image1.jpg
اردیبهشت ۱۸, ۱۴۰۱

از هنر تا وهم

مروری بر اثار و اندیشه‌های هانا سگال/ گردآوری و ترجمه: خشایار داودی فر

زمانی که دنیای درون ما ویران می‌شود، هنگامه‌ای که مرده و بی عشق است، آن هنگام که عزیزان ما تکه تکه می‌شوند و ما ناامید و درمانده‌ایم، آن وقت است که باید دنیای خویش را از نو بسازیم، تکه پاره‌ها را دوباره جمع کنیم، به آن‌ها زندگی ببخشیم و از تکه‌های مرده حیات را از نو بسازیم.

هانا سگال در سال 1918 در لهستان زاده شد. از دست دادن خواهرانش در کودکی از جمله نخستین ضربه‌های بزرگی بود که بر وی وارد شد. او می‌گفت که در خانه کودکی تنها بود و این امر او را به مدرسه جذب می‌کرد. خانواده او در 13 سالگی هانا به ژنو نقل مکان کردند که این جا به جایی برای وی فرصتی جهت آشنایی با فرهنگ و نظرگاه‌های سیاسی گوناگون ایجاد کرد. در آن مقطع وی فروید را به تمامی مطالعه کرد و سپس در سال 1939 به پاریس نقل مکان کرد.

سگال در سال 1945 در انجمن روانکاوی بریتانیا به عنوان یک تحلیل‌گر پذیرفته شد. او در سال 1946 مقالۀ «یادداشت‌هایی در باب برخی مکانیزم‌های اسکیزوئید[1]» کلاین را مطالعه کرد و آن را چیزی در حد یک انفجار اما در عین حال آشنا توصیف کرد. وی توسط کلاین تحلیل می‌شد و سال‌های تحصیلش بسیار قابل توجه بود. در ادامه او فرزندش را به دنیا آورد و دو مقاله نوشت که پایۀ «برنامۀ نیمه آگاهانه» وی برای باقی عمرش شد.

اولین مقالۀ وی که بعدها منتشر شد «رویکرد روانکاوانه به زیبایی شناسی[2]» نام داشت و دیگر مقالۀ وی «برخی از جنبه‌های تحلیل یک بیمار اسکیزوفرنی[3]» نام داشت. در این مقطع اساس علاقۀ وی را دو امر شکل می‌داد، خلاقیت و روان‌پریشی. این مقالات و سایر مقالات وی که ابتدا در نشریه انجمن بین المللی روانکاوی منتشر شد در نهایت گرد هم آورده شد و در اولین مجموعۀ هانا سگال «توهم و خلاقیت هنری و سایر مقالات روانکاوانه[4]» منتشر شد.

سگال در سال‌های اولیه کار خود به عنوان یک روانکاو دو کتاب به نام‌های «مقدمه‌ای بر ملانی کلاین[5]، 1964» و «کلاین، [6]1974» را منتشر کرد.

بتی جوزف گفته است « سگال به طور غریزی کلاین را درک می‌کرد، نه به این علت که توسط او تحلیل می‌شد، بلکه به شکلی هوشمندانه و متفاوت.» سگال در طول عمر خود که به تحقیق و نوشتن در باب روانکاوی گذشت سه کتاب دیگر نیز به نام‌های «رویا، فانتزی و هنر[7]»، «روانکاوی، ادبیات و جنگ[8]» و «دیروز، امروز و فردا[9]» منتشر کرد.

سگال به طرز جالبی به مفهوم تضاد علاقه داشت. این امر به خوبی خود را در مقالات وی در باب نمادها، توهم و خلاقیت، غرایز زندگی و مرگ و البته فانتزی و واقعیت نشان می‌دهد و در آخرین کتابش هبوط آدم و حوا را با شیطان و نظربازی[10] را با کنجکاوی یکی می‌کند. در تمام این مقالات تلاش همیشگی وی جهت درک روابط بین عملکردهای پیچیده خلاقیت و روان‌پریشی را در می‌یابیم.

سگال، روزنفلد و بتی جوزف گروه کوچکی از متفکران اصلی روانکاوی معاصر هستند که تلاش آنان در توسعۀ روانکاوی محوری است. در اواخر عمر سگال از وی پرسیده شد که ایندۀ روانکاوی را چگونه می‌بیند و وی این بار به جای خوش‌بینی بر عزم راسخ سخن گفت، وی همچنین تا پایان بر اهمیت توجه بر جنبه‌های روان‌پریش شخصیت تاکید کرد.

وی سرانجام در سال 2011 درگذشت.

شکل گیری نماد و خلاقیت

سگال معتقد بود که نمادسازی رابطه‌ای سه وجهی میان ابژۀ اولیه، آنچه نماد آن ابژه می‌گردد و شخصی است که ابژۀ دوم برای وی نماد اولی است. سگال معتقد بود در روان‌پریشی کیفیت فرافکنی اینگونه است که تمایز بین فرد (و سادیسم او) با شئ لغو می‌شود. در واقع به این شکل فرافکنی‌های روان‌پریش همانندسازی فرافکن هستند. در این واژه همانندسازی به این معنا است که خود و ابژه به معنای واقعی کلمه یکی تجربه می‌شوند. از دست رفتن تمایز بین خود و ابژه ظرفیت فرد برای خلاقیت و نمادسازی را نیز از بین می‌برد، چرا که برای ظرفیت نمادسازی و خلاقیت به تمایز میان سه بخش مطرح شده ضروری است.

این دیدگاه برای درک روان‌پریشی که متفاوت از نگاه کلاین است بدین معنا است که فرد روان‌پریش از فانتزی‌های خود دست نمی‌کشد، بلکه دربارۀ فانتزی‌های خود خیال پردازی می‌کند. فرد روان‌پریش باور دارد که فانتزی‌های وی دربارۀ ابژه کاملاً در مورد ابژه صادق هستند. این امر به سردرگمی میان خیال پردازی‌های روان‌پریش در باب ابژه و خود ابژه می‌شود. این نوع فانتزی دیگر فانتزی نیست، بلکه چیز دیگری است. از آنجایی که نمادهای فرد فانتزی‌های او هستند در چنین وضعیتی میان فانتزی دربارۀ ابژه و خود ابژه سردرگمی رخ می‌دهد. سگال این امر را معادلۀ نمادین می‌نامید. به اعتقاد سگال معادله نمادین نوعی جایگزین برای ابژه اصلی است. این فقدان ابژه یک فقدان خارجی نیست، بلکه به این معنا است که چیزی جایگزین ابژه می‌شود که کاملاً با ابژۀ اصلی متفاوت است. اما با این جایگزین به گونه‌ای رفتار می‌شود که گویی خود ابژۀ اصلی است. این امر اساس تفکر روان‌پریش است.

دفاع‌های پرخاشگرانه

این عبارت به نوعی از خشونت در میان بیماران اشاره دارد که هنگام قرار گرفتن در موقعیتی خاص که باعث آگاهی از احساس گناه و اضطراب افسرده وار می‌شود عمل می‌کند. این خشونت که بسیار ابتدایی است باعث از بین بردن ابژۀ آسیب دیده و آسیب پذیر می‌شود.

سگال دفاع پرخاشگرانه را دفاعی خشونت آمیز در برابر احساس آسیب پذیری خود توصیف می‌کند که به صورت حمله به ابژه‌ای عمل می‌کند که به نظر حاوی بخش‌های ناخواسته و غیر قابل تحمل خود است. در واقع این دفاع زمانی رخ می‌دهد که ابژه صرفاً خصمانه نیست، بلکه بخشی آسیب پذیر از خود است که وادار به سکوت می‌شود.

