در تحلیلگر را بشنود و به آن پاسخ دهد. با نگاه به گذشته، منبع این سمپتوم (آنطوری که تحلیلگر آن را درک کرده بود) توانایی او را برای رشد در جایگاه یک فرد و یک تحلیلگر را تحت تأثیر قرار داده بود. همچنین، تحلیلگر متوجه شد که اشارۀ بیرحمانۀ بیمار به «تلاش برای رفتاری همانند یک بزرگسال» در فرزندش بیانگر پیامی به تحلیلگر در مورد تنفر بیمار از خودش از شیوههایی است که از طریق آنها احساس کودک بودن میکرد. (از نظر ما این رؤیا به گونهای است که نمیتوان آن را تنها به بیمار نسبت داد، بلکه باید آن را به موضوعی ناخودآگاه نیز نسبت داد که با همکاری بیمار و تحلیلگر ساخته میشود — یعنی «سوم تحلیلی» [آگدن، ۱۹۹۴]. این موضوع سوم است که مشکلات موجود در رابطۀ تحلیلی را رؤیاپردازی میکند [علاوه بر بیمار و تحلیلگر به عنوان رؤیاپردازانی جداگانه].
مشاهدۀ ناخودآگاه بیمار مبنی بر این که در عکس خانوادگی صرفاً بیننده است، علاوه بر آگاهی تحلیلگر از اضطراب خود در حین گوش دادن به رؤیا، او را در جهت آغاز خط فکری(در واقع مکالمهای با خودش) دربارۀ معنی تقلید او از تحلیلگر اولش سوق داد. بیشترین تأثیری این آگاهی تازه از الگوی کلامی که وام گرفته بود، دوام و تغییرناپذیری آن در طیف کاملی از موقعیتهایی هیجانی و مکالمات گوناگون با انواع مختلف بیماران بود. به نظر او اینطور میآمد که کیفیت غیرشخصی این روش کلی گفتگو بیانگر احساس نیمهآگاهی بود که برای مدت طولانی در خود نگه داشته بود، اما تاکنون آن را به صورت کلمهای بیان نکرده بود: به نظر او در تحلیل اولش (و پس از آن) تحلیلگر او در برخی از بخشهای مهم او را به صورت کلی درک کرده بود که برای او و تحلیلگر او شخصی نبودند. به نوعی احساس میکرد که درک تحلیلگر اولش از او غیرقابل تغییر بود و از سویی نیز مسألۀ مهمی را نادیده میگرفت. این احساسها در عکس درون رؤیا به این صورت دیده شده بودند که آن عکس نیز تغییرناپذیر بود و شامل عکاس نمیشد. تحلیلگر تا حدودی در قبال تحلیلگر اولش احساس ناامیدی میکرد، اما در درجۀ اول از این احساس شرم میکرد که جرأت نداشته است تا آگاهانه کیفیت غیرشخصی شیوهای که با او رفتار میشده را تشخیص دهد و به آن اعتراض کند. در رؤیا، بین نجات عکس و نجات زندگی خودش تنها یک انتخاب وجود داشت. تحلیلگر متوجه شد که به صورت استعاری تصمیم گرفته عکس را نجات دهد —یعنی تصویر ثابتش از تحلیلگر خودش را— و، در نتیجه، بخشی از سرزندگی خودش را رها کند.
بر اساس این افکار و افکار دیگری که در هفتهها و ماههای بعدی ایجاد شد، تحلیلگر به تدریج توانست با آقای « اِی» در مورد احساسات شرم صحبت کند (شرم از خیانت به خودش)، شرمی که با انتخاب شغلی در «حوزۀ پدرش» به جای شغلی در حوزۀ خودش برایش به وجود آمده بود (حتی اگر همان حوزهای بود که پدرش نیز در آن کار کرده بود). (در بخشهای بعدی مقاله به این مثال بالینی باز خواهیم گشت.)