تعارض اساسی میان رانۀ مرگ و زندگی

مفهوم رانۀ مرگ در بین روانکاوان پس از فروید به جز برای کلاین و ژاک لکان جذابیتی نداشت. هانا سگال نیز مانند کلاین بر این مفهوم تاکید بسیاری داشت. سگال در این باب می‌گوید:«فروید رانۀ مرگ را کشف کرد اما در کار بالینی خود از آن سود نبرد. تنها کلاین بود که از این مفهوم در بافتار بالینی استفاده کرد و من گمان می‌کنم این امر به دلیل تجربۀ کار او با کودکان بود. شیوه‌ای که من رانۀ مرگ را می‌بینم در حقیقت نوعی اعتراض به درد زندگی است. من برای توصیفم از رمان بی نظیر جک لندن یعنی مارتین ایدن  استفاده می‌کنم. ایدن خودکشی می‌کند اما سعی می‌کند نفس بکشد و احساس درد کند. ما با رانۀ مرگ با فرافکنی رو به رو می‌شویم، این من نیستم، او است، او بد است. البته این امر با واقعیت نیز همخوانی دارد، چرا که هرچه واقعیت بیشتر خوب باشد تایید بیشتری از عشق و آرزو دریافت می‌کند و هنگامی که ابژه در واقعیت بد تلقی شود، در نتیجۀ انکار و فرافکنی، تخریب گری راه تجلی این رانه است.

پیوندی که کلاین مابین رانۀ مرگ و رشک برقرار می‌کند برای ما رهگشا است، زیرا رانۀ مرگ تنها به سمت جهان بیرون هدایت نمی‌شود. این رانۀ نه تنها نسبت به دیگری که نسبت به خود نیز جهت دارد. خودشیفتگی نیز روی دیگر سکۀ رانۀ مرگ است، من تنها سرچشمه حیات هستم و در غیر این صورت هیچ زندگی وجود ندارد.

طرحی روانکاوانه برای درمان روان‌پریشی

بر اساس نگاه سگال باید دانست که هیچکس کاملاً روان‌پریش نیست. در هر فرد روان‌پریش جنبه‌های نوروتیکی وجود دارد که می‌توانند-هرچند ضعیف- یک رابطۀ موضوعی را برقرار کنند. به همین دلیل بسیاری از تحلیل‌گران کوشیده‌اند بر روی جنبه‌های سالم‌تر روان‌پریشی تمرکز کنند.

استدلال سگال این بود که روان‌پریشی ریشه در نوزادی دارد، جایی که ماتریس اساسی عملکرد ذهنی شکل می‌گیرد. با فرافکنی و درون فکنی، تقسیم ابژه به خوب و بد و سپس ادغام آن، درون فکنی و همانندسازی با ابژه خوب، این ماتریس به تدریج قوت می گیرد و تمایز تدریجی بین دنیای بیرونی و درونی را ایجاد می کند.

در روان‌پریشی همۀ این عملکردها مختل می‌شوند. سردرگمی بین جهان بیرون و درون، تکه تکه شدن روابط ابژه‌ها و ایگو، زوال ادراک و گسیختگی در نمادسازی جملگی در این فرآیند رخ می‌دهند. در چنین وضعیتی برای بیمار اعتماد، ثبات و یکنواختی، و البته ایجاد امنیت در محیط بسیار اساسی است. خود تحلیل‌گر نیز بخشی از وضعیت تحلیلی است و اساسی است که ثابت بماند و نقش خود را تغییر ندهد تا فانتزی‌های همه توان بیمار کم کم ظرفیت سنجیدن جهان بیرون را به دست بیاورد. در چنین وضعیتی ممکن است انتقالی پرخاشگرانه به سرعت رشد کند که مشاهده و توجه بر آن امری دشوار است. فقدان انتقال یا عجیب بودن آن در وضعیت روان‌پریشی به علت ماهیت مبتنی بر همانندسازی فرافکن آن است. منظور من از همانندسازی فرافکنی در اینجا فانتزی همه‌توان بیمار است که می تواند از شر قسمت های ناخواسته خود با فرافکنی آن به تحلیل‌گر خلاص شود. این نوع انتقال هم خشن و هم شکننده است. روان‌پریش سعی می کند وحشت، بدی، سردرگمی و تکه تکه شدنش را به تحلیل‌گر نسبت بدهد و پس از انجام این فرافکنی، تحلیلگر را شخصیتی ترسناک می داند که ممکن است بخواهد فوراً از او جدا شود. از این رو شکننده بودن وضعیت انتقال و خشونت  موجود در همانندسازی فرافکن او باعث ایجاد انواع فانتزی ها و احساسات می شود.

بیمار ممکن است کاملاً در ارتباط با تحلیل‌گر گیج شود و احساس کند در حال از دست دادن هویتی است که دارد. او ممکن است احساس کند که در دام افتاده است، یا اینکه تحلیل‌گر به نوبه خود به او حمله خواهد کرد. تجربه او از انتقال و همچنین تجربه او از تفسیرهای تحلیل‌گر بسیار ملموس است. هنگامی که او در حالت همانندسازی فرافکن قرار می گیرد و تحلیلگر شروع به تفسیر می کند، بیمار مستعد است که آن را به عنوان یک همانندسازی فرافکن معکوس تجربه کند، یعنی احساس کند که تحلیل‌گر اکنون دارد به او، افکار خود را وارد می کند. این تجربۀ انضمامی که در آن بیمار احساس می‌کند تحلیل‌گر همه‌توان است و به طور ملموس او را تغییر می‌دهد، یک نکته تکنیکی بسیار مهم است. درک این نکته برای تحلیلگر ضروری است که وقتی اضطراب را تفسیر می کند، بیمار ممکن است احساس کند که در واقع به او حمله می‌شود، یا اگر احساسات جنسی بیمار را تفسیر کند، ممکن است بیمار آن را به طور مشخص احساسات جنسی تحلیل‌گر نسبت به خود تصور کند.

اما ارزش این فرآیند برای بیمار چیست؟

اعتقاد من این است که در موارد نادری که همه شرایط مناسب است، درمان روانکاوانه درمانی است که امیدبخش ترین پیش آگهی درمانی را برای هر بیمار به همراه دارد و در صورت موفقیت آمیز بودن، این درمان است که به ریشه آشفتگی شخصیت او می پردازد.

در ضمن در هر تحلیلی از روان رنجورها و حتی بیشتر از آن بیماران مرزی یا ضداجتماعی، باید با اضطراب ها و مکانیزم‌های روان‌پریشی سر و کار داشته باشیم و در درمان روان‌پریشان است که می توان این پدیده ها را با بیشترین شدت مشاهده کرد. اما جنبه تحقیق و آنچه ما از آن به دست می آوریم در اینجا به درمان بیماری محدود نمی شود. همانطور که روانکاوی فروید از روان رنجورها او را قادر ساخت که نظریه‌ای کلی در مورد رشد و عملکرد ذهنی فرموله کند، تحلیل روان‌پریشی‌ها نیز ما را قادر به درک هرچه بیشتر فانتزی‌ها، عملکرد ذهنی، نمادها و .. می‌کند.

توهم و خلاقیت هنری

سگال همانند کلاین هنر را نوعی ترمیم و جبران برای اضطراب‌ افسرده وار می‌داند. در موضع افسردگی سگال اینگونه فرض می‌کرد که در نتیجه انسجام ابژۀ خوب و بد ترسی مبتنی بر از دست دادن ابژۀ مورد علاقه وجود دارد. بنابراین فعالیت هنری تلاشی برای مقابله با این تهاجم است و میل به بازسازی و باآفرینی ابژۀ مورد علاقه اساس تعالی و خلاقیت هنری است. تلاش هنری می‌تواند برای ما احساس جبران به ارمغان بیاورد، جبرانی که در جهت ترمیم آسیبی است که به ابژۀ محبوب وارد کرده‌ایم. سگال می‌گوید: «همۀ آفرینش‌های هنری بازسازی یک ابژۀ محبوب است که زمانی یکپارچه بوده اما بعدها آسیب دیده و چند پاره شده است.»

نتیجه این فرآیند ساختن نوعی واقعیت جدید است که شکل یک اثر هنری به خود می‌گیرد، که علاوه بر این که به غنای ایگو کمک می‌کند، در آن ادغام می‌شود و به آن جانی تازه می‌بخشد.