ارائۀ محتوای بالینی به مشاور
تحلیلگران در بسیاری از موارد، وقتی در یک موقعیت بالینی به مشکلی برمیخورند، به طور مکرر به همکار مورد اعتماد خود مراجعه میکنند. در این شرایط گوش دادن به خودمان به طور محسوسی متفاوت از زمانی است که با بیماران، دانشجویان یا ناظر بالینی صحبت میکنیم. تحلیلگران، وقتی با مشاور صحبت میکنند، برخلاف زمانیکه با بیمار صحبت میکنند، نمیخواهند طرف مقابل را بشناسند. به هنگام کار تحلیلگر با مشاور (لئووالد، ۱۹۶۰) شیب پختگی به سمت دیگر متمایل میشود. در چنین شرایطی، با توجه به این که تحلیلگر به روشنی از مشاور درخواست کمک کرده است، ناامنیها و اضطرابهای او در مرکز توجه قرار میگیرد و تأکید بر مسائلی است که تحلیلگر نمیداند. فقدان درک تحلیلگر – تردید به خود، اضطراب، ترس، شرم، احساس گناه، بیحوصلگی، نقاط کور، هوس، حسادت، تنفر و وحشت – وقتی تحلیلگر اعتماد میکند، همگی در برابر همکار نمایان میشوند. تجربۀ محدودیتهای خود (در مقام تحلیلگر و فرد)، و پذیرش چنین محدودیتهایی از طرف مشاور، به شکلگیری هویت تحلیلگر کمک میکنند تا فروتنی داشته باشد، در مورد خودش کنجکاوی کند و آگاهی باشد که تحلیل خود مسالهای مادامالعمر است. بخشی از هویت تحلیلگر، تعارض، دوسوگرایی، امیال و ترسهای کودکی و تلاش برای کنار آمدن با این حقیقت است که تحلیل شخصی تحلیلگر باعث نمیشود که او از درد درونی عبور کند که او را از همان ابتدا به کار تحلیلی سوق داده است. به علاوه، این حقیقت که مشاور در پاسخ به مشکلات تحلیلگر عقب نمینشیند، این اطمینان خاطر را به وجود میآورد که «خوب بودن به اندازۀ کافی» (۱۹۵۱، وینیکات، ص. ۲۳۷) برای دیگران قابل قبول است و این مسئله که تحلیلگر به طور اجتنابناپذیری از درک کامل و نتایج درمانی که میخواهد به آن دست یابد، ناتوان خواهد بود.
جنبههایی از تجربۀ زیستۀ تحلیلگر، از ظرفیت او در انجام کار روانشناختی با آنها فراتر میرود و غالباً در بطن رویاروییهای او با بیمارانش خود را نشان میدهند. درخواست مشاوره میتواند ظرفی بسیار ضروری را فراهم کند که تحلیلگر به آن نیاز دارد، هنگامی که متوجه میشود پردازش مسائلی که در خود و بیمارانش، با آنها روبرو میشوند، غیرممکن است. یکی از ما (گابارد) برای سالها با بیماری کار میکرد که مرتباً میخواست خودکشی کند، علیرغم تلاشهای تحلیلگر برای درک، دربرگیری و تفسیر انگیزهها و معانی متعددی که در آرزوی او برای مرگ نقش داشتند، همچنان برای خودکشی برنامهریزی میکرد.
بعد از اینکه تحلیلگر مشکلش را با مشاور درمیان گذاشت، مشاور به این نکته اشاره کرد که تحلیلگر سعی دارد که این ایده را پس بزند که شاید تلاشهای خیرخواهانۀ او بینتیجه باشند و بیمار احتمالاً علیرغم درمان زندگی خود را به پایان برساند. مشاور بر این مسأله تأکید کرد که تحلیلگر از خیال بینفردی اجراشدۀ ناخودآگاهِ بیمار مبنی بر داشتن کنترل همهجانبه بر او و عدم توانایی در پذیرش ناتوانیاش در جلوگیری از خودکشی بیمار خشمگین است. در نهایت، شاید خودکشی انتخاب بیمار باشد، بدون اینکه به تمایلات یا نیازهای روانکاو توجهی داشته باشد. نظرات مشاور باعث شد که تحلیلگر روی این افکار ترسناک کار کند و راهی برای سمزدایی آنها بیابد، به طوری که بتواند به درستی به آنها فکر کند، آن را بخش ذاتی موقعیت درمانی و پیامی از احساسات بیمار مبنی بر کنترل نداشتن در مورد مرگ و زندگی خودش بداند.
دنیای درونی بیمار ذهن تحلیلگر را دربرگرفته بود، و زمانی که سهم آن کمرنگ شد، تحلیلگر متوجه شد که چگونه آرزوی مرگ غیرقابل تغییر بیمار، آرزوهایش را در زمینۀ کار تحلیلی بر باد میدهد (گابارد، ۲۰۰۳). مانند بسیاری از تحلیلگران، او فانتزی ناخودآگاه قدرتمندی در مورد رابطۀ تحلیلی داشت — فانتزی که در آن شکل مشخصی از رابطۀ ابژه وجود داشت. در این فانتزی، او شفادهندهای فداکار و از خودگذشته بود و بیمار نیز به تدریج بهبود مییافت و در نهایت از کمک تحلیلگر قدردانی میکرد (گابارد، ۲۰۰۰). بیماری که میخواست خودکشی کند موافقت خود را با این قرارداد ناخودآگاه اعلام نکرده بود و علیرغم میل تحلیلگر برای کمک به او —یا شاید هم بیاعتنا به آن—به سمت نابودی خودش ادامه میداد. با تأمل بیشتر، تحلیلگر متوجه شد که او در موقعیتی انتقالی قرار گرفته است که بعدها استاینر (۲۰۰۸) آن را مشاهدهگر نادیدهگرفتهشده توصیف کرد، فردی که از این حقیقت متنفر است که ابژۀ اصلی بیمار به حساب نمیآید.
مشاوره همچنین به تحلیلگر کمک کرد تا بتواند در مورد تداعیهای باقی مانده از تجارب رشدی گذشته تأمل کند که در آنها متوجه ناتوانی خود در برابر افول و مرگ اجتنابناپذیر دیگران و خودش شده بود، عامل تعیینکننده ناخودآگاهی که باعث انتخاب این حرفه برای او شده بود. نگاه صادقانه به آرزوهای جادوییاش و غیرممکن دانستن این که فرد دیگری (یا خودش) در نهایت چه کاری انجام خواهد داد، مؤلفۀ اصلی در پختگی تحلیلگر است. بخشی از این آگاهی این است که فرد در مقام تحلیلگر محدودیتهای خود را در تأثیرگذاری بر بیمار بشناسد و از آن شناخت برای گوش دادن و پاسخ دادن به بیماری استفاده کند که با محدودیتهای خودش (علاوه بر محدودیتهای تحلیلگر) روبرو است.
کار تحلیلی با بیماران ابزاری اصلی برای تحلیل خود
هیچ تحلیلی کامل نیست. همانطور که فروید (۱۹۳۷) خاطرنشان میکند، پایان تحلیل در حالت عادی موضوعی منطقی است و اینکه به طور مشخصی نقطۀ پایانی برای آن تعیین کنیم که در آن نقطه تعارض حل و فصل شده است. امروزه این مسئله کاملاً پذیرفته شده است که تحلیل به پایان نمیرسد (به این معنی که به بیمار کمک کرده باشیم که به تحلیل کاملی از خودش دست یابد)؛ بلکه بیمار و روانکاو در مقطعی در فرایند تحلیل، تجربهای را به پایان میرسانند که در آن احساس میکنند کار روانشناختی قابل ملاحظهای انجام شده است و اکنون مهمترین کار از نظر آنها پایان درمان است. به بیانی متفاوتتر: انتقال پایانناپذیر است، انتقالمتقابل پایانناپذیر است، تعارض پایانناپذیر است. تجربۀ سازنده در تحلیل فرایندی را شکل میدهد که در تمام زندگی ادامه خواهد یافت.
خودکاوی تحلیلگر در نقش کارکرد تکمیلی برای گفتگو با مشاوری قابل اعتماد است. تجربۀ بینفردی کار کردن با مشاور فواصلی را ایجاد میکند که فرد در تنهایی خودش و در سکوت اتومبیل، در ساعات اولیۀ صبح هنگامی که به سقف خیره میشود، یا در محیط خصوصی مطب هنگامی که بیماری مراجعه نکرده است، با افکار خودش تنها میشود. درمان روانکاوی آغاز فرایندی اکتشافی در زندگی درونی بیمار و تحلیلگر است، فرایندی که غالباً با حدس و گمان و دوگانگی همراه است. خودکاوی به این فرایند کمک میکند، اما در این نوع تحلیل فرد به تنهایی روی خودش کار میکند و مصمم است آن چیزی را که درمییابد بررسی کند، اما همیشه چنین انتظاراتی برآورده نمیشود. از این منظر، در پایان دورۀ تحلیلی، «پایان» خودکاوی یا کار تحلیلی با مشاور، تعارض ناخودآگاه حل و فصل نشده است، بلکه فردی که تحت کار تحلیلی قرار داشته، میتواند به تنهایی (تا حد زیادی) در مورد تجربهاش تفکر و رؤیاپردازی کند.