موضع سگال در این باب به روشنی متفاوت از موضع فروید است. برای فروید آفرینش هنری تلاشی برای والایش امر جنسی بود، اما از نظر سگال محرک هنرف نیاز فرد برای غلبه بر احساس نا امیدی درونی و مرگ اندیشی ناشی از آسیب خیالی و تخریبی است که بر ابژۀ محبوب وارد شده است. نکتۀ مهم در اینجاست که آنچه از نظر سگال به هنر چنین جایگاهی می‌دهد هارمونی و زیبایی است که قادر به بخشیدن آرامش به سوژه است. برخلاف نظر فروید که هنرمند را همچون رویا پرداز کسی می‌دانست که تسلیم اصل لذت شده و از واقعیت کناره گیری کرده است، سگال معتقد بود هنرمند از طریق افرینش خود راهی جهت برون رفتن از جهان فانتزی و بازگشت به واقعیت می‌جوید و با موهبت خاص خود فانتزی‌های خود را به واقعیتی جدید بدل می‌کند.

سیاست و فرهنگ

سگال نوشته است :« از نظر من سکوت جنایت است. این را من زمانی نوشته‌ام که جنگ سرد در جریان بود. اکنون جهان تغییر پیدا کرده است. در آن زمان ما فرشته بودیم و آنان شیطان، یک مفهوم کاملاً پارانویید اسکیزوئیدی. هر دو جناح به یک اندازه همه توان بودند و این خطری واقعی بود. من تمایل داشتم به این جهان به شکل نبرد بین رانۀ مرگ و زندگی نگاه کنم، اما ایدۀ کلاین نیز غیرقابل انکار بود. برای درک جهانی که درگیر دو جنگ و سپس جنگ سرد بود ما به دو مفهوم نیاز داشتیم، یکی تعارض دو رانۀ مرگ و زندگی فروید و بعد از آن نظریۀ کلاین.»

روانکاوی با دور باطل نفرت و ترس آشنا است. نفرت به ترس و ترس به نفرت منجر می‌شود. این حال، تجربه بالینی همچنین به ما می‌آموزد که انگیزه‌های مخرب و خود ویرانگر زمانی قابل اصلاح هستند که افراد بتوانند بینشی در مورد انگیزه‌های خود داشته باشند و پیامدهای اعمالشان را بر روی دیگران و خود تجسم کنند.

 

* این متن توسط تیم ترجمه و تالیف مجموعه روان تحلیلی مهرسای، و با هدف تسهیل دسترسی علاقمندان به منابع مهم روان تحلیلی، ترجمه و ویراستاری شده است. لازم به ذکر است برای ترجمه و ویراستاری این متون زمان و انرژی زیادی صرف شده؛ لذا خواهشمندیم از این متون صرفا جهت مطالعه شخصی استفاده نمایید. در صورت الزام برای استفاده از مطالب، ذکر نام مترجم و ویراستار و ارجاع به وبسایت مهرسای، ضروری است.

 

پانویس ها:

[1] Notes on some schizoid mechanisms

[2] A psychoanalytic approach to aesthetics

[3] Some aspects of the analysis of a schizophrenic

[4] The Work of Hanna Segal: Delusion and Artistic Creativity and other Psycho-analytic Essays

[5]  Introduction to the Work of Melanie Klein (1964)

[6] Klein

[7] Dream, Phantasy and Art (1991)

[8]  Psychoanalysis, Literature and War (1997)

[9] Yesterday, Today and Tomorrow (2007)

[10] voyeurism

منابع:

Quinodoz, J.-M. (2008). Listening to Hanna Segal: her contribution to psychoanalysis. (D. Alcorn, Trans.) London: Routledge.

Bell, D. (1997). Reason and passion : a celebration of the work of Hanna Segal. London: Duckworth.

Segal, H. (1972). A Delusional System as a Defence Against the Re-Emergence of a Catastrophic Situation. Int. J. Psycho-Anal. , 53, 393-401.

Hanna Segal, Nicola Abel-Hirsch 2012 – from the Melanie Klein Trust.

Adela Abela (2010), Contemporary art and Hanna Segal’s thinking on aesthetics. Int J Psychoanal (2010) 91:163–181


images-2.jpeg
آذر ۷, ۱۴۰۰

مقاله تکنیک کلاین/ نوشته جی گرینبرگ، ۲۰۱۸/ ترجمه خشایار داودی فر/ ویراستار: عادله عزتی

مطالعه‌ی متون از پیش منتشرنشده‌ی کلاین مطمئناً باعث تعجب خوانندگان خواهد شد، این امر حتی برای خوانندگانی که با نظریات کلاین آشنایی دارند نیز صدق می‌کند. گرچه او به نگاه اولیه روانکاوی که در نوع خود به باستان‌شناسی نیز تشبیه می‌شود مقید بود اما همچنان ایده‌های کلاین نو و تحریک‌آمیز باقی‌مانده‌اند. در این شرح، من به بررسی مجادلاتی که وی در سخنرانی‌ها و سمینارهای خود داشته می‌پردازم و در باب چگونگی نگاه معاصر به آن‌ها بحث‌هایی صورت خواهم داد.

مطالعه‌ی سخنرانی‌های اخیراً منتشرشده کلاین درباره تکنیک (اشتاینر، ۲۰۱۷) بدون درگیر شدن در موضوعات مورد بحث فعلی روانکاوی غیرممکن است. کلاین درباره‌ی همه کارهایی که می‌کنیم، ایده‌هایی که داریم و احساسات ما تحلیلگران حرفی برای گفتن دارد. رویارویی با او که اغلب ایده‌های غافلگیرکننده‌ای دارد همواره ما را به‌سوی مقابله با عقایدمان سوق می‌دهد.
ازآنجایی‌که ایده‌های کلاین بسیار گسترده است در یک شرح کوتاه نمی‌توان حتی بخش قابل‌توجهی از ایده‌های او را مطرح نمود. به همین دلیل من بخشی از ایده‌ها را انتخاب کرده‌ام که مرا بیشتر تحت تأثیر قرار داده‌اند، موضوعاتی که در عمل و نظر با آن‌ها بیشتر دست‌وپنجه نرم می‌کنیم.

نگرش تحلیلی و موضوع مطالعه
من بحث را با نگرش تحلیلی آغاز می‌کنم، چراکه کلاین این حوزه را پایه و اساس فعالیت نظری و بالینی می‌داند. سخنرانی‌های اخیراً منتشرشده‌ی کلاین در این باب بسیار آگاهی‌بخش است و یک تفاوت اساسی در نظر کلاین و نظریات معاصر که حتی خواننده آگاه به روانکاوی را نیز متعجب خواهد کرد در باب نگاه او به موقعیت تحلیلی و نقش تحلیل‌گر است. تفکرات پیرامون نگرش تحلیل‌گر موجب تأمل خوانندگان درباره مفهوم کلیدی همانندسازی فرافکنانه می‌شود، که در نظر بسیاری به جنبه اساسی نظریه و تکنیک معاصر کلاینی تبدیل‌شده است. ازاین‌رو، بسیاری متعجب خواهند شد اگر بفهمند که نه عبارت و نه مفهوم “همانندسازی فرافکنانه” در سخنرانی‌ها استفاده‌نشده‌اند. گرچه این عبارت سال‌ها پیش‌تر از آن توسط ادواردو ویس ساخته‌شده بود، کلاین تا سال 1946 از آن استفاده نکرده بود، و وقتی هم که این کار را کرد این مفهوم و عبارت کمابیش مبهم بود و از نظر کاربردهای آن در کار بالینی نیز با محدودیت‌هایی مواجه بود.
در این سخنرانی‌ها کلاین درباره آنچه باید توجه درمانگر را به خود جلب کند واضح و صریح می‌نویسد: «تمام علاقه ما باید به یک نکته جلب شود، تحلیل ذهن بیمار، و او است که باید در مرکز توجه ما باشد.»
این سخنان برای ما غافلگیرکننده است چراکه وی اصرار دارد که علاقه ما باید تنها کاوش ذهن بیمار باشد و هر چیز دیگری ازجمله احساسات شخصی ما باید به شکل موقتی رنگ ببازد. اگر درمانگر قادر به نگه‌داشتن این تمرکز باشد _کلاین معتقد است که اضطراب می‌تواند این امر را مختل کند_، قادر به نشان دادن ذهن بیمار خواهد بود.
این همان جوهر بینش تحلیلی از نظر کلاین است. همان‌طور که وی در سال ۱۹۳۶ در سخنرانی خود آن را روشن ساخت و در طول ۲۰ سال بعد از آن در سمینارهای خود اشاره کرد: ذهن مختل نشده‌ی تحلیل‌گر به‌طور انحصاری درگیر ذهن تحلیل شونده است. من در طول بحث بارها به این مفهوم بازخواهم گشت.
برای شروع، این ادعا نیازمند باز شدن است. علی‌رغم تفاوت‌های گسترده در کارِ درمان، تغییر ملایم درمانی به‌نوعی بستگی به توانایی بیمار در کشف ذهن دارد. درواقع این نوع اکتشافات همواره هدف درمان است، اما کلاین در این مرحله از اهداف درمانی سخن نمی‌گوید، بلکه او در حال پرداختن به روش تحلیلی است، کاری که یک تحلیل‌گر باید انجام دهد.
درک کلاین از تکنیک صحیح حتی اگر پیش‌پاافتاده باشد، به‌طور گسترده‌ای پذیرفته‌شده بود، اگرچه با مخالفت‌های پیروان فرنتزی روبه‌رو شد. اما امروز این امر بحث‌برانگیز شده است و علت آن به‌طور متناقضی وابسته به کار تحلیل‌گرانی است که خود را کلاینی معاصر می‌دانند.
من درباره تغییر معرفت‌شناسی و درک روانکاوی نسبت به عوامل بیماری‌زا نیز بحث خواهم نمود. به‌طور خلاصه، امروزه تردید بزرگی در این باب که ذهن تحلیل‌گر قادر است آنچه میان تحلیل‌گر و تحلیل شونده می‌گذرد را دست‌نخورده باقی بگذارد وجود دارد. قطعاً دسترسی تحلیل‌گر به ذهن بیمار در دیدگاه‌های معاصر به آن شیوه‌ای که کلاین اعتقاد داشت نیست.
باوجود یادآوری‌های مکرر کلاین در این مورد که تفسیرهای او در جهت تسهیل اکتشاف است، ممکن است رفتار ما در نظر تحلیل شونده مستبدانه یا لااقل ساده‌انگارانه به نظر برسد. ممکن است ما به‌وضوح به کلاین و هم‌نسلان او رشک بورزیم، اما درهرصورت نمی‌توانیم بگوییم که هدفمان از تحلیل تنها ذهن بیمار است، بلکه ذهن تحلیل‌گر نیز که همواره تحت تأثیر این رابطه‌ی دوتایی است اهمیت دارد و باید به موضوع رسیدگی بدل شود.
من معتقدم که ما باید ذهن تحلیل‌گر را هم مورد بررسی قرار دهیم، تا گزینه‌های بهتر و بدتر را دریابیم، چرا که ما هنوز برای جایگزینی نظر کلاین به توافق نرسیده‌ایم.
در عوض، ما ایده‌های رقیبی در مورد موقعیت روان تحلیلی داریم که برای ما مشخص می‌کنند که تحلیل‌گر باید به چه نکاتی توجه کند. شایان‌ذکر است که دو مورد از این موارد بسیار حائز اهمیت است، چرا که توجه به آن‌ها باعث می‌شود تا تفکر کلاین را همان‌گونه که در سمینارها و سخنرانی‌ها تشریح شده است، درک کنیم.
در برخی روایت‌ها برخورد تحلیلی می‌تواند حاصل تعامل دو ذهن باشد که در حین این تعامل هرکدام استقلال خویش را نیز حفظ می‌کند. تحلیل‌گر هر چیزی که درباره ذهن تحلیل شونده می‌داند _و در مورد آنچه در طی درمان رخ می‌دهد_ ارائه می‌دهد و این فردیت از طریق تاریخ، تعارض‌ها، ترس‌ها، امیال، تمایلات شخصی و … شکل می‌گیرد.
در این دیدگاه، تحلیل‌گر از لحاظ بالینی و اخلاقی موظف است تا نسبت به ذهن خود نیز توجه کافی داشته باشد. نسخه کلاینی رویکرد بالینی می‌تواند بسیار ظریف باشد، چراکه تحلیل‌گر خود تبدیل به هدف تحلیل نیز می‌شود. حضور انتقال متقابل بخش مهمی از این ماجرا است، اما این تنها بخشی نیست که تحلیل‌گران می‌بایست در آن مشارکت کنند. درباره این موضوع که درمانگر باید اطلاعات انتقال متقابل را به بیمار منتقل کند با خیر، کلاین این نکته را در سمینارهای خود با دانشجویانش به نفع یک رویکرد تغییر شکل یافته رد می‌کند. در عوض، من بر این امر اصرار دارم که تجربه و مشارکت تحلیل‌گر یا به‌عبارت‌دیگر فردیت او باید در این زمینه که چگونه در فضای تحلیل تأثیر می‌گذارد و تأثیر می‌پذیرد بررسی شود.

این تغییر معرفت‌شناختی در طول زندگی کلاین پدید آمد، اما پس از مرگ او رویکردهای نوین‌تری شکل گرفتند که فردیت تحلیل‌گر و تحلیل شونده را به‌صورت مشترک و به‌عنوان یک دوگانه‌ی تحلیلی مورد بررسی قرار می‌دهند. نسخه‌های بسیاری از این رویه ایجادشده است که هرکدام مدعی هستند که در موقعیت تحلیلی خلق جدیدی رخ می‌دهد که فراتر از فردیت مشترک دو سوی تحلیل است.
نگاه کردن از این لنز باعث می‌شود که این ایده که موضوع تحلیل ذهن بیمار ماست ناپدید شود، و هدف تحلیل و تمرکز روانکاو به یک حوزه دونفره متمرکز شود، چیزی که مادلین برانگر (۲۰۰۵) آن را زوج فراروان‌شناسی می‌نامد. در عمل این امر به معنای توجه به یک ساختار جدید است که حول یک فانتزی مشترک می‌گردد. این فانتزی مشترک به‌تنهایی برای درمانگر و بیمار شکل نمی‌گیرد، و در هیچ موقعیت دیگری جز تحلیل رخ نمی‌دهد. بنابراین مشاهده ذهن بیمار در انزوا ممکن نیست و برای تحلیل‌گر گمراه‌کننده است.
هیچ روانکاو معاصری، صرف‌نظر از نگاه نظری و درمانی خود، نمی‌تواند با این مشارکت تحلیل‌گر مخالف باشد. با آگاهی از این تغییرات و آشنا شدن با فضای بالینی فعلی تحلیل، طبیعتاً مطالعه تصویری که کلاین از این موضوع ارائه می‌دهد آزاردهنده است. از طرفی آن‌ها همیشه تصویری از جهان درونی بیمار خود ارائه می‌دهند که ظریف، تند و سرشار از پیچیدگی‌های ناهشیار است. فانتزی و واقعیت، گذشته و حال و انتقال و زندگی بیرون همگی جزو روش‌هایی در تحلیل هستند که امروزه به‌ندرت استفاده می‌شوند. بااین‌حال، در برخی موارد خاص که به آن بازخواهیم گشت ما تجربه تحلیل‌گر از مشارکت را از دست می‌دهیم.