کشف یا خلق «چیزی که فرد به آن میاندیشد و کسی که هست» در تجربۀ نوشتن
نوشتن شکلی از تفکر است. در بسیاری از مواقع، وقتی چیزی مینویسیم، فرد چیزی را نمینویسد که به آن فکر میکند؛ بلکه چیزی را که مینویسد، فکر میکند. احساسی این چنینی وجود دارد که ایدهها از قلم فرد میآیند، و نویسنده ایدههایی را که به طور برنامهریزی نشده خلق میشوند، به نظاره مینشیند (آگدن، ۲۰۰۵). با این حال، نوشتن لزوماً فعالیتی انفرادی نیست. در نوشتن روانکاوانه غالباً در حین پیشرفت کار، خواننده نیز در ذهن نویسنده وجود دارد. این فانتزی که خواننده چه عکسالعملی در برابر عبارتی خاص یا نقطهنظر افراطی جدید در مورد نظریه یا تکنیک دارد, به آنچه بر روی کاغذ نقش میبندند، شکل میدهد و تأثیرگذار است. با این وجود، بخش اعظمی از چنین فرآیند خلاقی در انزوا و در حالی انجام میشود که فرد در مورد هستۀ ایده بارها و بارها و به اشکال گوناگونی تفکر میکند. چنین دورۀ تأملی ممکن است روزها، هفتهها، یا حتی سالها طول بکشد. بیشتر نوشتهها میان تأمل در سکوت در مورد چیزی که فرد قصد دارد بگوید از سویی، و تأمل در مورد پاسخهای خیالی خوانندگان بالقوه از سوی دیگر در نوسان است. مخاطبین خیالی بخش ثابت نوشتههای فروید بودند. او بارها مخاطبان نکتهبینی را درنظر میگرفت که با مهارت انتقادهای مخاطبین یا خوانندگان را در مورد استدلال خودش پیشبینی میکند و پاسخ قانعکنندهای به آنها ارائه میداد.
هنگامی که متنی بیش از یک نفر نویسنده دارد، این فرایند پیچیدگی بیشتری پیدا میکند. علاوه بر تأمل انفرادی و تعامل خیالی با خواننده، مشارکت با نویسندۀ دیگر نیازمند حساسیت ویژهای از سوی نویسندۀ دیگر است، زیرا جمله باید به جای یک نویسنده، نمودی از دو نویسنده باشد.
در نگارش این مقاله، نمونهای از چنین مشارکتی اتفاق افتاد. ما با ایدۀ مشترکی شروع کردیم، یعنی بهروزرسانی ایدۀ فروید مبنی بر این که چیزی که در تحلیل به مثابۀ درمان مشکلات روانشناختی تعیینکننده است، توجه ویژه به درک انتقال و مقاومت است. هدف ما این بود که نشان دهیم چگونه تعریف ما از تحلیل، برگرفته از ایدههای فروید در سال ۱۹۱۴ و یا متفاوت با آن است. ما کار خود را با اشتیاق بر روی این پروژۀ مشارکتی آغاز کردیم. اما متوجه شدیم که کلمات به آن راحتی که انتظارش را داشتیم از هیچیک از ما جاری نمیشود.
وقتی احساس کردیم تلاشهای ما نتیجه نمیدهد، مقالۀ سال ۱۹۱۴ فروید را بازخوانی کردیم. وقتی متوجه شدیم بخش زیادی از مقالۀ فروید حاوی سخنانی تند علیه اختلاف نظر میان ایدههای فروید و یونگ و اصرار شدید او بر این موضوع است که او و تنها او پایهگذار روانکاوی است، بسیار ناامید شدیم. در نتیجه به این مسئله پیبردیم که حالت دفاعی لحن فروید بیانگر ناامنیهای او از ادعاهای مخالف نویسنده در برابر ایدۀ او (یعنی روانکاوی به مثابۀ شاخۀ علمی) و ترس از این که یونگ آنچه او خلق کرده را نابود کند و باز هم آن را «روانکاوی» بنامد. ما نقل قولی را انتخاب کرده بودیم که نشان میداد فروید در لحظهای نامیمون در پیشینۀ رشد روانشناسی خودش گیر افتاده بود.
با رنگ باختن اشتیاقمان، بایستی دربارۀ موضوع این مقاله دوباره فکر میکردیم. اصلاحیههایی را بین خودمان ردوبدل کردیم و کم کم به این نتیجه رسیدیم که مسئلۀ مهم برای ما ارائۀ تعریفی معاصر از ایدۀ روانکاوی نیست. در عوض، خود مشارکت برای هر یک از ما این موضوع را روشن کرد که هریک از ما در ۳۰ سال تجربۀ کاری به چه شکلی تکامل یافتیم. ما به طور عمیقی با یکدیگر در این باره صحبت کردیم که هریک از ما به چه صورتی به حس کنونی و در حال تکامل از خود در مقام روانکاو دست یافته است. تجارب رشدی ما در طی دورۀ آموزشی روانکاوی و سالهای ابتدایی پس از آن از جهات مهمی با یکدیگر متفاوت بودند، با این حال، متوجه شدیم که اشتراکات زیادی در طرز تفکر ما در مورد نحوۀ کار و هویتمان در مقام روانکاو وجود دارند. با وجود اینکه ۲۰ سالی میشود که یکدیگر را میشناسیم، متوجه شدیم که در جریان این گفتگو یکدیگر را به شکل جدیدی شناختهایم. اما با توجه به این هدف که میخواهیم با نوشتن مشارکتیِ این مقاله به چیزی دست یابیم، صحبت کردن به تنهایی کافی نبود. تنها پس از تلاشهای مکرر برای نوشتن افکارمان بود (یا به طور دقیقتر، به خودمان اجازه دادیم تا آنچه را در حین نوشتن به آن فکر میکردیم، نظاره کنیم) در نهایت توانستیم بفهمیم، میخواهیم به چه چیزی دست پیدا کنیم. آوردن کلمات بر روی کاغذ ما را وادار کرد (و آزاد گذاشت) افکار و احساسات ابتداییمان را به مفاهیم و ایدهای تغییر دهیم که قصد انتقال آن را به صورت یک فصل تحلیلیِ مشارکتی داشتیم.