همانندسازی فرافکنانه: پاسخ درمانگر

تفکر درباره‌ی نگرش تحلیلی به‌طور شگفت‌انگیزی ما را به سمت توجه به مفهوم همانندسازی فرافکنانه سوق خواهد داد که در ذهن بسیاری از تحلیلگران سنگ بنای نظریه و تکنیک کلاینی معاصر است. به همین دلیل، برای بسیاری این امر که مفهوم و واژه همانندسازی فرافکنانه در سخنرانی‌ها موردتوجه قرار نمی‌گیرد تعجب‌آور است. البته چندین سال قبل، ادواردو ویس عنوان کرده بود که کلاین شخصاً تا پیش از ۱۹۴۶، از این واژه استفاده نکرده بود و هنگامی‌که از این واژه استفاده کرد نیز به شکلی مبهم و برای فضای بالینی بود.
بر اساس نگاه کلاین، همانندسازی فرافکنانه شامل نسبت دادن بخشی از خود، شامل بخش‌های هراس‌انگیز، ارزشمند و غیرقابل‌پذیرش به بازنمایی ابژه‌های درونی شده است. تجربه‌ی این امر در برخی موارد ممکن است باعث شود تا فرد آنچه در این میان وجود دارد را ویژگی واقعی ابژه در نظر بگیرد. بنابراین، همانندسازی فرافکنانه به‌طور قابل‌ملاحظه‌ای مسئول ساخت جهانی است که سوژه در آن زندگی می‌کند.
به‌هر روی، کلاین در تمام زندگی‌اش معتقد بود که همانندسازی فرافکنانه یک پروسه درون روانی یا فانتزی ناهشیار است. بنابراین، همانندسازی فرافکنانه به تجربه بیمار شکل می‌دهد و نگاه او به تحلیل‌گر را می‌سازد.
بااین‌حال، کلاین معتقد نبود که همانندسازی فرافکنانه قطعاً بر بیمار یا درمانگر تأثیر می‌گذارد. بر اساس نوشته‌های اسپیلیوس، کلاین معتقد نبود که این فانتزی‌های فردی همانندسازی فرافکنانه بر روی رفتار فرد با دیگران تأثیر می‌گذارد. شاید به همین دلیل اسپیلیوس از علاقه کلاین به این مفهوم تعجب می‌کند و می‌بینیم که کلاین در کارهای منتشرشده خود علاقه‌ی چندانی به این مفهوم نشان نمی‌دهد.
امروزه شور و اشتیاق زیادی به استفاده از مفهوم همانندسازی فرافکنانه وجود دارد اما این شور و اشتیاق به میزان زیادی نیز وابسته به تغییراتی است که در این مفهوم ایجادشده است، تغییری که به‌طورجدی توسط نظریه‌پردازانی که از شاگردان کلاین بودند پدید آمد، ازجمله بیون، سیگال و روزنفلد. این نظریه‌پردازان این مفهوم را تبدیل به امری بین فردی کرده و آن را از حالت یک موضوع کاملاً ناهشیار انفرادی خارج کردند.
در این نگاه تجدیدنظر شده، نه‌تنها فانتزی‌های ناهشیار به‌صورت مستقیمی توسط این مفهوم شکل می‌یافتند بلکه دیگران نیز بر اساس آن تجربه می‌شدند. همان‌طور که اسپیلیوس گفته است، فرآیند همانندسازی فرافکنانه می‌تواند طیف وسیعی از عملکردهای روان‌شناختی را ممکن سازد، و ابزاری باشد برای برقراری ارتباط، تلاشی برای کنترل ذهن دیگران، یا حتی مکانیزمی برای از بین بردن هشیاری در باب جدا بودن از دیگران.
وقتی همانندسازی فرافکن تبدیل به امری بین فردی شود و پاسخ ابژه به فرافکنی فرد نیز بخشی از این پروسه گردد، دیگر نمی‌توان همانندسازی فرافکنانه را به‌سادگی همچون یک فانتزی دانست، بلکه تبدیل به کنش ورزی میان دو نفر می‌شود که در رشد و بیماری‌زایی هم اهمیت دارد.
این فرآیند که بیش از همه توسط بیون توضیح داده شد بر این امر استوار است که کودک در مسیر یادگیری، فکر کردن، و فراتر رفتن از عملکرد روان‌شناختی خود، باید بتواند احساساتی را که به صورت غیرقابل‌تحمل تجربه می کند را به مادر فرافکنی کند. مادر نیز به‌نوبه خود می‌بایست این احساسات فرافکنی شده را دریافت کرده و به صورتی قابل‌تحمل به نوزاد بازگرداند. اگر این فرآیند به دلیل استفاده بیش‌ازحد نوزاد از آن یا به دلیل ناتوانی مادر در سم‌زدایی عواطف دردناک کودک به مشکل برخورد کند، این سم‌زدایی قطع‌شده و وضعیت سایکوتیک ایجاد می‌شود.
در برخی موارد بوردرلاین و سایکوتیک این مسئله به شکلی آشکار قابل‌مشاهده است. با این‌وجود، یک هسته‌ی روان‌پریشی در تمامی ما وجود دارد، که برایمان قابل نمادسازی و کلامی سازی نبوده است.
این بخش و دیدگاه بازنگری شده در باب همانندسازی فرافکنانه، در فضای تحلیلی فرصت بازگشت به پروسه رشد را فراهم کرده و منجر به بازسازی آنچه معیوب است می‌شود. به همین دلیل است که روانکاوی امروز می‌تواند برای بیمارانی که پیش از آن نامناسب یا دور از دسترس و البته مهم تلقی می‌شدند مناسب باشد، چراکه می‌تواند سطوحی از تجربه کارکرد روانی بیمار را که در دیدگاه سنتی هرگز مدنظر قرار نگرفته‌اند را لمس کند. با این‌حال، این امر نیازمند آن است که تحلیل‌گر به‌گونه‌ای متفاوت با آنچه کلاین اندیشیده بود عمل کند و این امر بدین معناست که نگرش تحلیلی نیازمند تغییر است. هسته مرکزی این تغییر این است که درمانگر باید نوع جدیدی از گشودگی را تجربه کند و توانایی کانتین کردن و پردازش اطلاعات فرافکنی شده را داشته باشد. این امر به درمانگر اجازه می‌دهد تا نسخه سم‌زدایی شده‌ای ازآنچه بیمار به او فرافکنی کرده است را به او بازگرداند.
این نگرش تحلیلی از دو جهت با آنچه کلاین می‌خواست متفاوت است. نخست اظهارنظر او دراین‌باره که «درمانگر باید آنچه بیمار به وی ارائه می‌دهد را بدون مزاحمت دریافت کند» را به یادآورید. نگرش تحلیلی جدید به ما می‌آموزد ذهنی که به‌شدت در مقابل آشفتگی مقاومت می‌کند نمی‌تواند برای بیمار مفید باشد، چرا که اجازه تخلیه هر آنچه بیمار می‌خواهد را به او نمی‌دهد. بیون ازجمله کسانی است که به این موضوع اشاره‌کرده است. در واقع، تنها تحلیل‌گری که آمادگی آشفته شدن را دارد قادر است فرافکنی بیمار را تحمل کند. این پذیرش می‌بایست پیش از کانتین کردن ایجاد شود. از طرفی، این نکته که تحلیل‌گر تنها ذهن تحلیل شونده را مورد توجه قرار دهد کافی نیست، بلکه ذهن تحلیل‌گر نیز که در اثر پذیرش فرافکنی‌های تحلیل شونده تغییریافته است شایسته توجه است.
به زبان ساده‌تر، انتقال متقابل نه‌تنها غیرقابل‌اجتناب، بلکه ضروری است، زیرا بدین معناست که ذهن درمانگر به‌اندازه کافی درگیر شده است و آنچه برای رشد فرد نیاز بوده به او داده‌شده است، و البته بدین دلیل که طبیعت خاص مشکل تحلیل شونده تنها به این طریق قابل‌درک است. انتقال متقابل تا زمانی که بر اساس آنچه تحلیل شونده ارائه می‌دهد ایجاد شود، در واقع شاهراهی برای دسترسی به ناهشیار است.
خواننده‌ای که بر اساس رویکرد کلاینی معاصر به مطالعه سخنرانی‌ها و سمینارهای کلاین می‌پردازد شگفت‌زده خواهد شد، چراکه درمی‌یابد کلاین به شکلی استوار این نگرش تحلیلی جدید را رد می‌کند. کلاین در سمینارهای خود روش بررسی همانندسازی فرافکنانه خویش را دنبال می‌کند و از توجه به اطلاعات به‌دست‌آمده از انتقال متقابل سر باز می‌زند.
نگرش کلاین نسبت به شیوه‌هایی که همانندسازی فرافکنانه قادر به تغییر شکل وضعیت تحلیلی است جالب‌توجه است. او در پاسخ به دانشجویی که معتقد است گشودگی درمانگر برای درک فرآیند فرافکنی ضروری است پاسخ می‌دهد: «درمانگر تنها از طریق آگاهی کامل از فرآیند همانندسازی فرافکنانه است که می‌تواند خود را در برابر فرافکنی تحلیل شونده مصون بدارد.»
کلاین معتقد است برخی بیماران (که آشفتگی بیشتری دارند) همواره امیدوار هستند که بر ذهن تحلیل‌گر تأثیر بگذارند و احساسات ناخواسته‌ای را به او تحمیل کنند و تحلیل‌گر نیز به این احساسات توجه کند. در این سمینار کلاین پذیرفت که در این موقعیت به نظر می‌رسد: «فرد تمام افسردگی، خشم، حسادت و هر آن چه مربوط به آنهاست را وارد می‌کند.» بااین‌حال او به‌سرعت به هسته‌ مرکزی نگرش تحلیلی خود بازمی‌گردد:
«تحلیل‌گر آگاه است که بیمار چیزی را به درون وی هل می‌دهد و این‌که چنین امری رخ دهد یا خیر بدین موضوع بستگی دارد که تحلیل‌گر به او این اجازه را بدهد. منظور این است که ما در اینجا دو نفر هستیم، او احساساتش را به‌سوی من هل می‌دهد، اما من آن‌ها درون خودم نمی‌فرستم.»
پافشاری کلاین بر این موضوع که اینجا دو نفر وجود دارند و کمی بعد این جمله که بیمار می‌خواهد چیزی درون درمانگر وارد کند و درمانگر نباید اجازه این کار را بدهد به‌شدت با نگرش تحلیلی رسمی و غیررسمی معاصر اختلاف دارد.
بر این اساس، خواسته‌های درمانگران معاصر بسیار متفاوت است. امروزه بسیاری از تحلیل‌گران به میزان زیادی از این نگاه محافظت از خود دور شده‌اند و مطابق با نظر توماس اگدن عمل می‌کنند که می‌گوید: «دست به یک اقدام به خودسوزی بزنید… عملی که به شما اجازه می‌دهد تا وضعیتی روان‌شناختی را خلق کنید که در آن تحلیل‌گر و بیمار می‌توانند هر دو باهم وارد واقعیت روانی بیمار شوند‌، حالتی که بیمار به‌تنهایی قادر به تحمل آن نیست».
تنها کلاینی ها نیستند که به چنین نتیجه‌ای دست‌یافته‌اند که تحلیل کارآمد بستگی به تمایل تحلیل‌گر برای تسلیم کردن برخی جنبه‌های فردی آن‌ها دارد، یا حداقل می‌پذیرند که ذهن آن‌ها نیز در درمان آشفته شود. این امر عزیمتی چشمگیر از تجویز فروید مبنی بر بی‌طرفی و انفصال بود که به‌طور مستقل در بسیاری از سنت‌های روانکاوی دهه بیست به بعد رخ داد. در این وضعیت، دیدگاه کلاین نیز همانند یک چارچوب نظری خاص محصول زمان خود است.
دیل بوئسکی، تحلیل‌گری که بر اساس دیدگاه ایگو سایکولوژی می‌نویسد معتقد است: «اگر تحلیل‌گر دیر یا زود از نظر هیجانی درگیر نشود تحلیل نتیجه مناسبی نخواهد داشت.»
حتی پیش‌از این ادگار لوینسون با فاصله گرفتن از ریشه سالیوانی خود که به‌اندازه گسست بوئسکی از معلمانش مهم است، می‌نویسد: «تحلیل‌گر باید این ترس را تجربه کند که در جهان بیمار تبدیل به یک ابژه شود. این دگرگونی تنها در تخیل بیمار نیست، بلکه تهدیدی برای واقعیت درمانگر است.»
نه لوینسون و نه بوئسکی دیدگاه خود درباره تکنیک و رشد را با دیدگاه‌های پیشگامانه بیون مرتبط نمی‌دانند. زیرا این امر توصیف یک فرآیند تحلیلی است که به یک نگرش تحلیلی خاص منجر می‌شود.
بااین‌حال، ازنظر مفهومی دیدگاه آن‌ها در کنار کسانی که مستقیماً تحت تأثیر کلاین بوده‌اند، تأثیر مهمی در تغییر نگرش تحلیلی و درک ما از مشارکت تحلیل‌گر در دوره پس از مرگ کلاین داشته است.