وقتی به این مسئله که خوانندگان میتوانند چه پاسخی به دیدگاه ما بدهند، فکر کردیم، متوجه شدیم که شاید تجارب رشدی ما با دیگر تحلیلگران یکی نباشد. مسلماً نمیخواستیم که لحن ما تجویزی باشد. بنابراین به صورت هماهنگ تلاش کردیم ایدههای خود را صرفاً به صورت توصیف تجارب خود ارائه کنیم و بیان نکنیم که این ایدهها همواره درست هستند. تکلیفمان را با خودمان در این مورد روشن کردیم که در میان ویژگیهای یک تحلیلگر که از نظر ما بیشترین اهمیت را دارند شیوهای است که روانکاو از آن استفاده میکند و منحصربهفرد بودن شخصیت او است.
در نوشتن مشارکتی تجربهای مبنی بر داشتن ویراستار یا مشاوری درونی دارید (صرف نظر از این که فرد چنین چیزی بخواهد یا نخواهد) که میتواند دیدگاه «بیرونی» دربارۀ محتوی بالینی نویسندۀ دیگر را ارائه دهد. در جریان همکاریمان برای نوشتن این مقاله، یکی از ما (آگدن) پیشنویسی از این فصل را برای همکار نویسندۀ خود ارسال کرد که دربارۀ نمونۀ بالینی که به آن اشاره شد و رویای زمینلرزه بود. همکار نویسنده (گابارد) در پاسخ افکار زیر را در مورد نمونۀ بالینی به طور کلی و رؤیا به طور خاص به (به صورت مکتوب) ارائه کرد:
با نظر تو بسیار موافق هستم که این رؤیا را نمیتوان تنها به بیمار نسبت داد، بلکه آن موضوعی است که به صورت مشارکتی ساخته شده است. احساس من این بود که این رؤیا به همان اندازهای که به بیمار مربوط میشود، به تو نیز مربوط است. فانتزی من در مورد این رؤیا این است: با وجود آن که حس تو این بود که تحلیلگر تو به طور عادی و متداول با تو رفتار کرده است، آن رفتارها برای تو به نوعی حمایت بوده است – یعنی جایگاهی امن-. چنین حمایتی، مانع از او جدایی تو از او شده بود و در نتیجه نیازی نبود که رنج از دست دادن او را تحمل کنی. این موضوع من را به یاد جملۀ معروف فروید میاندازد که تنها راهی که ایگو میتواند اُبژه را رها کند، این است که آن اُبژه را به درون خود ببرد. بنابراین، زمینلرزه را میتوان به صورت آگاهی فزایندۀ بیمار از این موضوع دانست که به زودی از محل درونیای که برای خودت ساخته بودی جدا خواهی شد – یعنی محل امن دفتر تحلیلگر تو یا حضور درونیسازیشدۀ او- و به دنیایی خواهی رفت که در آن مجبور خواهی بود با صدای خودت حرف بزنی. در یک سطح، بیمار نیز همین احساس را در مورد جدا شدن از «خانۀ» پدرش داشت. اتفاقی که در حال رخ دادن در درون تو بود، شباهت بسیار زیادی با آن چیزی داشت که در درون او رخ میداد. این موضوع را به مقاله اضافه نکردم، زیرا تنها حدس من است و ممکن است با تجربۀ تو هماهنگ نباشد.
همانطور که در این نقلقول مشهود است، نقطه نظر همکار نویسنده در مورد محتوای بالینی باید از فیلتر نویسندهای عبور کند که اطلاعات بالینی را ارائه کرده است تا مشخص شود با لحظۀ تحلیلی تشریحی حقیقی«هماهنگ» است یا خیر.