کانتین کردن و انکتمنت (enactment)
گاهی اوقات خواندن سخنرانی‌ها موجب می‌شود تا راهی برای درک آنچه در نگاه ما نسبت به موقعیت تحلیلی تغییر کرده است باز شود _هم در باب مفهوم و هم اصطلاحات_ که این امر به ما ابزارهایی جدید برای درک مشکلات قدیمی ارائه می‌دهد، بنابراین لازم است تا پرسش‌های خودمان را مجدداً بررسی کنیم.
پیش‌از این اشاره کردم که کلاین در سمینارها اصرار دارد که اگرچه بیماران سعی دارند تا چیزی به او تحمیل کنند (از طریق همانندسازی فرافکنانه)، اما آنچه در این وضعیت پیش می‌آید، به این بستگی دارد که درمانگر این اجازه را به بیمار می‌دهد یا خیر. ادعای کلاین در این باب که می‌تواند از فرافکنی بیمار جلوگیری کند _بدون توجه به این‌که می‌خواهد این کار را انجام دهد یا خیر_ احتمالاً بسیاری از خوانندگان را شگفت‌زده خواهد کرد، درواقع اشتاینر در مقدمه خود می‌نویسد: «این فکر که درمانگر می‌تواند به فرافکنی بیمار نه بگوید در ابتدا برای من شوکه کننده بود.» این شگفتی به درک این موضوع نیز وابسته است که تصور می‌شود فرافکنی نقش مهمی در شکل‌گیری تجربه هر دو طرف درمان دارد.
اشتاینر تلاش می‌کند تا این ایده را با مفروضات معاصر تطبیق دهد و معتقد است که تحلیل‌گر بایست پاسخ‌های بیمار را پذیرفته و کانتین کرده اما ضروری است که از تحت تأثیر قرار گرفتن توسط فرافکنی بیمار اجتناب کند. وی در ادامه می‌نویسید: «فقط درصورتی‌که درمانگر بتواند از مال خود کردن فرافکنی اجتناب کند، قادر خواهد بود تا از به نمایش گذاشتن و مداخله کردن بر اساس آن در حین کانتین کردن پیش‌گیری کند». اشتاینر به‌خوبی به تمایز میان کانتین کردن و انکتمنت در نگرش تحلیلی کلاین آگاه است، هرچند که اصطلاح انکتمنت در طول حیات کلاین در دسترس نبوده است.
بااین‌حال در تفکر معاصر، یا لااقل بخشی از آنچه به تفکر رایج بدل شده است این تمایز دیده نمی‌شود. این ایده را که موضوع انکتمنت به شکل فزاینده‌ای پذیرفته‌شده است را در نظر بگیرید. این دیدگاه منعکس‌کننده تغییر عمیقی در دیدگاه ما در باب وضعیت تحلیلی است. این امر در موازات تغییر تفکر فروید از ایده اولیه‌اش مبنی بر مقاومت اپیزودیک به نگاه جدیدتر او درباره «مقاومت گام‌به‌گام با درمان» همراه با تداعی آزاد بیمار قرار دارد.
امروزه حداقل برای کسانی که معتقدند هدف ما بررسی زوج تحلیلی و نه ذهن بیمار به‌تنهایی است، به نظر می‌رسد مفاهیم کانتین کردن و انکتمنت اجتناب‌ناپذیر هستند. آن‌ها زمانی اتفاق می‌افتند که به نظر می‌رسد فرافکنی کانتین شده است. از این منظر، تمایز میان کانتین کردن و انکتمنت محو به نظر می‌رسد، درواقع گاهاً به نظر می‌آید که کانتین کردن خود نیز نوعی انکتمنت است.
این دیدگاه توسط روزولت کازولا، روانکاو بیونی، به‌خوبی تبیین شده است. کازولا (2012)، معتقد است بین آنچه وی «انکتمنت مزمن» می‌نامد و ایجاد اتحاد درمانی، ارتباط ظریفی وجود دارد. در ایجاد اتحاد درمانی، تحلیل‌گر و تحلیل شونده ممکن است برای ایجاد نوعی دوتایی خاص تلاش کنند تا از فشار مثلث واقعی جلوگیری کنند. وی ادامه می‌دهد تحلیل‌گر به‌سختی می‌تواند از ایجاد این تبانی جلوگیری کند، چرا که گمان می‌کند بیمار ممکن است موقعیت آسیب‌زای گذشته را در ارتباط بی‌دفاع خود با واقعیت زنده کند. در پنجمین سخنرانی کلاین مثال چشمگیری از این موقعیت وجود دارد. بیمار وی آقای D معتقد بود که با تولد خواهر کوچکش عشق منحصر به‌ فرد مادرش را از دست‌ داده است. هنگامی‌که کلاین برنامه کاری خود را تغییر داد، آقای D برای اولین بار با بیمار دیگری، یک پسر جوان روبه‌رو شد. او پس‌از این واقعه به‌شدت عصبانی شد و ادعا کرد که تحلیل بسیار بد پیش می‌رود. آقای D علاوه بر ابراز این واکنش‌ها تهدید می‌کرد که درمان را ترک می‌کند و اغلب در جلسات خود تأخیر داشت.
در پاسخ به مشکل آقای D، کلاین پیشنهاد داد تایم جلسه ده دقیقه تغییر کند تا وی بتواند به‌موقع به جلسه برسد و هنگامی‌که آقای D بازهم تأخیر کرد کلاین تایم جلسه را افزایش داد. کلاین گفت این پیشنهاد را به این دلیل ارائه کرده است که رنج آقای D را درک می‌کند (درواقع برخلاف مادرش، درمانگر یک ابژه خوب است).
این امر با دیدگاه کازولا همخوانی دارد. کازولا معتقد است که در تجربه آقای D، او و درمانگرش دایره‌ی مستقلی را شکل دادند که پاسخی به مثلث ایجادشده توسط او و مادرش هنگام تولد خواهر بود، که این مثلث در تقابل او با بیمار جوان نیز تکرار شده بود.
این دوتاییِ شکل‌گرفته ضروری بود؟ یا کلاین و بیمارش درگیر نوعی انکتمنت مفرط شده بودند؟ کلاین که فاقد ابزارهای مفهومی ضروری برای پرسیدن این سؤال بود پیشنهاد تغییر وضعیت تحلیلی را ارائه کرد که در آن تایم جلسه ده دقیقه تغییر کرد (پیشنهادی که آقای D آن را رد کرد) و هنگامی‌که او بازهم تأخیر داشت تایم جلسه را افزایش داد (که ظاهراً آقای D آن را پذیرفت). در این مورد، به نظر می‌رسد که کلاین نیازهای بیمارش را مورد حمایت قرار می‌دهد. بااین‌حال، ما باید از حمایت کلاین نسبت به فانتزی دوتایی بیمارش یا حتی دوتایی خود او تعجب کنیم؟ این سؤالی است که به‌راحتی در ذهن یک تحلیل‌گر قرن بیست و یکمی در مورد کلاین ایجاد می‌شود.
این سؤال همچنین با ایده کلاین درباره این‌که درمانگر نه‌تنها باید رفتار بیمار را، بلکه انتقال متقابل خودش را هم کنترل کند مرتبط است. او این امر را در توضیح آنچه میان وی و بیمار 5 ساله‌اش جان رخ داد بیان می‌کند. جان مشغول بازی بود که در آن تحلیل‌گر باید وانمود کند خواب است و درحالی‌که جان نقش شیر را ایفا می‌کند به تحلیل‌گر حمله کرده و او را می‌بلعد. کلاین این امر را ناشی از ترس جان در مورد خورده شدن توسط تحلیل‌گر می‌داند (انتقام. م)، ترسی که ناشی از میل جان به خوردن تحلیل‌گر است. این تفسیر اضطراب جان را تا حد زیادی کم کرد، چراکه اجازه داد تا جان واقعیت را آزمایش کرده و دریابد که ضربه‌ای که گمان می‌کرد به‌شدت خفیف‌تر است و ابژه حاضر با ابژه فانتزی او متفاوت است.
همه این‌ها نشان می‌دهد که تفسیر انتقال به‌خوبی عمل می‌کند. در ادامه، کلاین می‌گوید که این تغییر به بخش دیگری از آزمایش واقعیت مربوط است: «درواقع، جان دریافته بود که تمایلات بلعیدن خود را به درمانگر فرافکنی کرده است و درمانگر فردی کمک‌کننده و مفید است که به شکلی دوستانه رفتار می‌کند و …».
در این بخش، استفاده کلاین از کلمه «درواقع» برای ما شوکه کننده است، چراکه فاقد جزئی‌نگری همیشگی او است. اگر ما بر تجربه تحلیل شونده تمرکز کنیم، صحبت کردن درباره واقعیت برای شخص دیگر از لحاظ نظری نامتجانس است، چرا که تئوری کلاینی به ما می‌گوید که تمام آنچه ما درباره جهان می‌دانیم ترکیبی از واقعیت و فانتزی است. این امر بدان معنا نیست که تفسیر نمی‌تواند به تجربه‌ای خوشایند منجر شود، اما این امر غیرممکن است که تصور کنیم درنتیجه این تفسیر فانتزی پیشین دیگر نحوه نگاه فرد را تحت تأثیر قرار نمی‌دهد.
در این صورت، مانند سایر موارد درک فرآیند تحلیل (به‌جز محتوای تفسیرها)، کلاین همچنان در کنار فروید باقی می‌ماند. به نظر می‌رسد او گمان می‌کند که انتقال را می‌توان خاموش کرد و تحلیل شونده پس‌ از آن با دیدی واقع‌گرایانه و بدون میانجی قادر به مشاهده تحلیل‌گر است.
نکته جالب‌تر این است که به نظر می‌رسد کلاین متقاعد شده بود که واقعاً و کاملاً دوستانه و مفید است. درواقع به نظر می‌رسد او متقاعد شده بود که می‌تواند به شکل کاملی، یا لااقل به میزانی قابل‌توجه بر احساسات خود و نحوه تأثیر آن بر بیمارش آگاه باشد. این راه مهمی برای روانکاو (خصوصاً تحلیل‌گر کلاینی) است که از آن طریق خود و دیگران را توصیف کند. بااین‌حال، کلاین از شیوه‌ای که ناهشیار تحلیل‌گر بر فرآیند تحلیل اثر می‌گذارد چیزی نمی‌گوید. حتی به نظر می‌رسد وقتی کلاین به انتقال متقابل توجه می‌کند نیز تنها بر واکنش‌های آگاهانه خود متمرکز است. بنابراین، او درباره «احساس قدرت و برتری و هرگونه تمایل به تأثیرگذاری سریع و جادویی یا تبدیل کردن بیمار به آنچه ما می‌خواهیم هشدار می‌دهد»، بااین‌حال او چیزی از ریشه ناهشیار این موضوعات نمی‌گوید.
اشتاینر در مقدمه خود از این امر تعجب کرده و خاطرنشان می‌کند: «برای من جالب است که کلاین درباره درگیری‌های ناهشیاری که تحلیل‌گر می‌تواند داشته باشد، مثلاً درباره تمایلات سادیستیک وی صحبتی نمی‌کند». درواقع او به شکل سلیقه‌ای می‌نویسد توجه به انتقال متقابل اخیراً به شکلی افراطی مد شده است.
اسپیلیوس معتقد است «کلاین نگران بود که هرگونه تمرکز بر واکنش‌های تحلیل‌گر می‌تواند به انعکاس جنبه‌های خودشیفته تحلیل‌گر منجر شود، و این امر به‌نوعی یک گارد محافظ برای جلوگیری از مداخله‌های شخصی بود».