آگدن که به چنین «مداخلهای» در روند نوشتن خود عادت نداشت، متوجه شد که نظرات غیرمنتظرۀ گابارد باعث تشویش خاطر او شد. او به دو ماه «تفکر در هنگام خواب» (رؤیاپردازی) در مورد آنچه ایدۀ گابارد در او برانگیخته بود نیاز داشت قبل از این که بتواند پاسخی مناسب (این بار هم به صورت نوشتاری) ارائه کند:
با خواندن دوبارۀ گزارشم از کارم با آقای اِی، این موضوع به نظرم جالب آمد که در تنها چیزی که در غیرمتغیر بودن عکس در رؤیای بیمار به نظرم مهم بود همان ایستایی آن بود، و نه قابل اتکا بودنش؛ همچنین آن چیزی که در مورد عدم حضور عکاس میدیدم تنها عدم حضور شخص در حال فکر کردن/احساس کردن تا نامحسوس بودن آن بود. نظرات تو در مورد این ماجرا به من کمک کرد آن چیزی که تمام این مدت دربارۀ این روایت نوشتهام را متوجه شوم: خشنودی عمیق من از آن چیزهایی که احساس میکنم دو ویژگی از بهترین ویژگیهای تحلیلگر اول من هستند — تمایل او به حضور احساسی در مواقع سخت در حین تحلیل و همچنین مواقع سخت در طول زندگیاش؛ و توانایی او در «سر راه قرار نگرفتن» (و تفسیر نکردن واکنشیِ انتقالها) هنگامی که من به تنهایی در جلساتم کار روانشناسی انجام میدادم.
همکار نویسنده تجربۀ احساسی را که آگدن توصیف میکند، از طرفی پاسخی به خاطرهاش در مورد کار با آقای اِی و از طرف دیگر نظرات گابارد در مورد روایت او از آن تجربه تلقی میکند. این گفتگو میان همکاران نویسنده نوعی تجربۀ رشدی را بوجود میآورد که برای هر دو نویسنده ارزشمند بود.
شهامت بداههگویی
در مورد هر بیمار، مسئولیت ما این است که به تحلیلگری تبدیل شویم که قبلاً نبودهایم. این مسأله مستلزم آن است که پیشنویس را کنار بگذاریم و به مکالمهای دعوت شویم که قبلاً آن را تجربه نکردهایم (هافمن، ۱۹۹۸؛ رینگستروم، ۲۰۰۱). این موضوع میتواند به شکل پاسخی به اشارۀ بیمار به فیلمی باشد: «صحبت چندانی در تمامی فیلم ردو بدل نشد، حداقل چنین احساسی در من ایجاد شد». در بیمار دیگر، بداههپردازی شاید به معنی ساکت ماندن باشد – یعنی تسلیم نشدن در برابر درخواستهای اجباری برای اطمینانبخشی یا حتی برای شنیدن صدای درمانگر-. البته بداههپردازی یک استعارۀ نمایشی است. استاد بازیگری بزرگ روسی، کنستانتین استانیسلاوسکی، یکبار گفت: بهترین اتفاقی که میتواند بیافتد این است که بازیگر کاملاً مبهوت نمایش شود. سپس بدون توجه به این که میلی به این کار دارد یا ندارد، نقش مورد نظر را زندگی خواهد کرد، و به این که چه احساسی دارد توجهی نخواهد داشت، در مورد این که چه کاری انجام میدهد فکر نخواهد کرد، و همهچیز حرکتی ناخودآگاه و غریزی خواهد بود (۱۹۳۶، ص. ۱۳). به طور مشابه، رشد کردن در مقام تحلیلگر اجازه دادن فزاینده به خودمان برای غرق شدن در لحظه (در ناخودآگاهِ تحلیل) است و بر اساس آهنگ جلسۀ تحلیل منتقل میشود. تحلیل تجربهای نیست که بتوان آن را از قبل طراحی کرد. رویدادهایی میان دو شخص در کنار یکدیگر در یک اتاق رخ میدهند، و معنای این رویدادها مورد بحث قرار میگیرند و درک میشوند. تحلیلگران با شرکت در «رقصِ» لحظه بیشتر در مورد شخصی که هستند میآموزند. گسترۀ «زنده بودن» تحلیل میتواند وابسته به تمایل و توانایی تحلیلگر در بداههپردازی کردن و بداههپردازی شدن از طریق ناخودآگاه رابطۀ تحلیلی باشد.
تلاشهای ناخودآگاه تحلیلگر برای برهم زدن تعادل روانی خود
آنچه را زمانی میتوانستیم قابل اتکا، باثبات، و قابل اعتماد بنامیم، ممکن است به تدریج بیش از حد آسان و تا حد زیادی مبتذل و قابل پیشبینی شود. گاهی، ما در جلسه با بیمار متوجه میشویم که بیش از حد با خودمان در مقام تحلیلگر راحت هستیم. در چنین جلساتی «خطاها» میتوانند غالباً به صورت اِبراز سالمترین بخشهای خودمان باشند و اگر بتوانیم از این هشدارها استفاده کنیم، اهمیت زیادی در رشد روانی ما خواهند داشت. اینگونه «خطاها» عبارتند از: دیر رسیدن روانکاو به جلسه، اتمام پیش از موعد جلسه، خوابیدن در حین جلسه، و انتظار بیمار دیگری را داشتن هنگامی که آنالیزان را در اتاق انتظار میبینید. (عدول از مرزها مانند داشتن رابطۀ جنسی با بیماران، زیر پا گذاشتن محرمانگی، برقراری رابطۀ تجاری با بیمار، و غیره از این نوع خطاها به حساب نمیآید [گابارد و لستر، ۱۹۹۵].) خطاهایی که عدول از مرزهای درمانی به حساب نمیآیند در بسیاری از موارد نشاندهندۀ تلاشهای ناآگاهانۀ تحلیلگر در برهم زدن تعادل روانی خود و توجه به شیوههایی است که از طریق آنها در نقش خود در مقام روانکاو دچار رکود شده است.
ما بر این باور هستیم که نیازی برای اصیل بودن خودتحمیلشده وجود دارد — نه به معنی نمایش خودشیفتهوار، بلکه به معنی نیاز به مکالمهای آرام، استوار، و بدون نگرانی با بیمار یا ناظر بالینی به شکلی که چنین مکالمهای میان هیچ دو فرد دیگری در دنیا وجود ندارد (آگدن،2004). اگر چنین چیزی اجباری باشد، به زودی خود را به صورت تمهیدی توخالی نشان خواهد داد. «سبک تحلیلی» (آگدن، ۲۰۰۷، ص. ۱۱۸۵) که به صورت اصیلی تجربه شود، بخشی از تلاش مداوم هر تحلیلگری است تا به تحلیلگری با ویژگیهای خاص خودش تبدیل شود. فرد میتواند به حس تبدیل شدن به شخصی «منحصربهفرد» تنها از طریق تلاشی طاقتفرسا برای رهایی از قیدهای هنجاری و سنتی و محدودیتهای غیرمنطقی خود دست پیدا کند (گابارد، ۲۰۰۷). درگیری تحلیلگر با نظریه در جایگاه ارباب یا رعیّت میتواند بخشی جداییناپذیر از این تلاش باشد. ما با این نظر سندلر (۱۹۸۳) موافق هستیم که هر تحلیلگر ترکیبی شخصی یا الگویی متشکل از جنبههای مشخصی از نظریههای مختلف را شکل میدهد که با ذهنیت شخصی او و رویکرد او به تحلیل هماهنگ است. در عین حال، با این ایدۀ بیون نیز موافق هستیم که تحلیلگر باید بکوشد آنچه تصور میکند میداند یا «بیش از اندازه خوب» میداند را فراموشی بسپارد تا بتواند از تجربۀ کنونیاش با بیمار بیاموزد. بیون (۱۹۸۷) به شخصی که موردی را به او گزارش میکرد گفت: «من [تنها در صورتی به نظریه تکیه میکنم] … که خسته باشم و ندانم چه اتفاقی در حال رخ دادن است …» (ص. ۵۸).
توجه به شیوۀ بالغ شدن و پیر شدن
با افزایش سن، فرد میتواند به نحوی از تجارب خودش حرف بزند که پیش از آن نمیتوانست. در بیشتر مواقع، فرد پس از مدتی متوجه میشود که دچار تغییر شده است، برای مثال، با گوش سپردن به صحبتهای خود با بیمار. در حالت بهینه، روانکاو وارد فرایند سوگواری میشود که در طی آن به از دست رفتن جوانی و اجتنابناپذیر بودن پیری و مرگ اذعان میکند، آن را میپذیرد و حتی شکل جدیدی از تبدیل شدن به فردی را در خود دارد که یک زندگی بررسی شده را پیش میبرد. شاید تحلیلگر از این طریق درک بهتری از تجارب بیمار در زمینۀ فقدان پیدا کند و شیوههایی که او مدیریت میکند یا از آنها اجتناب کرده است.