نتیجه‌گیری
معرفت‌شناسی کلاین که نتیجه زمانه‌ی وی نیز بوده است توجه وی را بر فرآیندهای درون روانی متمرکز می‌کند که این امر می‌تواند برای خواننده معاصر تعجب‌آور و قابل نقد باشد. این امر وسوسه‌انگیز است که این دیدگاه‌ها را ترک کرده و نتیجه بگیریم که نگاه بیناذهنی (که شامل تجدیدنظرهای کلاینی های معاصر است) نارسایی‌های کلاین را اصلاح‌کرده است. بر این اساس، روانکاوی روبه‌جلو حرکت می‌کند و ما تاریخچه آن را تنها برای درک چگونگی رسیدن به نقطه فعلی در نظر می‌گیریم.
من گمان می‌کنم غنای آنچه کلاین آموزش می‌دهد ما را کور می‌کند. شاید امروزه محال باشد آن‌طور که کلاین می‌خواست تنها ذهن بیمار در کانون توجه مان باشد، اما با این‌حال شاید ما بتوانیم تا حدی از وی پیروی کنیم و تصور کنیم تنها بر انتقال متمرکز باشیم (چه در اینجا و اکنون و چه در بافت تاریخی خود) بدون این‌که درگیر بخش مربوط به تحلیل‌گر شویم.
به‌عنوان‌مثال، بیمارِ کودکِ کلاین را در نظر بگیرید. کلاین با هیجان شیوه‌ای را شرح می‌دهد که طی آن نفرت، اضطراب، احساس گناه و دفاع‌های فرافکنانه یک ابژه دوست‌داشتنی و دوست دارنده را به ابژه‌ای نفرت‌انگیز و ترسناک بدل کرده است. ما نیازی نداریم تا برای درک این‌که ابژه (در ابتدا مادر و سپس تحلیل‌گر) در ابتدا دوستانه و مفید بوده است از کلاین پیروی کنیم. بااین‌حال درس عمیقی که در این مثال کلاین وجود دارد این است که کودک نمی‌توانست تجربه خود را چه در مورد دوست داشتن و چه در مورد دوست داشته شدن دوستانه و مفید به شمار بیاورد، تا زمانی که نفرت، اضطراب و احساس گناه به شکل هشیارانه‌ای در دسترس قرار بگیرند.
ناگفته نماند (و این امر قطعاً منعکس‌کننده پیشرفت در راه ما برای فهم ذهن است) که ما باید خصومت ناهشیار درمانگر را (از هر منبعی که باشد) و همچنین اثرات پرخاشگری نسبت به کودک در دوران رشدی‌اش را بررسی کنیم.
بااین‌حال، شاید پیامد ناخواسته این دیدگاه احتمال از دست دادن ارتباط با ایده‌های ظریف و تلخ کلاین درباره عشق و نفرت باشد، که این امر در هنگام انتقال بیشتر مطرح است.
این ایده‌ها اغلب اشتباه درک می‌شوند، چراکه عملکرد درمانگر کلاینی اغلب بر تفسیر سرسختانه نفرت استوار است که در انتقال منفی بیان می‌شود. بااین‌حال، او دوباره ما را شگفت‌زده می‌کند. وی با اشاره به این‌که در سال‌های اولیه روانکاوی تفسیر فقط بر انتقال لیبیدینال متمرکز بوده است و اظهار تأسف می‌کند که برخی تحلیل گران نیز جز نفرت و پرخاشگری چیزی را قابل‌تحلیل نمی‌دانند. او فوراً می‌گوید که این امر بدین معنا نیست که اهمیت انتقال منفی بیش‌ازحد برآورد شده است، بلکه بدین معنا است که درکی ناکافی از عمیق‌ترین رابطه میان احساسات مثبت و منفی را نشان می‌دهد. سپس ادعای کلاین در باب ارزش توجه به پرخاشگری در انتقال مطرح می‌شود. درواقع تنها به این روش است که می‌توانیم دریابیم «اندوه، احساس گناه و اضطراب جزئی از رابطه پیچیده‌مان با ابژه‌ها هستند که آن را عشق می‌نامیم».
اشتاینر در مقدمه خود بر اهمیت این نوع نگاه تأکید می‌کند و ادامه می‌دهد که کلاین به ما کمک می‌کند تا دریابیم عشق تنها رمانتیک و لیبیدینال نیست و اگر احساسات منفی ظاهر نشوند احساسات عمیق‌تر عاشقانه نیز از بین می‌روند. این هسته اصلی دیدگاه او است: «نفرت (ریشه آن هرچه باشد) به‌طور جدایی‌ناپذیری با عشق آمیخته‌شده است». این حساسیت در مفهوم بحث‌برانگیز شفر یعنی دیدگاه «تراژیک روانکاوی» موردتوجه قرارگرفته است و عمق شفقت را مطرح می‌کند که در تفسیرهای متداول‌تر تفکر کلاینی نادیده گرفته‌شده است.
همچنین اگر ما بخواهیم جداگانه روی هرکدام از این بخش‌ها تمرکز کنیم دیگری را از دست می‌دهیم، درحالی‌که این دو باهم عمل می‌کنند، تحت تأثیر قرار می‌گیرند و بر یکدیگر اثر می‌گذارند. بااین‌حال (و این دقیقاً جایی است که نگاه کلاین محدودکننده به نظر می‌رسد)، کلاین نوشته است: «ما آموخته‌ایم توجه خود را تقسیم کنیم تا از اثرات تعاملات بین فردی، مخصوصاً انواع آسیب‌رسان آن مصون بمانیم». به همین دلیل خواندن سخنرانی‌ها هم الهام‌بخش است و هم آزاردهنده. ما همواره آگاه هستیم که کلاین با توجه به معرفت‌شناسی قدیمی و الگوی ذهنی که توانایی دیدن او را محدود می‌کرد، بسیار کمتر از آنچه ما آموخته‌ایم می‌دانست. اما اگر خودمان را در برابر نظرات او بگشاییم، درخواهیم یافت تمرکز بر آنچه وی ارائه نکرده است، باعث می‌شود تا چیزهایی زیادی را که باید از او بیاموزیم، از دست بدهیم.

* هرگونه کپی بدون ذکر نام مترجم و ویراستار و ارجاع به سایت، ممنوع می باشد.


پذیرش مراجع

جهت دریافت وقت روان درمانی با متخصصین مرکز روان تحلیلی مهرسای (درمان حضوری برای مراجعین تهرانی و درمان غیرحضوری از طریق اسکایپ یا واتس اپ برای مراجعین شهرستانی و مراجعین خارج از ایران)، می توانید به شماره واتس اپ زیر پیام دهید و مشخصات خود را به همراه علت مراجعه ارسال کنید، تا در اسرع وقت به درخواست شما رسیدگی گردد. (فقط پیام دهید)

کلیه حقوق این وب سایت متعلق به مرکز تخصصی روان درمانی تحلیلی مهرسای می باشد.