فرآیند پختگی هم در درون و هم در بیرون از محیط تحلیلی رخ میدهد. تحلیلگری که هر روز به اتاق مشاوره میآید (در حالت ایدهآل) هرگز همان تحلیلگر روز قبل نیست. تا زمانیکه تحلیلگر غم از دست دادن عزیزان و پایان دورههای مهم زندگی را حس نکرده باشد (برای مثال، دورهای که فرزندانش در خانه زندگی میکنند یا دورهای که والدینش زنده هستند) ظرفیت تحلیلگر در درک کامل اندوه بیمار محدود باقی میماند.
مشکلات تبدیل شدن به یک تحلیلگر
دلایل زیادی هست که تحلیلگر از «بزرگ شدن» هراس داشته باشد و راههای متعددی هست که از خودش در برابر این هراس دفاع کند. در این فصل، ما نمیتوانیم این هراسها و مکانیسمهای دفاعی را فهرست کنیم، چه برسد به آن که بخواهیم به آنها بپردازیم. در پاراگراف بعدی، از فرار تحلیلگر از تجارب رشدی بالقوه و دفاعهای گوناگون در برابر چنین تجاربی مثالهایی میآوریم.
شاید تحلیلگر بترسد که در جایگاه یک فرد آنقدر بیاهمیت باشد که نتواند صدایی مختص به خود داشته باشد؛ یا از انزوایی بترسد که تصور میکند وقتی به سبک سیاق خودش رفتار کند، به سراغش آید؛ یا از سردرگمی تحملناپذیری بترسد که با شناسایی بالغانه عدم قطعیت به آن دچار خواهد شد. شاید تحلیلگر برای دفاع از خود در برابر این ترسها و ترسهای دیگر به طغیان نوجوانی در برابر «سازمان تحلیلی» روی بیاورد تا تلاش کند از تعریف خودش با شرایط خودش بپرهیزد؛ یا با صحبت زودهنگام با صدایی که نشان از تجربه دارد، در حالی که در حقیقت به طرز دردآوری به دلیل بیتجربگیاش احساس کمبود میکند. یا از قطعیت کاذب به شکل همانندسازی شدید با مکتب روانکاوی خاصی، با تحلیلگر خودش، با نویسندۀ تحلیلی ایدهآلسازیشده و غیره استقبال کند. در نهایت، باید به خاطر داشته باشیم که هر چقدر هم که به تحلیل علاقهمند باشیم، بخشی از ما نیز هست که از آن متنفر است (استاینر، ۲۰۰۰). تعهد به کار تحلیلی مداوم (بر روی خودمان و بیماران) ما را نه تنها به عدم قطعیت، بلکه به روبرویی با مسائلی سوق میدهد که کمتر علاقه داریم در خود و دیگران با آن روبرو شویم.
نظرات پایانی
در این فصل، به برخی از تجارب مربوط به پختگی خود پرداختیم و از دیدگاههای نظری مختلف بررسی کردیم. برخی خوانندگان در جایگاه تحلیلگر، متوجه شباهتهایی با تجارب خودشان در زمینۀ پختگی میشوند که تشریح کردهایم و برخی هم چنین شباهتی را پیدا نمیکنند. الگوی تکرارشونده در این فصل این است که صحبت با عبارات کلی با بیماران، همکاران و دانشجویان کاری ضدتحلیلی است (بهدلیل بازنمایی شکست در تفکر و صحبت به شیوۀ فرد). همانطور که بیون (۱۹۸۷) در نقل قولی که در ابتدای این مقاله آورده شد اشاره میکند، بخشی از فرایند تبدیل شدن به یک تحلیلگر تکامل در جهتی است که نه محدود به نظریه است و نه به طور اختصاصی نشأتگرفته از همانندسازی با دیگران است: «تحلیلگری که به آن بدل میشوید شما و تنها شمایید — یعنی آن چیزی که از آن استفاده میکنید … » (ص. ۱۵). مباحث تحلیلی چیزی است که به تجربۀ یک فرد خاص مربوط میشود و منحصربهفرد و مختص به خود او و زنده است. تبدیل شدن به یک تحلیلگر ساختن هویتی بسیار فردی است که هیچ شباهتی به هویت تحلیلگر دیگر ندارد.
هر چقدر هم بر سخت بودن زندگی بر اساس چنین ایدهآلی تأکید کنیم، کم گفتهایم. پیوندهای آگاه و ناخودآگاه با آنچه که فکر میکنیم میدانیم، قدرتمند هستند. اما تلاش برای غلبه بر این پیوندها (حداقل به میزان قابل توجهی) همان چیزی است که ما در هر جلسه از خود میخواهیم. تجربۀ ما این بوده است که هرگاه تعادل تحلیلگر برهم میخورد، بهترین کار تحلیلی خود را ارائه میدهد.
- * کپی تنها با دکر منبع و ارجاع به سایت مجاز می باشد.